eitaa logo
آمال|amal
359 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪے از یاران شیخ رجبعلے خیاط میگہ : با شیخ به زیارت حضرت عبدالعظیم"؏" رفتیم... شیخ از ایشان (حضرت عبدالعظیم) پرسید : از کجا به این مقام رسیدید؟ «حضرت فرمود : از طریق احسان به خلق! من قرآن می‌نوشتم و با زحمت می‌فروختم و پول آن را احسان می‌کردم.» ♥️🎊 @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایندفعه دیگه بشیم ۲۷۰؟🙃
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_ششم روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوش
... 🌲🌱 بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم.یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامورهای گلزار شهد آمد و کنارم نشستو گفت"من این دختر را خوب میشناسم.مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد.خیلی گریه می کردو با آنها حرف می زد.من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید میشود،اما نمیدانستم چطوری و کجا." بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد،جلو بیاید و بگویدکه به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که بایدو شایددخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم. میناو مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب ،به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم.دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند. مهران و مهردادهم به جبهه برگشتند.البته حال مهردادخوب نبود،ولی به خاطر اینکه سرباز بودودر ارتش خدمت می کرد،نتوانست بیشتر بماند.جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کردو هر چتد روز یکباربه شاهین شهر می آمد. بعد از شهادت زینب مرتب خوابش را می دیدم. این خوابهادلتنگی ام را کمتر می کرد. شبهایی که در عالم خواب او را می دیدم،حالم بهتر می شد.انگار نوعی زندگی جدیدرا با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که واردیک راهرو شدم؛راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت.آقایی با پیراهن مشکی در انجا ایستاده بود.وقتی خوب دقت کردم،دیدم شهید اندرزگو لست. او به من گفت"مادر،دنبال دخترت می گردی؟بیا دخترت در این اتاق است." زینب در یکی از اتاقهای شیشه ای کنار یک گهواره ایستاده بود. در گهواره یک بچه ی سفیدو خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم"مامان،در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟" زینب جواب داد"نه مامان.این بچه،علی اصغر امام حسین (ع) است.بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اندو من از بچه شان پرستاری میکنم." چقدر خوشحال شدم که زینب دربهشت در خدمت اهل بیت است. بعد ازشهادت زینب ،مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم.پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بودو من از آنهادرخواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیرو قصاص کنند. آیه ی "بای ذنب قتلت"ذکر روزوشب من شده بود. میخواستم از قاتل زینب ،بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟هر روز به جاهایی سر می زدم که تا آن زمان ندیده بودم. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_هفتم بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب س
... 🌲🌱 ساعتها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم.یک روز مسئول بنیادشهیدشاهین شهر به خانه ی ما آمد.او بعد از دلجویی و تعارف معمول به من گفت"خانم کمایی،شماچه چیز احتیاج دارید؟هر درخواستی داریر بفرمایید." من گفتم تنها درخواست من ،دستگیری قاتل زینب است.من از شما چیزی نمیخواهم.لطف کنید هرشب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزارکنید.مراسم مذهبیتان را در خانه ی من برگزار کنید." مسئول بنیاد شهیدسرش را زیر انداخت و گفت"شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین سا هر نیاز دیگری داشته باشید،میخواهید مراسم را در خانه تان برگزار کنیم."من گفتم"دخترم 14 سال بیشتر نداشت.او حقوق بگیرنبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم دلم می خواهد برای شادی روحش وزنده نگه داشتن اسش،مرتب برایش مراسم برگزار کنم." ازدادگاه انقلاب چند نفر از برادران پاسدار به خانه ی ما آمدندو ازمن خواستندکه وسایل زینب را حست وجو کنم و تمام دست نوشته هایش و دفترهای او را جمع کنم و برای برسی به دفتر آنهاببرم.