eitaa logo
آمال|amal
359 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان توجه‼️😊 همگی بزنید شبکه مستند 😍 بدویید🏃🏻‍♀
وقتی که حتی اینستاگرام هم تحمل گاندو رو نداره...!!! 👇🏻 @Gando1
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒██████████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒██████████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒██████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒███▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒████████████▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒████████████▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██████ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒█████████████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒██▒█▒▒▒▒█ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██████ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
تـمٰام غصہ‌هایِ دنیا را میتواݩ بآ یِک جُملہ تحمل کرد...؛خدایٰا میدانَم کِہ میبینٖی(:💜🌱
مرغ از قفس پرید🕊 ندا داد جبرئيل🗣 اینک شما و وحشت😰 دنیای بی علی😭 😭 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش‌یجورۍمتحول‌بشیم‌ که‌بعدها‌بگیم : همش‌ازشب‌قدراون‌سال‌شروع‌شد . . .!' ـ••••••••••••••••••••••••••••••••• ؟ (: 🖤 🦋
یه عزیزے یھ گند زدھ حالا امروز تو پیج اینستاگرامش نوشتھ من تو شب قدر مردم رو بخشیدم :|😂 🚶🏼‍♂
توی‌این‌شبای‌ِماه‌رمضون‌ جوری‌رو‌خودتون‌کار‌کنید که‌امام‌حسین"؏"‌برگه‌شهادتتون‌رو امضاکنه!🚶🏻‍♀ آره‌داداشم‌.. التماس‌دعایِ‌آدم‌شد✋
به وقت رمان💗
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . چشم بست و در دلش نالید: حتماً تا حالا محمدحسین از نبودنش خبردار شده بود و... کاش حداقل مثل محمدحسین قید پایتخت را زده بود و به یک شهر دیگر برای ادامه تحصیل رفته بود. ماندنش در تهران به‌خاطر تنهایی پدر و مادر بود و کمکی بودن در مغازه! یک آن از رتبۀ بالایش متنفر شد.. راحت رشتۀ مورد علاقه‌اش در شریف را آورده بود و بدون تردید در تهران مانده بود. شاید باید می‌رفت. فرار بهترین راه نیست اما گاهی تنها راه است! چشمانش را بست و در ذهنش زمزمه کرد: فرار. گاهی هم راه گشایی می‌کند تا با توان بیشتر برگردی! یک‌بار این فرار را کنار محمدحسین تجربه کرده بود. فرارش آرام بود نه مثل حالا پر از درد...  آن بار هجده ساله بود و محمدحسین از دانشگاه آمده بود و می‌خواست زودتر برگردد یزد. تعطیلی بین امتحانات بود. کنار بحث کنکور و امتحانات، دغدغه‌ی معمول این روزهای همۀ جوان‌ها، او را هم وارد بازی کرده بود. آن‌هم شاید جدی‌تر از همه... شیرین را نمی‌شد ندید گرفت وقتی این‌قدر بود و نزدیک هم بود! دلش می‌خواست چند روزی از خانه بزند بیرون. از شهر برود آن‌طرف‌تر. نمی‌دانست این حرفش را چه‌طور بگوید که محمدحسین را حساس نکند، بلکه یک پله بالاتر او را طرف معامله‌ی مادر بکند تا رضایت بگیرد. تا این‌که محمدحسین خودش بهانه را جور کرد. وارد اتاق شد و گفت: - مصطفی پاشو یه برادری کن این دوتا لباس منو اتو کن فردا باید برم. محمدحسین اتو کشیده، همیشه با اتو کردن مشکل داشت؛ همیشه. وسیلۀ باج‌خواهی برای مصطفی فراهم شد. لبخند موذیانه‌ای ‌زد و دستی به کنار موهایش کشید.  چشم دوخت به چشمان محمدحسین. هم‌قدش شده بود و دوست داشت مثل یکی‌دو سال گذشته کنارش دو سه روزی برود مسافرت و همراهش باشد. کسی غیر از خودش و او نباشد تا حرف‌هایی که روی ذهنش آوار شده بود را بیرون بریزد و خودش را سبک کند. مطمئن شده بود که باید با یکی صحبت کند. مطمئن شده بود که تنهایی اگر هم درست برود سختی زیادی باید تحمل کند... عادت کرده بود به راه‌های تستی کنار تمام تحلیلی‌ها! محمدحسین این نگاه مصطفی را از بر بود، سری تکان داد و گفت: - بگو چی باج می‌خواهی؟ - فردا من باهات میام. محمدحسین منتظر فرصتی بود که مصطفی کمی حال‌وهوایش را بگوید. حالا زمان همراهی بود تا شاید فضایش را کمی بهتر کند. این چند سال همیشه مصطفی را پر شر و شور و بی‌خیال عالم دیده بود و برایش عصبی شدن‌های این چند ماهه کمی عجیب بود. همه‌چیز را راحت رد می‌‎کرد. حتی وقت‌هایی که کار اشتباهی هم می‌کرد با منش خودش دنبال جبران، چه می‌رفت چه نمی‌‌رفت، خیلی روحیه‌اش به هم نمی‌ریخت. کلا عالم را به هیچ گرفته بود، الّا این چند وقت که دیده بود گاهی مصطفی ساکت می‌شود و گاهی بی‌حوصله -  مامان و بابا با من. لباس با تو! مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه‌ و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود. نفس راحتی کشید وقتی‌ که محمدحسین از اتاق بیرون رفت. ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می‌خواست همراهش برود یا نه؟ مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می‌گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه‌اش مشکلی پیش نمی‌آمد. اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می‌گذاشت برایشان، حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می‌داد کتاب‌خانه برود تا مدرسه. شاید از این‌که نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود. مادر و پدر روی حرف محمدحسین و تصمیم‌هایش حرفی نمی‌زدند. حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه‌شان کرد با جملۀ همیشگیش: - برید به امان خدا! اولین‌بار نبود که دو نفره مسافرت می‌رفتند. فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق‌هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می‌آید. محمدحسین سبک فکری خودش را داشت و می‌گفت: - هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم‌تر بزنیم توی صورتش. در ادبیات بین‌المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد. معمولا کشورهایی که ضعیف هستند، تا سیلی می‌خورند پا پس می‌کشند که سیلی دوم را نخورند. محمدحسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود: - آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر می‌شود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم‌تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می‌آید و الّا مجبورت می‌کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می‌دهد. این هم یک تز است دیگر. تز دیگر هم کشورهای اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه می‌دادند و باج و تاجشان برایشان مهم‌تر از عزتشان بود. ماندن به هر خفتی! مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت: - یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است! و ادامه داد: - هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول! محمدحسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه. طرحی نوشته بود برای بحث پهباد
های رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا .-  مامان و بابا با من. لباس با تو! مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه‌ و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود. نفس راحتی کشید وقتی‌ که محمدحسین از اتاق بیرون رفت. ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می‌خواست همراهش برود یا نه؟ مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می‌گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه‌اش مشکلی پیش نمی‌آمد. اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می‌گذاشت برایشان، حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می‌داد کتاب‌خانه برود تا مدرسه. شاید از این‌که نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود. مادر و پدر روی حرف محمدحسین و تصمیم‌هایش حرفی نمی‌زدند. حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه‌شان کرد با جملۀ همیشگیش: - برید به امان خدا! اولین‌بار نبود که دو نفره مسافرت می‌رفتند. فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق‌هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می‌آید. محمدحسین سبک فکری خودش را داشت و می‌گفت: - هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم‌تر بزنیم توی صورتش. در ادبیات بین‌المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد. معمولا کشورهایی که ضعیف هستند، تا سیلی می‌خورند پا پس می‌کشند که سیلی دوم را نخورند. محمدحسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود: - آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر می‌شود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم‌تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می‌آید و الّا مجبورت می‌کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می‌دهد. این هم یک تز است دیگر. تز دیگر هم کشورهای اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه می‌دادند و باج و تاجشان برایشان مهم‌تر از عزتشان بود. ماندن به هر خفتی! مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت: - یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است! و ادامه داد: - هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول! محمدحسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه. طرحی نوشته بود برای بحث پهبادهای رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا! ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لین‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . جواب محمدحسین را نداد. برای شیرین خیلی وقت گذاشته بودند. هم خودش هم محمدحسین. از همان مدرسه ابتدایی که ریاضی بلد نبود. شاهرخ خیلی بی‌اعصاب بود و خاله بی‌خیال. کلا خاله‌اش دل خوش بود. هرجا خرید و خنده است خاله هم هست. شاهرخ با کمک کلاس تقویتی به دانشگاه رسید و آخرش هم سر بنگاه پدرش مشغول شد و شیرین با ضرب و زور همه عوامل موجود. خاله را درک نمی‌کرد. همیشه صدای خنده و خوشحالی‌اش زودتر از خودش می‌رسید. کوچک که بود فکر می‌کرد خوش به حال شاهرخ و شیرین. دوباره صدای پیام آمد. دلش می‌خواست که مهدوی باشد. اما مهدوی نبود. پیام خالی از شیرین بود. خاموش کرد و خیال خودش و محمدحسین را راحت کرد با نگاه‌های کنجکاوش. اما محمدحسین دیگر نتوانست صبر کند. رفت روی سیستم عاملش. فعال سازی بهترین روش است برای کسی که مثلا می‌خواهد بخوابد اما صدای پیامک همراهش تکانش می‌دهد. گفت: - این موبایلا هم بد کوفتیه‌ها! مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت: - اینا بد کوفتی نیستند. آدماش چلغوزند! صدای خنده‌ی محمدحسین فضای منفی ماشین را تعدیل کرد. - چلغوز که قوت داره! - آدماش مزخرفند. ماشین روبرویی چراغ‌های چشمک‌زنش را روشن کرد و سرعت را پایین آورد. محمدحسین هم سرعتش را کم کرد. تصادف شده بود. چشم گرداندند تا صحنه تصادف را ببینند. پلیس کنار جاده ماشین‌ها را رد می‌کرد تا ترافیک نباشد. ماشینی که نیم ساعت پیش با سرعت از کنارشان سبقت گرفته بود، چپ کرده بود. همین را می‌بینند... ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . مصطفی گفت: - اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟ محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیق‌تر صحنه را ببیند و گفت: - آره. بنده خدا جوونم بود. می‌بینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟ برگشت به عقب و دقیق‌تر نگاه کرد. چیزی ندید. - کسی که پیدا نیست ولی داغون شده‌ها! محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت: - به اندازۀ تو داغونه! ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه می‌کرد. دست دراز کرد و بی‌هدف در داشبورد را باز و بسته کرد. سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیه‌ای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود. محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد. - کسی به پروپات پیچیده؟ مولکول‌های هوا با هم یک‌هو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای این‌که تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحت‌تر نفس بکشد، کمی از هوای ریه‌هایش را در فضا خالی کند. محمدحسین کوتاه نیامد: - با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟ مولکول‌ها هجوم ‌آوردند و حس کرد که فضای ریه‌هایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس می‌کرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت. شبش را اما خیلی می‌خواست. روز انگار تشنه‌اش می‌کرد وقتی می‌دید که به چه وسعتی خاک‌ها به خشکی افتاده‌اند، انگار خودش هم می‌شد تکه‌ای از کویر و ترک برمی‌داشت. اما شبش... - مصطفی با تواَم! از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمه‌ای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین می‌ترسید که ‌قضاوت شود. پیش مهدوی می‌ترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همه‌چیز را فهمیده. این را هم بفهمد: - شیرین توهّم زده! حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. مصطفی گفت: - اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟ محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیق‌تر صحنه را ببیند و گفت: - آره. بنده خدا جوونم بود. می‌بینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟ برگشت به عقب و دقیق‌تر نگاه کرد. چیزی ندید. - کسی که پیدا نیست ولی داغون شده‌ها! محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت: - به اندازۀ تو داغونه! ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه می‌کرد. دست دراز کرد و بی‌هدف در داشبورد را باز و بسته کرد. سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیه‌ای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود. محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد. - کسی به پروپات پیچیده؟ مولکول‌های هوا با هم یک‌هو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای این‌که تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحت‌تر نفس بکشد، کمی از هوای ریه‌هایش را در فضا خالی کند. محمدحسین کوتاه نیامد: - با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟ مولکول‌ها هجوم ‌آوردند و حس کرد که فضای ریه‌هایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس می‌کرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت. شبش را اما خیلی می‌خواست. روز انگار تشنه‌اش می‌کرد وقتی می‌دید که به چه وسعتی خاک‌ها به خشکی افتاده‌اند، انگار خودش هم می‌شد تکه‌ای از کویر و ترک برمی‌داشت. اما شبش... - مصطفی با تواَم! از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمه‌ای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین می‌ترسید که ‌قضاوت شود. پیش مهدوی می‌ترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همه‌چیز را فهمیده. این را هم بفهمد: - شیرین توهّم زده! حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . وقتی یکی را برای خودت می‌خواهی درستش این است که خودت را هم برای او بخواهی! اصلاً در قانون عالم همین است یک دل، یک دلبر! شیرین این را دلش می‌خواست. اما نمی‌دانست چگونه دلبرش را با خودش همراه کند! قوانینی که تعریف کرده بود برای این رسیدن، باب میل خودش بود نه دلبرش! این را نمی‌دانست. باید طبق میل او بروی تا کنارت بماند! این میل حرف اول را در قانون عشاق می‌زد که نتیجۀ لیلی می‌شد مجنون! نتیجۀ مجنون هم می‌شد لیلی! آن روز هم مصطفی را ته باغ تنها دید و مقابلش ایستاد. باز هم یک قانون را زیر پا گذاشته بود! مجنون باید در به در لیلی باشد. همیشه سرگردان مجنون است و پنهان داستان و دیوانه کننده لیلی! یک نازی که عطش بیاورد و نیاز. وقتی رسید ته باغ، مصطفی بالای درخت شاه‌توت با دستان قرمز نشسته بود و از صدای برگ‌های خشکی که زیر پایش خرد می‌شدند سر چرخاند طرف او. لبخند از موقعیتی که شکار کرده بود ناخواسته بود. موبایلش را مقابلش گرفت و با ذوق گفت: - منم شاتوت! مصطفی دستان قرمزش را مقابل دوربین گرفت و گفت: - آثار جرم از من، کیفش برای تو! کور خوندی! شیرین هرچه گفته بود مصطفی قبول نکرده بود. -برو با بزرگترت بیا! شیرین یک چوب برداشت و هر چه به درخت زد فایده ندید. شاتوت برخلاف توت‌های دیگر خیلی شاهانه بر تخت می‌نشیند تا دستت را رنگ خودش نکند از شاخه پایین نمی‌آید! همین هم مصطفی را کشانده بود بالای درخت! از سروصدای شیرین و جیغ و دادش شاهرخ هم آمد. اما قبلش شیرین خیلی دلش خواسته بود که حرف دلش را بگوید. پی یک نگاه از مصطفی بود شاید هم یک چراغ قرمز... چرا نمی‌دید؟ چرا خودش را به ندیدن می‌زد؟ چرا دلش می‌خواست اما دوری می‌کرد؟ سد پسرها شکستنی بود این را مطمئن بود. اما دلش پسرها را نمی‌خواست. آن‌ها التماسش می‌کردند اما نمی‌خواست... از التماس بدش نمی‌آمد فقط می‌دانست همان‌ها دو روز بعدش که او جوابی به خواسته‌شان نمی‌دهد سراغ یکی دیگر می‌روند... خودش اما این‌طور نبود. کس دیگری در چشمانش نبود. شاهرخ که آمد معادلاتش به هم خورد. از صبح زیبا کرده بود تا مصطفی ببیند. صبحانه نخورده بود تا دیگران دلیلش را بپرسند و مصطفی بشنود. عکس و فیلم گرفته بود تا درک کند. حالا آمده بود که... با آمدن شاهرخ بقیۀ پسرها هم آمدند و... روزهای نوجوانی، مصطفی فرار کرده بود از دست شیرین. اما حالا که چند سال گذشته باز قصۀ او و شیرین... مصطفی، در اتوبوس با این دست دردآلودش دارد به کجا فرار می‌کند. ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
امروز پارت گذاشتیم چون متاسفانه روز نتونستم☹️ نوش جونتون😂😘💜💜
به اعضای جدید کانال خوش آمد می گم😍🦋 امیدوارم که از کانال خوشتون بیاد💕 و . . . . . .قدیمی های کانال هنوزم عشقید🦋🦋🦋🦋 . . . . . . . . . . . . . .ترک نکن رفیق🙂😉
﷽ مسجد، خموش و شهر پر از اشک بی‌صداست ای چاه خون گرفته ی کوفه علی (ع)کجاست؟   باید گلاب ریخت پس از دفن، روی قبر امشب گلاب قبر علی(ع) اشک مجتبی (ع)است باید به گریه گفت: علی (ع)حامی بشر باید به خون نوشت: علی (ع) کشته خداست. ◾ شهادت مولی امیرالمونین ◾برامام زمان(عج)وبرشماتسلیت باد. ◾«اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِين» 🔀 🔀
همیشه‌لباس‌کهنه‌می‌پوشید . سرآخراسمش‌پای‌لیست‌دانش‌آموزان‌ کم‌بضاعت‌رفت .🚶🏿‍♂ مدیرمدرسه‌دایۍاش‌بود .✨ همان‌روزعصبانی‌به‌خانه‌خواهرش رفت‌. مادرعباس،برادرش‌راپای‌ڪمدبردو‌ردیف لباس‌هاوکفش‌های‌نورانشانش‌داد .!' گفت‌عباس‌مےگویددلش‌راندارد پیش‌دوستان‌نیازمندش‌اینهارابپوشد💔((: 🍃
حمیدآقابیشتربادستش‌بعدازنماز تسبیحات‌میگفت ‌! وانگشتاش‌روفشارمیدادوقتۍاین‌ازشون میپرسیدم‌ڪه‌چرا ؟. میگفتن‌بندهای‌انگشتام‌روفشارمیدم تایادشون‌بمونه‌واون‌دنیابرام‌گواهےبدن‌ که‌بااین‌دست‌ذکرخداروگفتم ‌!'(: 🌱.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا