[💛✨]
#روایتانـہ
میگفت: سر پُست بود، تنها، ساعت ۲ تا ۴ صبح، وقت نگهبانی، سر خاکریز.🕊🌿
رفتم پست رو ازش تحویل بگیرم دیدم تیر خورده تو پیشونیش افتاده کف سنگر.⛓♥
خیلی دلم سوخت؛ تنها بود شهید شد، کسی بالا سرش نبود سرش رو تو بغل بگیره.
از غصه بیرون نمیرفتم از فکرش. شب خوابشو دیدم! گفتم خیلی ناراحت بودم تنهایی شهید شدی. گفت: فقط بهت بگم تیر که خوردم، قبل از اینکه بخورم کف سنگر، افتادم تو دامن امام حسین علیهالسلام!
#حاج_حسین_یکتا🖤✨
#شهیـدانـہ♥🖇
@shakoori12
#ٺݪݩگڔاݩہ💥☄
🔸 #میترسم_از_خودم ...😓
•زمانی ڪه عڪس شهدا رو بہ دیوار اتاقم چسبوندم ،
ولی بہ دیوار دلم نہ !😱
🔹 #میترسم_از_خودم ...😓
•زمانی ڪه اتیڪت خادم الشهدا و ... رو بہ سینہ م میچسبونم ،
اما " خادم پدر و مادر " خودم نیستم !😨
🔸 #میترسم_از_خودم ...😖
•زمانی ڪه اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست! ،
ولی توی خونہ🏠 خودمون هیچ ڪاری انجام نمیدم !
🔹 #میترسم_از_خودم ...😧
•زمانی ڪه برای مادرای شهدا اشڪ میریزم.😢
اما " حرمت مادر " خودم رو حفظ نمیڪنم !😰
🔸 #میترسم_از_خودم ...↓
•زمانی ڪه فقط رفتن شهدا رو میبینم ،👀
ولی " شهیدانہ زیستنشون " رو نہ !❌
🔺شهدا شرمندهایم😓 ڪه مدام شرمنده ایم
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
*بسم رب الشهدا و الصدیقین*
#برگه_امتحان 📑
+سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:
+این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...
+به نظرنتون کارخوبیه؟
+کیا موافقن؟؟؟
+کیامخالف؟؟؟؟
_همه دانشجویان مخالف بودن
به جز یک نفر!
_بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...
_بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن
_بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته
+تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄
_همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.
+ولی استاد جواب نمیداد...
_یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟
_ شما مسئول برگه های ما بودی؟
+استاد روی تخته ی کلاس نوشت:
من مسئول برگه های شما هستم..
+استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟
_همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
_گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم
_درس خوندیم...
_هزینه دادیم
_زمان صرف کردیم...
+هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...
+استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه
_یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...
+استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
_صدای دانشجویان بلند شد.
+استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!
_دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
+برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه
+بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.
_+چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!
تنها کسی که موافق بود ....
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود...
*ما_ملت_امام_شهادتـیم*
*شهــدای_گمنـام*
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤨
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟😐
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ،ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.😊
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.😉🙊♥️
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ:ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟🤨
ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🧐
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.😅💞
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند.🕊
🚨 انتشار به مناسبت درگذشت مادر شهید علی شفیعی | ماجرای مادر شهیدی که سردار سلیمانی از سوریه با او تماس میگرفت!
✍سردار حسنی : شهید سلیمانی دفترچه تلفنی به همراه خود داشت که در آن شماره حدود ۱۵۰ خانواده شهید لیست شده بود و برخیروزها با چندتایشان تماس می گرفت. ارتباط حاج قاسم با بعضی مادران شهدا، خیلی خاص بود. نسبت به مادر شهید «علی شفیعی» هم همین احساس را داشت. گاهی حتی از سوریه به او زنگ میزد و صحبت می کرد. مادر شهید شفیعی میگفت: «حاج قاسم نیمه شب از سوریه زنگ می زند و با هم صحبت میکنیم. بعد میگفت: حالا دیگر خستگی ام رفع شد و به آرامش رسیدم. مادر! دیگر برو بخواب .»
🔺 این مادر، دیگر هیچ کس را ندارد. به همین دلیل، سردار سلیمانی هر وقت به کرمان می آمد، همیشه به ایشان سر می زد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🖇
#رهبر♡
بزرگتر از شما هم نمیتوانست مانع بشود!
#دلقکصهیونیست
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @shakoori12
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جدا کردن پیکر سرداردلها از شهید ابومهدی سخت بود.....💔
#استوری
🥀🥀🥀
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_پانزدهم
قبل از اینکه حتی بتونیم باهم صُحبت کنیم. شکنجه گرها اومدن
تو...من رو آورده
بودن تا جلوي چشم هاي علی شکنجه کنن😱. علی هیچ طور حاضر
به همکاري نشده
بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود.😢
اونها، من رو
جلوی چشمهای علي شکنجه مي کردن و اون ضجه میزد و فریاد می کشید. صدای
یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد. با تمام وجود،خودم رو کنترل میذکردم
میترسیدم...می ترسیدم؛حتی با گفتن یه اخ کوچیک،دل علی بلرزه و حرف بزنه،با
چشمهام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا میگفتم.نه برای
خودم...نه
برای درد...نه برای نجات مون،به خدا التماس مي کردم به علي کمک
کنه.التماس مي
کردم مبادا به حرف بیاد،التماس می کردم که.....💔😣
بوی گوشت سوخته بدن من...کل
اتاق و پر کرده بود... ثانیه ها یه اندازه یک روز و روز ها به اندازه یک
قرن طول مي
کشید...ما همدیگه رو می دیدیم ؛اما هیچ حرفی بین ماردوبدل نمیشد
از یک طرف
دیدن علی خوشحالم می کرد از طرف دیگه،دیدنش به مفهوم شکنجه
های سخت تر
بود. هرچند،بیشتر از زجر شکنجه،درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد...
