#سخنبزرگـان💡
هیچگاهازڪارهامایوسنشوید
چونهمهچیزیڪدفعهدرستنمیشود،
وڪارهایبزرگبایدبہتدریجصورتگیرد!
- امام خمینی(ره)🌿`
‹🧡🍁›
•°
میگن:توروز قیامت
جایگاه وظرفیت هرکسی رو
نشونش میدن...
میگن فلانی... ببین...
تو باید اونجا می بودی...
ولی نیستی!
یعنی چی؟
یعنی باید بدوییم
فکر نکنیم با نماز و روزه
شق القمر می کنیم :)))
باید امروزت بهتر از دیروزت باشه
اگه میخوای اون روزت حسرت نخوری
بله رفیق...
•°
💙••
حُسیـٖنِمـن••
دلمهوا؎حرمتراڪردھآقاجان،چھگناهےزمنسرزده؟!ڪہغمدوریتدلمراخونڪرد..!💔]
[اَللهُمَاَلرِزقِناحَرَمبِهحَقِالحَسَن•••]
#دورکعت_قصه
📣《مسافرین گرامی پرواز شماره ۳۹۵ به مقصد جدّه، هرچه سریعتر به هواپیما ✈️ سوار شوند. هواپیما آماده حرکت می باشد.》
برای آخرین بار هم اعلام کرد، اما مگه می تونست سوار بشه⁉️ ساعت حرکت هواپیما با اذان ظهر مطابق شده بود. عمره 🕋 مهمتر بود یا نماز 📿 اول وقت؟
بالاخره تصمیم گرفت. بیخیال بلیط و تمام زحمت هایی که کشیده بود شد. رفت نمازخونه و نمازش رو خوند.🤲
بعد از نماز، به سالن فرودگاه اومد تا به شهرش برگرده. بلندگو اعلام کرد:
📣《با عرض پوزش از تاخیر در پرواز ۳۹۵، نقص فنی پیش آمده برطرف شده است. مسافرین هرچه سریعتر به هواپیما 🛩سوار شوند.》
لبخندزنان 😇 خدا رو شکر کرد و سوار هواپیما شد.
چندسال بعد توی محراب عبادتش، شهیدش کردن. دومین شهید محراب رو میگم؛ شهید آیت الله دستغیب.
📚دو رکعت قصه، رسول نقی ئی، داستان ۳۱
#امام_زمان
+بهم گفت: حضرت مهدی(عج)امام جمعست؟؟
–چشام گرد شد و گفتم نہ!ایشون امام زمان هستن😳
+گفت:پس چرا فقط جمعه ها بہ یادش هستینو براش دعا میکنین؟؟
–زیر لب گفتم:شرمندتم آقـا💔
#مهندس _شهید مهدی باکری
روز مهندس مبارک
مهندس باشی و شهید شوی معلوم است
راهی به آسمان هم خواهی داشت
#ادمین_حنین_شهید
هدایت شده از • انتصار •
هنر این نیست که مذهبیو جذب مسجد و مراسمای مذهبی کنی
هنر اینه که غیر مذهبیو جذب مسجد و مراسمای مذهبی کنی!
آره داداش اینجوریاس!
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_دهم🌺 وقتی مادرم برگشت گفت :کسی خونشون نبوده و از همسایه ه
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#رمان_چادرگلدار_قسمت_یازدهم🌺
با شنیدن صدای در تپش قلب گرفتم
مادرم رفت تا در را باز کنه و بعدصدام کرد :
خدیجه جان کجایی؟؟
سریع کفشام را پوشیدم وسوار ماشین شدم صندلی عقب پیش مادرم نشستم سلام آرومی گفتم😌
مریم خانم برگشت و گفت:سلام عروس گلم خوبی ؟
گفتم:ممنون
اکبرهم نیم رخ برگشت و گفت:سلام 😍
"چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو در آن سلام داری "
وقتی رسیدیم داخل ساختمان شدیم
اکبر سرش پایین بود و وشناسنامه هامون را برد و نوبت گرفت
روی صندلی منتظر نشستیم و منتظر شدیم تا صدامون بزنن
مادرم با مریم خانم صحبت میکردند اما من اصلا متوجه صحبتهایشان نبودم
چند دقیقه گذشت دیدم اکبر بلند شد ورفت متوجه شدم مادرم به پهلوی می زنه آروم گفت:خدیجه حواست کجاست؟چند بار صدات زدن چرا جواب نمیدی؟چند بار صدات کردن بلندشوبرو😕
یه لحظه به خودم اومدم،بلند شدم و به سالن روبرو رفتم،یک اتاق برای خانمها بود و یک اتاق
برای آقایون
وارد اتاق شدم اسمم را پرسید
گفت:برگه پذیرشتون کجاست؟
همون لحظه یک نفر در زد اکبر وارد اتاق شد برگه را پذیرش را به خانومه داد
خانومه با لبخندگفت:ایشون آقا داماد بود🙂
و سوزشی را در دستم احساس کردم و همه جا جلوی چشمام سیاه شد.
