eitaa logo
آمال|amal
362 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب المحمد(ص)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨وحشت صهیونیست‌ها از ایران اسلامی ⭕️ دیوید مناشری، بنیانگذار مرکز مطالعات ایران در دانشگاه تل‌آویو: 🔸اسراییل برای ایرانیها به اندازه یک گردو و یا حتی پسته است. 🔸جمعیت اسراییل نصف جمعیت تهران است، ما برای ایران هیچی نیستیم! @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Γ🖤••* 🌸⚡* +یہ‌اسـ‌ٺاد‌داشتیم،مۍ‌گفت:🗣 _اگہ‌‌درس‌مۍ‌خونید‌بگین‌برا‌📚 امام‌زمان‌(؏ــج)🖇 اگہ‌مہارٺ‌ڪسب‌مۍ‌ڪنید‌نیتـتوݩ🍂 باشہ‌براۍ‌مفیـد‌بودن‌تـ‌و‌دولـت‌🪐 "امام‌زماݩ‌(عج)"🌻 اگہ‌ورزش‌مۍڪنید‌آمادگـے‌براۍ💎 دوییـدݩ‌توحڪومت‌‌ڪریمہ‌آقابآشہ...🏃 اینجورۍ‌میـشـیـم‌‌ ↴ ســ‌رباز‌قبل‌از‌ظہور‌❤️ ان‌شاءالله...:))✧🌱 @Childrenofhajqasim1399
ʜᴏʙᴏᴏᴛ༉: Γ🖤•• ‌حاج‌قاسم یہ‌جایی‌میگن: حتےاگہ‌یہ‌درصد،احتمال بدےڪہ: یہ‌نفر یہ‌روزےبرگردھ وتوبہ‌ڪنہ حق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌ڪنے! 👌 @Childrenofhajqasim1399
پشتم‍ گرمه به تو که کوه ایمانی‍ 🦋 پشتم‍ گرمه به سید خراسانی‍😍 🌸|~@Childrenofhajqasim1399~|
عکس فروشی. قیمت : ۲عضو ماندگار برای خرید به آیدی زیر پیام بدید @Sohrabizadeh
عکس فروشی. قیمت : ۵تم برای خرید به آیدی زیر پیام بدید @Sohrabizadeh
عکس فروشی. قیمت : ۴پروفایل برای خرید به آیدی زیر پیام بدید @Sohrabizadeh
رضایت🙂
•♥️🍀• چنین‌نسلےلازم‌داࢪیم↓ ¹بایدایماݩ‌داشټھ‌باشند🌙 ²سوادداشتھ‌باشند📝 ³غیࢪټ‌داشتھ‌باشند!.. 🤞🏻 ° 💚😇 •🌱• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ ●❥@Childrenofhajqasim1399 ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_چهارم چهار تا دخترها چادر سرشان بودو بین من و مادرم نشسته بودند.شه
... 🌲🌱 میناو زینب توی اتاقهامی چرخیدندو آنجارا مثل خانه ی خدا طواف می کردند.مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود.خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود.ازیک عده پسرجوان که خسته و گرسنه برای استراحت می آمدند،انتظاری غیر از این نبود.از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان،سه روز می شستیم و تمیز می کردیم.آب داشتیم،ولی برق خانه هنوز قطع بود.همه ی ملافه ها را شستیم.در و دیوار را تمیزکردیم.خانه ام دوباره همان خانه ی همیشگی شد.طنابهاهر روز سنگین از ملافه بودند.روی اجاق گاز قابلمه ی غذا می جوشید.درختهاو گلها هر روز از آب سیراب می شدند.شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی ،در خانه ی خودم سر روی بالش گذاشتم،انگار که توی تخت پادشاهی بودم.یادخانه ی امیری و خانه باغی پر از موش ،بدنم را می لزراند.باخودم عهد که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم. مینا ومهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند.تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند.مینا و مهری در اورژانس و بخش کار می کردندو از زخمی ها مراقبت می کردند.گاهی شبها هم که شب کار بودند،خانه نمی آمدن .من نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها میشنیدم که به خاطر خدا کار می کنند،نمی توانستم بگویم"حق ندارید برای خدا کار کنید."آرزوی همیشه ی من این بودکه بچه هایم متدین و با ایمان باشند؛خوب،بچه هایم همین طوربودند.همین برای من کافی بود. زینب هم خیلی دلش می خواست با آنهابه بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر ونحیف بود.او آرام نمی نشست.هر روز صبح به جامعه ی معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ی ما بود می رفت.جامعه ی معلمان در زمان جنگ فعال بود.یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد.زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای انجام کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه بر میگشت.گاهی وقتهاهم شهلاهمراهش به آنجا می رفت.جامعه ی معلمان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت.آنهاپیاده می رفتندو پیاده برمیگشتند.زینب آن سال سوم راهنمایی بود.ولی شش ماه از سال می گذشت و همه ی بچه هایم از کلاس و درس عقب مانده بودند.این موضوع خیلی مرا عذاب می داد.دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند،ولی راهی هم پیش پایم نبود.بعضی روزها برای سر زدن به مینا ومهری به شرکت نفت می رفتم.از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند،خیالم راحت بود.آنهاکارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه زدن را کم کم یاد گرفتند. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
📕 خر و شتری دور از آبادی به آزادی زندگی می کردند... نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : رفیق ساعتی سکوت کن تا از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم... خرگفت: نمی‌توانم، چرا که درست همین ساعت نوبت آواز من است و ترک عادت رنج جان دارد و بی محابا. فریاد عرعر سر داد... کاروانیان با خبرشدند وذهر دو را گرفتند و به بار کشیدند فردا به آبی عمیق رسیدند و عبور خر از آن ناممکن شد... پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد... شتر تا به میانه آب رسید شروع به تکان خوردن کرد. خر گفت: رفیق اینچنین نکن که اگر من افتم غرق شدنم حتمی است شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..! "هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد 👌 @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توخاص ترین آدم روی زمین هستی چون فقط یه دونه ازتوروی زمین وجودداره پس قدرخودتوبدون.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد شهید حاج حسین همدانی به قدم زدن ظریف با جان کری نتیجه قدم زدن با شیطان حالا مشخص میشه😒 @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 پیش‌بینی نابودی یهود به دست ایرانیان طبق روایات کتب شیعه و اهل سنت و یهود 🔻 ماجرای سربندهای رزمندگان که در این پیشگویی‌‌ها به آن اشاره شده! @Afsaran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 کرامتی شنیدنی از امام رضا علیه السلام 🔵 شیخ عباس قمی در فوائدالرضويه نقل ميكند كه: 🌕 كاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود. اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند، یک منزلیه مشهد اُطراق كردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟ گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم، تا این رو گفتند، دل كه بشكند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره، جلوش رو نتونستند بگیرند شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته: «اَمانٌ مِّنَ النار،مِن اِبن رسول الله على بن موسى الرضا» گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو…. 🆔@Childrenofhajqasim1399
کعبه ی دل را زیارت کرده با سعی و صفا، درضمیر جان خود ؛ گویی منا دارد شهید @Childrenofhajqasim1399