فقط به خدا التماس می کردم...
خدایا! حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست به علی کمک کن طاقت بیاره،علی رو نجات
بده...😞
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم...شاه مجبور شد یه عده از زندانی
هاي سیاسی رو آزاد کنه،منم جزء شون بودم..از زندان،مستقیم من رو بردن
بیمارستان، قدرت اینکه روي پاهام بایستم رو نداشتم.تمام هیکلم بوی
ا*د*ر*ا*ر
ساواکی و چرک و خون مي داد. بعداز ۷ماه، بچه هام رو دیدم.پدرو
مادر علی،به
هزار زحمت اونهارو آورن توي بخش تاچشمم بهشون افتاد اولین
جمالت من
بود....های زندهست....من علی رو دیدم،علی زنده بود..❤️
بچه هام و بغل کردم. فقط گریه می کردم ! همه مون گریه می کردیم.😭
شلوغی ها به شدت به دانشگاه کشیده شده بود.اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه.منم از فزصت استفاده کردم با تمام قدرت
و تمام توان درس می خوندم📚
ترم آخر و تموم شدن درسم با فرار شاه،با آزادی علی همران شده
بود.
نویسندهه:به نقل از همسر و فرزند شهید سید علی حسینی🌷
@shakoori12
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_شانزدهم
صداے زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! 😍♥️علي۲۶ساله من...😞 مثل يه مرد
چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که
مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد...🖤💔
زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود. حاال
زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با
علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود.💔
من اصلا توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت
خودم رو کنتر ل مي کردم...
دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو...
بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايۍ برگشته خونه...🏘
علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره،
خيلي آروم دستش رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي
دست علي کشيد. 🥺چرخيدم سمت مريم...
مريم مامان... بابايي اومده...علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشمها و لبهاش مي لرزيد! ديگه
نميتونستم
اون صحنه رو ببينم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
ميرم برات شربت بيارم علي جان...چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو
پرت کرد توي بغل
علي... بغض علي هم شکست! محکم زينب رو بغل کرده بود و بي امان گريه مي کرد.😭
من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين لحظات اون
سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت...
بدترين لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون
رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان...
روزهاي التهاب بود. ارتش از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جايگزين
شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه
دوست بود و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت؛ 🙄😥حتی نتونستم براي آخرين
بار خواهرم رو ببينم. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون بود. تازه اون موقع بود که فهميدم کار با سلاح رو عالي بلده! توي مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشت
زني رو ياد مي داد. 🔫پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده
بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت
ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون
روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد.🥰 ما هم مثل بقيه ريختيم
توي خيابون...
نویسنده: بھ نقڵ از همسر و فرزند شهید سید علے حسینے 🌷
@shakoori12
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_هفدهم
مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصلا علي رو
نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. 💓نفسش
بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کارمي کرد. برميگشت خونه؛ 🏘اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش
مي برد.🥺😴 ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه
ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي
خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن،🥰
مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از
محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود،
آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش
به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود، حاال داشت طعم جنگ و بي
خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد😕 و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي
نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که
درسم قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بالفاصله پيگير
کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد.👨🏻⚕️ اون
شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد
هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه...
چرا اينقدر گرفته اي؟حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب
،چشم
هام رو ريز کردم و زل زدم بهش...🤨 خنده اش گرفت.
اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟ علي جون من رو قسم بخور ،توذهن آدم ها رو مي
خوني؟صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم...
ساکت باش بچہ ها خوابن...🤫
نـویسندھ:بہ نقݪ از همسر و فـَرزَند شھید سید علے حسینے🌷
@shakoori12
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_هجدهم
صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد...قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني نيست... روي پيشونيت
نوشته...
رفت توي حال و همون جا ولو شد...
ديگه جون ندارم روي پا بايستم.با چايي رفتم کنارش نشستم...☕
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن.🙄😥
+اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن...
_جدي ؟
عالي چشمش رو باز کرد.🙂
+رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم...و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم
گوشش...
_پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي.
و با خنده مرموزانه اي رفتم توي اتاق و وسايلم رو
آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده
چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و
وسايلم، خنده مظلومانه اي کرد😅 و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت،
بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم
کارم رو شروع کردم.
رگ پيدا نمي کردم تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم
مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، ميانداختم دور و بعدي رو برمي
داشتم. نزديک ساعت 3صبح بود که باالاخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و
بي هوا، از خوشحالي داد زدم...
آخ جون... باالخره خونت در اومد😂😅.يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم
هاي متعجب و
وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم...
مامان برو بخواب... چيزي نيست...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جدي مامان مايي؟ و حملہ ڪرد سمت منـــــ
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
@shakoori12