خدیجه خانم ....خدیجه خانم...
چشمام را باز کردم،درست حدس زدم صدای اکبر بودنگران بالای سرم ایستاده بود و صدام میزد
خانم مسئول خون گیری گفت: چیزی نیست قندخونشون افتاده یه مقدار از این آب قند بخوره خوب میشه
اکبر مادرم را صدا کرد ومادرم من را با خودش به سالن انتظار برد و بعد از اینکه آزمایشهامونتکمیل شد،اکبر بیرون رفت و با کیک و آبمیوه برگشت بعدش رفت جوابها را گرفت
مریم خانم گفت:اکبر جان جواب چی شد؟
اکبر گفت:خدا را شکر
مریم خانم منو بوسید و به مادرم تبریک گفت
بعدش سوار ماشین شدیم
مریم خانم به مادرم گفت:کبرا خانم اگر اشکالی نداره بریم خرید
مادرم گفت:بزارین ایشالله برای بعد عقد
و به سمت روستا راه افتادیم
مریم خانم گفت: امشب ایشالله با جعفر آقا دوباره مزاحمتون میشیم تا قرار عقد و عروسی را بزاریم
مادرم گفت: خونه از خودتونه
اکبر آقا بیزحمت ماراسر جاده پیاده کنید، علی آقا گفتن تا عقد نکردن کسی چیزی نفهمه، برای همینم صبح زود رفتیم.
اکبر چشمی گفت و ترمز کرد و من و مادرم خدا حافظی کردیم و پیاده شدیم.
وقتی رفتیم خونه مادرم به آقام گفت امشب قراره خانواده اکبر برای قرار و مدار عروسی بیان.
آقام گفت:کاش می شد خواهر برادهام را بگم بیان ولی خدا خودش میدونه اگه خانواده داداشم بفهمن نمیزارن این وصلت سر بگیره
مادرم گفت: علی خودت را ناراحت نکن،ایشالله خوشبخت بشه، همه فامیل از همه چی خبر دارن، کسی ازت توقع نداره.
مریم خانم با جعفر آقا اومدن اما اکبر باهاشوننبود،اونها متوجه حساسیت پدرم بودند
من مثل همیشه اتاق آخری بودم پدرم صدا زد:
خدیجه جان بیا...
چادر گلدارم را سرم کردم و با مریم خانم وآقاجعفر سلام علیک کردم
آقا جعفر گفت: علی آقا اگر شما و خانوادتون موافقید عقد و عروسی هفته آینده
🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌
#ساخت_کانال
مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺
رویداد مجازی بینهایت
قراره با هم یه سفر مجازی بریم... سفر به «بی نهایت»
سفری به دنبال حقیقت؛ برای پیدا کردن جوابای سوالات مهمی که خیلی وقته تو ذهنمونه و تا به حال پاسخشون رو پیدا نکردیم...
اینجا جمع شدیم تا اساسیترین اندیشههامون رو مروری دوباره کنیم...
با شرکت در دوره و بعد تمام کردن مراحل میتوانید با توجه به امتیازی که کسب کردهاید، از جوایز قرار داده شده در دوره، نظیر: اسکان رایگان خانوادگی در مشهد مقدس, دهها هدیه ارزشمند همانند تبلت، گوشی، ساعت هوشمند, اردوی ویژه تفریحی در مشهد مقدس، بسته ویژه و متبرک رضوی استفاده کنید.
ثبت نام به صورت رایگان از طریق لینک زیر:
https://bn.javanan.org
موسسه جوانان آستان قدس رضوی
آمال|amal
رویداد مجازی بینهایت قراره با هم یه سفر مجازی بریم... سفر به «بی نهایت» سفری به دنبال حقیقت؛ برای پ
مخصوص نوجوونای دهه هشتادی😃☝️🏼
هدایت شده از • انتصار •
تو،تو قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست!
شب زیارتی ارباب♥️
هدایت شده از .
#شهیدجهادعمادمغنیه
وقتۍڪسۍبہجایۍمۍرسد..
کہخودرابـرایاعتـقاد
یاقضیہخاصۍقربانۍڪند،
پساینبـالاتریـنسطحمقـاومت
است..🌿
#مهربون_برادرم
#رفیق_شهیدم🌸🌱
#شہیدجہادعمادمغنیہ💛
اللّٰه اکبر یعنی :
یَدُاللّٰهِ فَوقَ ایدیهِم
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن؛
ممکن می شود!
- #اللّٰهاکبر
مثلادریـاروبرایِکشتـیِنجاتدوستدارمـ ؛
منپرِپروازروتابیـامبهکربلادوستدارم🕊((:
#السلامعلیکیااباعبداللهـ🤍'
قشنگهنه؟!
مثلاشبایهکࢪبلاداشتهباشے
یهحسینداشتهباشے
کهیادتبیوفتهازدوریشعکسبریزے