بالاخره دردشت #ذوالفقاری #آبادان در تاریخ #سوم دی ماه ۱۳۵۹# ایشان بر اثر ت#رکش #خمپاره دشمن از #ناحیه #قفسه سینه مورد اصابت قرار گرفت و به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
همسر#شهید برای تحویل #پیکر ایشان به #منطقه عملیاتی آمد. پیکر#شهید را به تهران آورد و در
#بهشت زهرا (س)🌷 قطعه ۲۴ ردیف ۴۹، شماره ۴۲ به خاک سپرد.
🍃🌷🍃
به روایت از دوستان :
ناگفتههای زیادی از دوران #دفاع مقدس به خصوص روزهای #نخست #جنگ وجود دارد که همچون #گنجی در دل #رزمندگان اسلام #پنهان مانده است. در میان #شهدا نیز افرادی هستند که هیچ #نام و نشانی از آنها #نیست. یکی از این #شهدا «محمدعلی حبیبالله» است که با وجود اینکه #تحصیلات عالیه خود را در #آمریکا گذرانده بود، همچون دیگر #رزمندگان در مقابل #دشمنان #ایستادگی کرد و به #شهادت رسید که از او #تنها یک #نام در #خیابان آزادی باقی مانده است.
اکنون #ایستگاه متروی #حبیب الله در خیابان #آزادی تهران به نام این #شهید بزرگوار است، ولی تقریبا اکثر مردم از #سرگذشت زندگی این #شهید بزرگوار اطلاعی ندارند.
🍃🌷🍃
سرانجام #شهید دکتر محمد علی حبیب الله هم درتاریخ ۱۳۵۹/۱۰/۳# به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
بالاخره دردشت #ذوالفقاری #آبادان در تاریخ #سوم دی ماه ۱۳۵۹# ایشان بر اثر ت#رکش #خمپاره دشمن از #ناحیه #قفسه سینه مورد اصابت قرار گرفت و به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
همسر#شهید برای تحویل #پیکر ایشان به #منطقه عملیاتی آمد. پیکر#شهید را به تهران آورد و در
#بهشت زهرا (س)🌷 قطعه ۲۴ ردیف ۴۹، شماره ۴۲ به خاک سپرد.
🍃🌷🍃
به روایت از دوستان :
ناگفتههای زیادی از دوران #دفاع مقدس به خصوص روزهای #نخست #جنگ وجود دارد که همچون #گنجی در دل #رزمندگان اسلام #پنهان مانده است. در میان #شهدا نیز افرادی هستند که هیچ #نام و نشانی از آنها #نیست. یکی از این #شهدا «محمدعلی حبیبالله» است که با وجود اینکه #تحصیلات عالیه خود را در #آمریکا گذرانده بود، همچون دیگر #رزمندگان در مقابل #دشمنان #ایستادگی کرد و به #شهادت رسید که از او #تنها یک #نام در #خیابان آزادی باقی مانده است.
اکنون #ایستگاه متروی #حبیب الله در خیابان #آزادی تهران به نام این #شهید بزرگوار است، ولی تقریبا اکثر مردم از #سرگذشت زندگی این #شهید بزرگوار اطلاعی ندارند.
🍃🌷🍃
سرانجام #شهید دکتر محمد علی حبیب الله هم درتاریخ ۱۳۵۹/۱۰/۳# به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت پنجم
🔻چیزی نگذشت که #احساس نمودم دو نفر، یکی خوش صورت و دیگری بسیار زشت در راست و چپِ سر من نشستهاند و دارند #اعضای مرا از پا تا به سر هر یک را جداگانه بو میکشند و چیزهایی در طوماری که در دست دارند مینویسند و بعضی از اعضا را از قبیل #دل و چشم و زبان و گوش را چند بار بو میکشند و با هم صحبت میکنند پس از آن در طومار ثبت میکنند و من حرکتی به خود نمیدادم که نفهمند من بیدارم ولی در نهایت #وحشت بودم.
🔻از جدیت آنها در #تفتیش، فهمیدم که زشتیها و زیباییهای مرا ثبت میکنند و آن خوش صورت، #خیرخواه من بود چون در آن گفتگویی که با هم داشتند معلوم بود نمیگذارد بعضی از زشتیها ثبت شود به عذر اینکه #توبه کردهام یا فلان عمل نیک آن گناه را از بین برده و یا آن را زیبا و نیکو کرده؛ همچون اکسیر که مس را #طلا نماید و من از این جهت او را دوست داشتم.
🔻پس از ثبت تمامی کارها، دیدم آن #طومار نوشته را لوله کرده و آویزان گردنم کردند و پس از آن قفسهای #آهنین آوردند که به اندازه بدن من بود و مرا در میان او جا دادند و پیچ و مهرهای که داشت پیچیدند! کم کم آن #قفسه تنگ میشد به حدی که مرا در فشار انداخت، نفسم قطع شد و نتوانستم دادی بزنم و آنها با عجله تمام پیچ و مهره ها را میپیچیدند تا آن قفسه که گنجایش #بدن مرا داشت به قدر سماور کوچکی باریک شد و استخوان هایم همگی خرد شد و در هم شکست و #روغن من که به صورت نفت سیاه بود از من گرفته شد و من بیهوش شده بودم و نمیفهمیدم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب