به روایت از همسر #شهید :
من و #مجید بیشتر از آنکه همسر باشیم، #رفیق بودیم. خیلیها به رابطه عاطفی ما غبطه میخوردند. تمام مشکلاتمان را به کمک هم حل میکردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت.
🍃🌷🍃
حس میکردم در دنیا مشکلی نیست که او نتواند زود حل کند. برایم مثل یک #تکیهگاه محکم بود. با وجود #مجید خوشبختترین آدم روی زمین بودم و او هم چنین احساسی داشت.😭
🍃🌷🍃
اما برای #همسرم داشتن یک زندگی آرام و بدون دغدغه چیزی نبود که همه خواستههایش را تأمین کند. او #دغدغههای دیگری هم داشت. نمیخواست تنها #آرامش و #امنیت برای #خودش باشد،😭
🍃🌷🍃
میخواست از #خودش، از #جوانیاش، #استعدادها و ت#واناییهایش برای #رفع #مشکلات دیگران استفاده کند. برای همین #خدمت در #نیروی انتظامی را #انتخاب کرده بود.😭
🍃🌷🍃
دنیا در نظر #مجید بیارزشتر از آن بود که از چیزی ناراحت شود. #همسرم چندین ماه قبل از #شهادتش #فرمی پر کرده بود تا از طریق #محل کارش به #سوریه برود.
🍃🌷🍃
#آرزویش این بود که #مدافع #حرم
#حضرت زینب (س)🌷 باشد. به من نگفته بود فرم پر کرده است. یک روز به خانه آمد و پرسید: «راضی هستی من #سوریه بروم؟»😭
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
من و #مجید بیشتر از آنکه همسر باشیم، #رفیق بودیم. خیلیها به رابطه عاطفی ما غبطه میخوردند. تمام مشکلاتمان را به کمک هم حل میکردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت.
🍃🌷🍃
حس میکردم در دنیا مشکلی نیست که او نتواند زود حل کند. برایم مثل یک #تکیهگاه محکم بود. با وجود #مجید خوشبختترین آدم روی زمین بودم و او هم چنین احساسی داشت.😭
🍃🌷🍃
اما برای #همسرم داشتن یک زندگی آرام و بدون دغدغه چیزی نبود که همه خواستههایش را تأمین کند. او #دغدغههای دیگری هم داشت. نمیخواست تنها #آرامش و #امنیت برای #خودش باشد،😭
🍃🌷🍃
میخواست از #خودش، از #جوانیاش، #استعدادها و ت#واناییهایش برای #رفع #مشکلات دیگران استفاده کند. برای همین #خدمت در #نیروی انتظامی را #انتخاب کرده بود.😭
🍃🌷🍃
دنیا در نظر #مجید بیارزشتر از آن بود که از چیزی ناراحت شود. #همسرم چندین ماه قبل از #شهادتش #فرمی پر کرده بود تا از طریق #محل کارش به #سوریه برود.
🍃🌷🍃
#آرزویش این بود که #مدافع #حرم
#حضرت زینب (س)🌷 باشد. به من نگفته بود فرم پر کرده است. یک روز به خانه آمد و پرسید: «راضی هستی من #سوریه بروم؟»😭
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
من و #مجید بیشتر از آنکه همسر باشیم، #رفیق بودیم. خیلیها به رابطه عاطفی ما غبطه میخوردند. تمام مشکلاتمان را به کمک هم حل میکردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت.
🍃🌷🍃
حس میکردم در دنیا مشکلی نیست که او نتواند زود حل کند. برایم مثل یک #تکیهگاه محکم بود. با وجود #مجید خوشبختترین آدم روی زمین بودم و او هم چنین احساسی داشت.😭
🍃🌷🍃
اما برای #همسرم داشتن یک زندگی آرام و بدون دغدغه چیزی نبود که همه خواستههایش را تأمین کند. او #دغدغههای دیگری هم داشت. نمیخواست تنها #آرامش و #امنیت برای #خودش باشد،😭
🍃🌷🍃
میخواست از #خودش، از #جوانیاش، #استعدادها و ت#واناییهایش برای #رفع #مشکلات دیگران استفاده کند. برای همین #خدمت در #نیروی انتظامی را #انتخاب کرده بود.😭
🍃🌷🍃
دنیا در نظر #مجید بیارزشتر از آن بود که از چیزی ناراحت شود. #همسرم چندین ماه قبل از #شهادتش #فرمی پر کرده بود تا از طریق #محل کارش به #سوریه برود.
🍃🌷🍃
#آرزویش این بود که #مدافع #حرم
#حضرت زینب (س)🌷 باشد. به من نگفته بود فرم پر کرده است. یک روز به خانه آمد و پرسید: «راضی هستی من #سوریه بروم؟»😭
🍃🌷🍃