زینب چندین دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بودو علاقه ی زیادی به نوشتن داشت.خاطرات و خوابها و حتی برنامه های خودسازی اش را می نوشت. بعضی وقتهاکه کار داشت،از شهلا خواهش می کردکه بعضی مطالب را برایش یادداشت برداری کند.روی بعضی دفترهایش نوشته بودکه"هرکس بدون اجازه در چیزی را باز کند،گویی که در جهنم را باز کرده است." من هیچ وقت بی اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی حرفها را که خودش می خواست،به من می گفت،اما راز هایی هم در دلش داشت.باشهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی چیزی پیدا کنیم.اولین چیزی که دیدم ،تربت شهدا و میوه های در خت کاج گلزار شهدا بود.من که از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آورده بودم؛آن را کنار بقیه گذاشتم.تربت شهدا بوی خوشی می داد؛بویی مثل صحن امام رضا(ع). شهلا گفت "مامان،نگاه کن،زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته:او می بیند." بعضی جاها هم نوشته بود"خانه ی خودم را ساختم. اینجا جای من نیست باید بروم.باید بروم." ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
این قسمتهای رمان راز درخت کاج و حال و هوای مادر شهید زینب کمایی ما را یاد این جمله از شهید" ابومهدی المهندس" می اندازد: 💞مادر شهید قبل از اینکه فرزندش شهید شود، خودش شهید میشود💞 @Childrenofhajqasim1399
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 نوجوانی پدر با تعجب گفت:«مگه چی‌شده؟» مدیر داد زد و گفت:«دیگه چی‌میخواستید بشه؟! دیروز بخاری کلاس رو دست کاری کرده. کل کلاس و دود گرفته بود. نزدیک بود همه بچه ها خفه بشن.به خدت دیگه خسته شدم.نمیدونم با این پسر چیکار کنم!» خلاصه بعد از همه این شیطنت ها بود مه مرتضی درس را رها کرد. او تقریباً تا اواسط دوره دبیرستان درس خواند،بعد همراه خانواده راهی تهران شدیم. پایان بخش اول بخش دوم:«لطیفه در تهران هرجا می رفتیم باهم بودیم.هفت هشت نفر بودیم همگی مطیع مرتضی.خُب دوران قبل انقلاب و دوران جهالت ما بود.شتید آن موقع پانزده یا شانزده سال داشتیم. یادم هست یک روز با همگی باهم رفتیم سینما.آنجا کنار هم نشستیم.آن روز مرتضی یکی از جوک هایی که شنیده بودیم را به صورت عملی اجرا کرد! شخصی جلو ما نشسته بود کله کچل او بدجوری تو چشم میزد! مرتضی خیره شد به کله او و خندید ‌ بعد رو کرد به من گفت:«کریم،چقدر میدی بزنم پس کله این یارو؟» گفتم:«ول کن، شر درست نکن» مرتضی گفت:«نه،خیلی حال میده» خلاصه آماده شد و محکم زد پس کله جلویی! بعد هم بی مقدمه گفت:« چطوری ممد جون؟ اینجا چیکار...» وقتی یارو برگشت،مرتضی خیلی طبیعی گفت:«آخ ببخشید،اشتباه گرفتم» آن اقا با عصبانیت مرتضی را نگاه کرد و بلند شد رفت چند ردیف جلوتر نشست.ماهم همگی داشتیم می‌خندیدیم. چند دقیقه بعد گفت:«حالا اگه دوباره بزنم،چقدر میدی؟» گفتم:«ول کن.این یارو خیلی گندس.میگیره همه مارو میزنه هاا!؟» اما چند لحظه بعد مرتضی بلند شد و رفت جلو و پشت سر همان شخص نشست.دوباره زد پس کله ش! صدا در کل سالن سینما پیچید! بعد خیلی سریع گفت:«ممد جون اینجا نشستی؟من پس کله یه یارو زدم فکر کردم...» مرد کچل از جا بلند شد،دستانش را مشت کرد بود همین که... ادامه دارد به روایت=برادر شهید مرتضی شکوری کپی=با لینک کانالمون🙃 لینک کانالمون🌹👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
امام رضا علیه السلام: هر که اندوه و مشکلی از مومنی برطرف کند، خدا روز قیامت قلب او را شاد می کند کافی ج3 ص268
هدایت شده از گــــاندۅ😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا🤨 نتونستم نزارمش😂😂😂😂 خدای من چرا این بشر انقدر خوب ضایع میکنه😂😂😂😂😂😂😂😂😂
-پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند :) وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدے♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام من ادمین جدید هستم🙂❤️ من رو با بشناسید 😉 امیدوارم از فعالیت های من خوشتون بیاد😃😃
🌱♥️ [لَتَرْكَبُنَّ‌طَبَقًاعَنْ‌طَبَقٍ..] کھ‌همه‌شما‌پیوستھ‌ازحالے‌بھ‌حالِ‌دیگر منتقل‌مےشوید،تابھ‌ڪمال‌برسید🌱 - انشقاق/١۹ @Childrenofhajqasim1399