eitaa logo
آمال|amal
362 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۵ ثانیه از نبرد ایران و آذربایجان 😂 بفرستید برای الهام علیف مراقب خودش باشه 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
تبرییییک 💕✨🌻 تبریک به تو ، تبریک به من ، تبریک به همه 💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻 مدال طلای پر افتخار مسابقات کشتی فرنگی قهرمانی جهان مبارک باد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 درود بر تو ای دلاور مرد ایران!!! 🇮🇷••《محمد هادی ساروی》••🇮🇷 💪🏻
حال نداری...
صدر
بسم‌ࢪب‌اڵحسیـــــݩ...✨💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماینده مجلس باکو گفته تو ایران ۴۰ میلیون سرباز داریم و ۷۰ درصد نیروهای مسلح ایران، خون ترک تو رگ‌هاشونه و از باکو تو جنگ با ایران حمایت میکنن!! پاسخ جالب اهالی آذربایجان در مورد این چرندیات رو بشنوین . . 👌🏻😂 @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایگاه پسر و دختر در اسلام ! نقل از پیامبر اسلام (ص) مدت فیلم : زیر یک دقیقه 🤝🏽🌱 @Childrenofhajqasim1399
ازعالمی ..پرسیدند.. بالاترین وزنه چند کیلو است. که یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان؟... عالم در جواب گفتن بالاترین وزنه یه پتوی نیم یا 1کیلویی است.که یه نفر بتواند هنگام نمازصبح از روی خود بلند کند. هرکی بتونه اون وزنه رو بلند کند. باید بهش گفت پهلوان. » - رسول الله فرموده اند ترک کردن نماز صبح : نور صورت ظهر : بركت رزق عصر : طاقت بدن مغرب : فايده فرزند عشاء : آرامش خواب را از بين میبرد. @Childrenofhajqasim1399
⚠️ میگن تو روز قیامت گوگل به حرف میاد؛ همه جست و جوها و عکسایی رو که سرچ کردی رو لو میده... گفتم که فقط در جریان باشید @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لف ندید😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ‌ * حرفِ حق را بزن، حتی اگر به ضررت باشد - پیامبر (ص) ‌ •• 👥 Code : 12 •••• ❤️ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
*کوچکترین شهید انفجار روز جمعه در نمازجمعه قندوز افغانستان" 💔 ذَنب قُتِلَت؟ پس به چه جرمی کشته شد...؟😭 🥀 🌼@MazhabiiiTor🌼
‹📌🖇› ‌ - - دلے را نشڪن💔 شایـد←خـانہ خـدا بـاشد ڪسی را تـحقیر مڪن❌ شایـد←محـبوب خـدا بـاشد از هـيچ عبادتـے دریـغ مڪن🙂 شایـد ← ڪلید رضـايت خـدا بـاشد ســـر نمـاز اول وقـت حـاضر شو😇 شایـد ← آخـرین دیـدار دنیایـے‌ات با خـدا بـاشد هيـچ گنـاهي را كوچـك نـدان🖐🏻 شايـد ← دوری از خـدا در آن بـاشد😔 از هیـچ غمـے نالھ نڪن شایـد ← امتحانـے از خدا باشد ‌- - @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_پنجم میناو زینب توی اتاقهامی چرخیدندو آنجارا مثل خانه ی خدا طواف م
... 🌱🌲 یک روز که به بیمارستان رفته بودم،با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بودبه آنجاآورده بودند.آن مرد هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود.با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که می توانند به زخمی ها کمک کنند. یکی از روزهای بهمن 59، یک هواپیمای عراقی ، بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد.مینا ومهری هم آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه ی معلمان خبر را شنید.وقتی به خانه آمد، ماجرای بمباران را گفت.با شنیدن این خبر من سراسیمه به مسجد سراغ مهران رفتم.در حالی که گریه می کردم ، در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم .مهران که آمد، صدایم بلند شدو گفتم "مهران خواهرهایت شهید شدند... مهران، گل بگیرتا روی جنازه ی خواهرهایت بگذارم...مهران،مینا ومهری زا با احترام خاک کن." نمی دانستم چه می گویم. انگار که فایز می خواندم(نوحه خوانی به سبک جنوبی و بوشهری)و گریه می کردم.نفسم بند آمده بود.مهران که حال مرا دید،آرامم کردو گفت" مامان ، نترس .نزدیک بیمارستان بمباران شده.مطمئن باش دخترها صحیح و سالم هستند.به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده.من خبرش را دارم." با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم.با اینکه رضایت کامل داشتم دخترهادر بیمارستان کار کنند، ولی بالاخره مادر بودم.بچه هایم عزیز بودند.طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم. شبهای در تاریکی کنارنور فانوس،من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می نشستیم.صدای خمپاره ها قطع نمی شد.مخصوصاشب ها سر وصدا بیشتربود.چندین بار نزدیک خانه ی ما خمپاره خورد.در خانه ی خودم احساس راحتی وآرامش می کردم.راضی بودم همه باهم کنار هم کشته بشویم،اما دیگرآواره نشویم.همیشه هم اعتقادداشتم که اگر میل خدا نباشد،برگی از درخت نمی افتد.اگر میل خدا بود،ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم،وگرنه که همان روزهای اول جنگ ما هم کشته می شدیم. اسفندماه، مهرداد از جبهه ی آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را به اش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش بود.او با توپ پر وعصبانی به خانه آمد.آمدکه لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند،که مادرم او رانشاندو همه ی ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت.شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیز هایی می گفتند.مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود.او ازمن و بچه ها شرمنده بود و چیزی نمی توانست بگوید.مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند.از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرفی دیگر، مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد و آنها مجبور بودندخودشان مرتب نان و موادغذایی تهیه کنندو برای ما بیاورندکه کار آسانی نبود.اول جنگ ،رزمنده ها در پایگاه های خودشان هم مشکل تهیه ی غذا را داشتند؛ما هم اضافه شده بودیم.پسرها هر روز نگران بودندکه ما بدون نان و غذا نمانیم. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید.🌀
‹🌻💛› ‌ - - روز؎ِڪِہ‌مـَردُم‌بـَرآ؎ِتـَمـٰآشـٰآ؎ِ‌دَعـوآ،تَصـٰآدُف‌ واعـدآم‌اِشتیـٰآق‌نـَدآشتِہ‌بـٰآشَنـد‌اون‌روزاَزجَھـٰآنِ‌ سِومـۍبودَن‌عُبـورڪَردیـم..シ! 🚶🏻‍♂ ‌- ••