+فلانی رو میشناسی ؟👤
- نه کیو میگی ؟👥
+همون پسر کچله👦🏻
+همون دختر چاقه🧕
+همون لاغر مردنیه🕴
+همون عینکیه🤓
+همون پسر سیاهه👦🏿
+همون دختر مو وزوزیه👩🏻
+همون یارو درازه🧑🏻
+همون دندون خرگوشیه🧒🏻
+همون که پاش میلنگه🚶♀
+همون صورت جوش جوشیه🤦♀
+همون لپ قرمزه👧🏻
✅ این عادت ناپسند را ترک کنیم و عیب های ظاهری هر آدمی را به جای هویتش قرار ندهیم . هیچ انسانی ظاهر بی عیبی ندارد و هیچ اختیار و انتخابی هم برای آن نداشته است . اگر خوب نگاه کنیم یک یا چند تا از این ایرادها ممکن است شامل حال خودمان هم باشد . آدم ها را با اسم واقعی و نکات مثبت شخصیتشان صدا کنیم و این فرهنگ زیبا را به فرزندانمان هم یاد بدهیم .🍀🙏
[کمی با شهدا]🌱
احمددرهفده سالگےمفتخربهعضویٺدر حزب اللهشدودورههایآموزشےمتعددیرا گذراند✨
همزمانبااعزاممدافعانحرم،درسال 1399،برایدفاعازحریم آل اللهراهے سوریهشد🚶🏻♂
وباعشقوعلاقهایڪهبهعمهساداٺ داشت،جانانهمےجنگید✊🏻
احمدحبدنیاراازقلبشخارجڪردوراه جهاددرپیشگرفت🍃
اومےگفت:
《اگردرخانهبنشینیمومنتظرورودتڪفیریهاباشیمبههلاڪتخواهیمرسید》
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_یکم
ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامهریزی می کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال پرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می خواهد که با هم برای گرفتن جواب آزمایش برویم. هر بار دو نفری می خواستیم جایی بروید اصلا راحت و خجالت می کشیدم. نمی دانیم چطور باید سر صحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم،ولی ته چشم های هردوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: «بعدا باید یک ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم» حمید گفت: «شما دعا کن مشکلی نباشه،به جای یک ناهار،ده تا ناهار میدم.»
از برگه ای که داده بودم متوجه شدم مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: «برای اطمینان بابا نوبت بگیریم،دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نیست بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه.» همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز توان رزرو کرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان مین ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی فامیل نزدیک حرفی نزدخ بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشه،کی اضطراب این را داشت که نکند یک آشنایی مارا با هم ببیند قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد می شدیم که حمید گفت: «آبمیوه بخوریم؟» گفتم: «نه،من میل ندارم» چند قدم جلو تر گفت: «از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم؟» گفتم: «من اشتها برای غذا ندارم» از پیشنهاد های جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم،ولی دست خودم نبود هنوز.....
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی/اصکی❌
💝|•@Childrenofhajqasim1399
شب وقتی میخواست برود
با همہ كہ آمده بودند برایِ بدرقهاش
تک بہ تک خداحافظی و دیده بوسی کرد ؛
آخر از همہ خم شد و کفِ دستهایم را گذاشت✨
رویِ صورتش و بوسیدشان . .
دستانم را حلقہ کردم دورِ گردنش
و یك دلِ سیر بویش کردم ؛ درِ گوشم گفت :
ننھ . . ! دعا کن شهید برگردم ꧇)💕
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#خاطرات_شهدا
•••
"یا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجع "
اۍ کسۍ کھ وصال ما را ترک کردهاۍ . .
بـرگـرد!
- خدابهبندشمیگهها :) -❤️🙂
-عشــــــاقالمھدۍ(عج)-💙🦋
•
"تلنگرانــــــــــہ💭🔗🌱"
یک عمر باید بگذرد[💛]
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که
خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی[💜]
فقط دور ریختنی بود[💔]
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگی همین روزهاییست که
منتظـر گذشتنش هستیم[💚]
@Tadris_Eshgh♥️📚🍃
•
#تلنگرانه 🍃
خیلیافکـرمیکنندحضرٺِزهرا
جانِخودشونروفداکردندبهـخاطرِ
همسرشونعلے[؏!
اماایـنجماعـٺغافلندونمیدوننـدکهـ
هدفِحضـرتزهرادفاعازچیزِباارزشتریبود . .🌿
آری؛
اوجانشوفدایامامزمانشکـرد…(:
ولےمابرایبردِتیـمِفوتبالمونصادقانہ ترازفرج دعامیکنیم…!
بهـ امیـدِروزیکهـهمہماسربازِمخلـصِ
امامزمانمــونباشـیم...💚!(:
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_دوم
هنوز نمیتوانستم با حمید خودمانی رفتار کنم.
از اینکه تمامی پیشنهاد هایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی میزد انگار نه انگار تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت،به من نشان داد و گفت: «نگاه کن،از بس با من حرف نمی زنی منو حرص میدی،مژه هام داره میریزه!»
ناخوداگاه خندم گرفت،ولی بخاطر همین خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می زدم؟!
مادرم که گریه من را دید،گفت: «دخترم! این که گریه ندارن تو دیگه رسول می خوای زن حمید بشی. اشکالی نداره.» حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد،چی ته دلم آشوب بود. هم می خواستم بیشتر با حمید باشد،بیشتر بشناسمش،بیشتر صحبت کنیم،هم اینکه خجالت می کشیدم،این نوع رابطه برای من تازگی داشت.
نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر بروید. یکی،دو نفر بیشتر مناسب نوبت نبودند. پول چیزیه دکتر را که پرداخت کرد روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن مداوم پایش متوجه استرسش می شدم. چند دقیقه ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همانطور که عینکش را از روی چشمش بر میداشت،گفت:«
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی/اصکی❌
💝|•@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سربازان رژیم صهیونیستی در خودروی نظامی به اشتباه بین خودشان گاز اشک آور سرگردان شلیک کردند😂
@Afsaran_ir
نظرتون و در مورد کانال با حرکت دو انگشت بگید😁😊👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/sb19?eitaafly
هدایت شده از •عاشِقاטِ حیـבَر•
•.🦋🌧'↯
همیـن الان یہویۍ:
دستتـوبزاࢪ روسینٺیہدقیقہ
زماݩبگیـࢪومـدامبگــۅ
«یامہدۍ»
حداقݪــشاینہڪھ
روزِقیامٺمیگےقلبـمیہࢪوزۍ
یہدقیقہبہعشقِآقـامزدھ..!🙂
🔸| 𝕁𝕠𝕚𝕟📥
💌| @moheb_alii |シ︎
#شایدتلنگر🌱
یادتون باشه‼
دین👇🏽
سبد میوه نیستش ڪه مثلا موز رو برداری و خیار رو نه!
روزه بگیری و نماز نه!
ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــ نه!
نماز بخونی و اهنگــ غیر مجاز گوش بدی!!
چادر بپوشی و حیا نداشته باشی ...
ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی ...
تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم✋🏼