#طنز_جبهه😃
صدا به صدا نمیرسید.😲
همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند.
راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود.😒
راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید.😁بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند،📿برای :سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.😕
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی.😐 اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»😁
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده!🙂
گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😅
عشق
یعنے اینـکه زهرا(س)
هـر سحـر قبـل از نمـاز
ساعتے را
محـو تماشاے علے(ع)
مےایستد...🌱
#عشـق_مولا
#یاعلے
#مذنب
❁حِـجاب❁
خودِ آزادے ستــ !
••چرا ڪه تـو
آزاد هسٺے تا انتخابــ
ڪنے دیگران چہ ببینند....!
⇦با حجاب که باشی⇨
حرصش میگیرد✨
تو را آݧ طور میبیند
به غرورش برمیخورد...🌸
•ࢪوز مڶۍ عـفاف و حجاب گࢪامۍ باد•
-
روح جھاد یعنـے روح مبارزه با بدۍها
و در سایھ روح جهاد است کھ انسان
بھ شادۍ در دنیا و آخرت میرسد .. !
- استاد شجاعـے ! -
-
روح جھاد یعنـے روح مبارزه با بدۍها
و در سایھ روح جهاد است کھ انسان
بھ شادۍ در دنیا و آخرت میرسد .. !
- استاد شجاعـے ! -
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هجدهم
دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.»
نوبتمان که شد ، مادرم را هم همراه خودمان بردیم . من و مادرم جلو تر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که بک آقای جوان بود پرسید :« دکتر هست یا نه ؟». منشی جواب داد :« برای دکتر یک کاری پیش اومده نمیاد .نوبت های امروز به سشنبه موکول شده .»
مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت :«زن دایی شما چرا رفتی جلو ؟ خودم کیرم برای هفته بعد هماهنگ می کنم، شما همینجا بشینید .»
حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام با خنده گفت :« فرزانه! این از بابای تو هم بدتره !
خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:« خوبه دیگه. روی همسر آینده اش حساسه!» از مطب که بیرون آمدیم. حمید. خیلی اصرار کرد تا مارا تا یک جایی برساند. ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
سشنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم.در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی ورم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می تابید.
حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد . حوصله ام سر رفته بود. این وسط شیطنت حمید هم گل کرده بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من بر می گشت. از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی گرقت. با لحن ملایمی گفثم:« حمید آقا! میشه .....
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
@Childrenofhajqasim1399
دیدی بعضی وقتا دلت یهویی میگیره!؟
خودتم نمیدونی چرا...
اینا سنگینی همون حرفاییه که به هیچکس نتونستی بزنی!(:
#بدونِتعارف
#بدونِمخاطب
- جوانبودوگنھڪار
ازروزمرگیهاۍزندگۍخستہشدهبود
وبہجوادالائمہپناهآوردهبود ..
حضرتفقطیڪجملہفرمود:
"فَفِرّواألۍٱلحُسَین"
بہسمتحسینفرارڪن
•.
#چهقشنگگفتن🖤!
بیشتر از اینکه با همڪارهایش عڪس داشته باشد
با سربازها عڪس یادگار؎ انداخته بود
دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا
رفاقتی بود و هیچ وقت دستورے صحبت نمیکرد
بارها میشد که وسیلهاب را بــاید از سربازش
میگرفت،،نمیگفت آن وسیله را به خانه ما بیاور
میگفت تو ڪجا هستی من بیام از تو بگیرم
•.
#شھیدحمیدسیاهڪالیمرادی🌱
•••❀•••
راهامامحسین؏
خیلےسریـعانسـاݧ
رابهنتیجهمےرساند.
چونکشتےامامحسین؏
دࢪآسماݧهاۍغیب
خیلۍسریعراهمےرود.🌿
-حاجاسماعیݪدولابۍ
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#اربابم_حسین♥️⃟✨