eitaa logo
آمال|amal
351 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 آن روز که... دهان پُر از خاک می‌شود... چشم و گوش... بسته می‌شود... دست‌ها... قفل می‌شود... تنها... سینه‌ای دارم سپر! که مُهرِ مِهر محبت شما... روی آن خورده! نشان به آن نشان... که از کودکی... سیاه‌پوشِ عزای‌تان بوده‌ام... با غذای روضه‌تان قد کشیده‌ام... و در هیئت... جوانی‌ام، سپری شده! همه را گفتم... برای همین یک خواهش: آن روز... مرا از یاد مبر! به عزت و جلال‌ت سوگند... اگر یک جمله‌ی راست... در زندگی گفته باشم... همین است که: حسین جان! دوستت دارم!♥️ فَقَد هَرَبتُ اِلَیک ما، دورهای‌مان را زدیم... در این دنیا... چیزی، ارزش دل‌بستن نداشت؛ جز حسین! @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
خرابه چراغونه امشب...😔 #رقیه‌خاتون #ارسالی #عــشــاق_الــحــســیــن #حذف‌لوگو‌ممنوع 💔|°^@Childreno
اگه برای کانال چیزی درست کردید میتونید یه آیدی زیر ارسال نمایید🙂 فقط لینک کانال روش باشه🙏🏻 @Sohrabizadeh @Childrenofhajqasim1399
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی سلیمانی عزیز بازیگر ارزشی روضه خون اهل‌بیت نیروی پاکار انقلاب خاکی، مشتی... بامداد امروز آسمانی شد... یادش با صلوات☘ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
⸀🖤 . . • با حسین(ع) روبرو خواهی شد! چه مثل زهیر، از او فاصله بگیری؛ چه مثل حبیب به آغوشش بشتابی؛ و یا مثل حُر راهش را ببندی و بعد به راهش درآیی! او را خواهی دید. چه مقابلش شمشیر بکشی، چه جزو اصحاب آخرالزمانی‌اش باشی. هر جانی را با نفس مطمئنه، دیداری هست؛ تو اما در حیات خود به این بیاندیش، که شهید کربلا را کجا و در چه حالی ملاقات خواهی کرد... ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @Childrenofhajqasim1399 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر قسمت هجدهم سریال گاندو۲ امشب ساعت ۲۰:۴۰ شبکه سه سیما 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
تا فردا بشیم ²⁰⁰!؟🙃
🌿 سلام. یکبار توی کانال اصلی میگیم که همه بدونن و نشکلی پیش نیاد، در خدمت شما هستیم🙂 اگه زیر پست هارو نکاه کنید هشتک هست☺️ درمورد اسم،دختریاپسربودن،سن و... نپرسید🙏🏻 باتشکر 👊🏻 @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
تا فردا بشیم ²⁰⁰!؟🙃
هرکس یک عضو بیاره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_________________♥️__♥️__♥️________________ ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد.هنوزدراتاق تحت نظربستری بودم.ازساعت ده صبح به بعددوستان وهم کلاسی هایم که دربیمارستان کارورزی داشتندیکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیرآورده بودند!یکی فشارمیگرفت،یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم. بااستیصال گفتم:"ولم کنین.باورکنین چیزی نیست.یه دل دردساده بودکه تمام شد.اجازه بدین برم خونه."کسی گوشش بدهکارنبود.بالاخره ساعت چهاربعدازظهروبعدازکلی آزمایش رضایت دادندازمحضردوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ایام نامزدی سعی میکردیم هرباریک جابرویم؛امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپها.مدتی که نامزدبودیم کل قزوین راگشتیم،ولی گلزارشهداپای ثابت قرارهایمان بود.هردو،سه روزیک بارسرمزارشهداآفتابی میشدیم. یک هفته مانده به شب یلداگلزارشهداکه رفته بودیم ازجیبش دستمال درآوردشروع کردبه پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.گفت:"شایدپدرومادراین شهدامرحوم شده باشن،یاپیرهستن ونمیتونن بیان. حداقل مادستی به این قاب عکس هابکشیم."خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم وبه گلزارشهدابیاوریم تاسنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده رادرست کنیم. ازگلزارشهداپیاده به سمت بازارراه افتادیم.حمیددوست داشت برای شب یلدابه سلیقه ی من برایم کادوبخرد. ازورودی بازارچادرمشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زدوگفت برای شام به آنجابرویم. خریدمان که تمام شدبه خانه ی عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهرحمیدهم آنجابود. باهمه ی محبتی که من وحمیدبه هم داشتیم وصمیمیتی که بین ماموج میزد،ولی کناربقیه رفتارمان عادی بود.هرجاکه میرفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم.میخواستیم اگربزرگتری هم درجمع ماهست احترامش حفظ شود. این کارآن قدرعجیب به نظرمی آمدکه به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سوال شده که چراماجداازهم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمیدگفت:"میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ازمن پرسیدمگه توبافرزانه قهری؟چراپیش هم نمی شینید؟" گفتم:"ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده.توچی جواب دادی؟ "حمیدگفت:"به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من وفرزانه باهم راحتیم،ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم.من خونه ی پدرومادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم."بین خودمان اگرهمدیگرراعزیزم،عمرم،عشقم صدامیکردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدامیکردیم. حمیدبه من میگفت خانم،من میگفتم حمیدآقا.دوست نداشتیم بقیه این طوری فکرکنندکه زندگی ماتافته جدابافته اززندگی آن هاست.بعدازخداحافظی پای پیاده به سمت خانه ی ماراه افتادیم.معمولاخیلی ازاوقات پیاده تاهرکجاکه جان داشتیم میرفتیم. آن ساعت شب خیابان هاخلوت بود.رفتم بالای جدول وحمیدازپایین دستم راگرفت تازمین نخورم.طول خیابان راپیاده آمدیم وصحبت کردیم.به حدی گرم صحبت بودیم که اصلامتوجه طول مسافت نشدیم.کل مسیرراپیاده آمدیم. نیم ساعتی خانه ی ماشب نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به حمیدگفتم:"چون شب یلداباباافسرنگهبانه وخونه نیست،توبیاپیش ما." ایام نامزدی خداحافظی های ماداخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشترازاصل آمدن و رفتن های حمیدطول وتفسیرداشت. حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنهامیگفت:"هنوزداره توی حیاط بانامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!"نیم ساعت بعدتماس میگرفتندوماهنوزتوی حیاط مشغول صحبت بودیم. انگارخانه راازماگرفته باشند،موقع خداحافظی حرفهایادمان می افتاد. تازه ازلحظه ای که جدامیشدیم،میرفتیم سروقت موبایل.پیامک دادن هاوتماس هایمان شروع میشد.حمیدشروع کرده بودبه شعرگفتن. من هم اشعاری ازحافظ رابرایش میفرستادم.بعدازکلی پیامک دادن،به حمیدگفتم:"نمیدونم چرادلم یهوچیپس وماست موسیرخواست.فرداخواستی بیای برام بگیر."جواب پیامک رانداد.حدس زدم ازخستگی خوابش برده.پیام دادم:"خدایابه خواب عشق من آرامش ببخش،شب به خیرحمیدم." من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم ونگاهی به جزوه های درسی انداختم. زمان زیادی نگذشته بودکه حمیدتماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم:"فکرکردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کارداری؟"گفت:"ازموقعی که نامزدکردیم به دیرخوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیادم در،من پایینم."گفتم:"ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تواینجاچکارمیکنی حمید؟!". به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399