آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_چهلم بعد از جاگیر شدن در خانه ی جدید،زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه
یازهرا:
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_چهل_یکم
در مدرسه ی زینب دو تا دختر دانش دانش آموز بودندکه سالهابا هم دوست صمیمی بودندولی در آن زمان با هم قهر کرده بودند.
زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود،با نامه نگاری،آن دو را به هم نزدیک کردو بالاخره آشتی داد.
او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود،ولی خیلی مورد علاقه ی بچه ها قرار گرفت.
در همسایگی ما در اصفهان ،دختری هم سن و سال زینب زندگی می کرد که خیلی دوست داشت قرآن یاد بگیرد.
زینب او را دعوت کردکه هر روز بعد از ظهر به خانه ی ما بیاید.زینب روزی یک ساعت با او تمرین روخوانی قرآن می کرد.بعد از چند ماه آن دختر روخوانی قرآن رایاد گرفت.
همسایه ی ما باغ بزرگی در آن محله داشت. آن دختر برای تشکر از زحمتهای زینب ،یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد.
آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم.زینب همیشه با محبتهایش همه را به طرف خودش جذب می کرد و مایه ی خیر و برکت خانه بود.
شش ماه در محله ی دستگردماندیم.
وقتی آخرسال برای گرفتن کارنامه ی زینب به مدرسه اش رفتم،مدیر حسابی از اوتعریف کرد.
یکی از معلم هایش آنجا بودو به من گفت"دخترت خیلی مومن است.برای هرمادری ،افتخاری بالاتر از این نیست که بچه هایش باعث سربلندی اش باشند."
خدا را شکر کردم که زینب وخواهر وبرادر هایش همیشه باعث سربلندی من بودند.
حمید یوسفیان در خرداد ماه سال 60 شهید شد وجنازه اش را به اصفهان آوردند و در تکه شهدا دفن کردند.
برای خانواده ی ما شهادت حمید سخت بود.اگر حمید به ما کمک نمی کرد و خانواده اش هم به ما محبت نمی کردند،معلوم نبودکه ما چه شرایطی پیدا کنیم.ما در تشییع جنازه ی حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم.
زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید،اما به من و مادرم خیلی سفارش کردکه "شما حتما شرکت کنید"
بعد از امتحانات خردادهم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند.
مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دیده بود که یک نفر شهید آمده وصندوق صندوق میوه روی قبر پسرش گذاشته است.مادر حمید می گفت "توی خواب ،آن شهید را می شناختم،انگار خیلی با ما آشنا بود."
من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه ی شهدا می رفتیم. زینب که علاقه ی زیادی به شدا داشت ، هر بار که برای تشییع آنها به گلزار شهیدان اصفهان می رفت،مقداری از خاک قبر شهیدان را می آورد وتبرکی نگه می داشت.
زینب هفت تا میوه ی کاج و هفت خاک تبرکی شهید را بین وسایلش نگه می داشت.هنوز در محله ی دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم .
زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان ،یکی از شهدای انقلاب بردو گفت"مامان،نگاه کن ،فقط مردها شهید نمی شوند ،زنها هم شهید می شوند."
زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره نبیانیان می نشست و قرآن می خواند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