💠#داستان
👈داستانی از شوخی های رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم
🔸پیرزنى به حضور پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله رسید، علاقه من بود که اهل بهشت باشد.
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود: پیرزن به بهشت نمى رود.
او گریان از محضر پیامبر خارج شد.
🔹بلال حبشى او را در حال گریه دید. پرسید: چرا گریه مى کنى ؟
گفت : گریه ام به خاطر این است که پیغمبر فرمود: پیرزن به بهشت نمى رود.
🔸بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود: سیاه نیز به بهشت نمى رود.
بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند.
🔸عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید. پرسید: چرا گریه مى کنید؟
آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند.
🔸عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد.
حضرت به عمویش که پیرمرد بود فرمود: پیرمرد هم به بهشت نمى رود.
عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت .
🔹سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود: خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى که تاجى به سر دارند وارد بهشت مى کند، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه .
📚بحارالانوار، ج 103، ص 84.
#خندیدنی
#انتشاربدون لینک جایز نمی باشد👇👇
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان
🌐: @amirabadfarahan
💠#داستان
👈خدا هیچکس و ضایع نکنه!
✨خانومی گفته بود :
من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛
از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
لباسم را از پشت گرفت و مانع خروجم شد
در حالیکه من اندوهگین و ناراحت بودم گفتم؛
از من دور شو؛
بخدا نمیخام حرفاتو گوش بدم؛
سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛
من خیلی از دستت ناراحتم..
نمیخواهم حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه،
پس خواهش میکنم ولم کن
و هنگامیکه سرم را به عقب برگرداندم دیدم پیراهنم به دستگیره درب گیر کرده و شوهرم در مکان خودش نشسته و از خنده روده بر شده..!😂😂😂😂
#خندیدنی
#انتشاربدون لینک جایز نمی باشد👇👇
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان
🌐: @amirabadfarahan
💠#داستان
👈کشته هوس
#مفضل_بن_بشیر می گوید:
✍️«همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم .
در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم. ضمن بحث و گفت و گو درباره ی آن قبیله، شخصی گفت: «در این قبیله، زنی است که در زیبایی و جمال ، نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی ، مهارتی عجیب دارد.»
🔸ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی، وجود نداشت.
جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن، فریفته ی جمال وی شده بود، تکّه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد.
🔹سپس به عنوان درمان زخم مار، به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی، مانند خورشید؛ درخشان دیدیم .
آن جوان، خراش پای خود را نشان داد و گفت: «این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی.»
🔸زن زیباروی، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت: «این زخم مار نیست ؛ ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده ، خراش برداشته و این آلودگی ، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد.»
🔹جوان هوسران که از دیدن طبیب ماه روی ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود.
🔸سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیّتی که از ناحیه ی آن چوب آلوده ، پیدا کرده بود، دیده از جهان فروبست و قربانی نقشه هوس آلود خود شد.
#خواندنی
#انتشاربدون لینک جایز نمی باشد👇👇
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان
🌐: @amirabadfarahan
💠#داستان
👈ارزش خوشحال كردن مؤمن
زمان امام صادق عليه السّلام بود شخصي بنام ((نجاشي )) استاندار اهواز و فارس بود،
يكي از كشاورزهاي قلمرو حكومت او به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض كرد: ((در دفتر مالياتي نجاشي ، مبلغي را به نام من نوشته اند، نجاشي ااز شيعيان شما است ، اگر لطف مي فرمائي نامه اي براي او بنويس تا ملاحظه مرا بكند)).
امام صادق علیه السلام براي نجاشي نامه اي ، اين گونه نوشت :
بسم اللّه الرحمان الرحيم سّر اخاك يسّرك اللّه .
:((بنام خداوند بخشنده مهربان ، برادر ديني خود را خوشحال كن ، خداوند ترا خوشحال مي كند)).
هنگامي كه اين نامه به دست نجاشي رسيد، وقتي دريافت كه نامه امام صادق علیه السلام است ، گفت : اين ، نامه امام صادق علیه السلام است ، آن را بوسيد و به چشم كشيد و به حامل نامه گفت : ((حاجت تو چيست ؟))
او گفت : ((در دفتر مالياتي تو، مبلغي را به نام من نوشته اند)).
نجاشي گفت : ((آن مبلغ ، چه اندازه است ؟!))
او گفت : ده هزار درهم است .
نجاشي ، منشي خود را طلبيد، و جريان را به او گفت و به او دستور داد كه آن ماليات را بپردازد و نام آن كشاورز را در دفتر ماليات ، خط بزند، و سال آينده نيز همين كار را در مورد او انجام دهد.
پس از اين دستور، نجاشي به آن كشاورز گفت : ((آيا تو را خوشحال كردم ؟)).
او گفت : آري فدايت شوم .
سپس نجاشي دستور داد يك كنيز و يك غلام و يك مركب و يك بسته لباس به او بخشيدند، و در مورد هر يك از آنها كه به او مي داند، نجاشي به او مي گفت :((آيا تو را خوشحال كردم ؟)).
او در پاسخ مي گفت : ((آري فدايت گردم )).
تا آنجا كه نجاشي به او گفت : ((اين فرشي را كه روي آن هنگام دادن نامه مولايم امام صادق علیه السلام نشسته بودم ، به تو بخشيدم ، برادر و با خود ببر و در نيازهايت مصرف كن .
آن كشاورز، خوشحال از نزد نجاشي بيرون آمد و سپس به حضور امام صادق علیه السلام رسيد و جريان را به عرض آن حضرت رساند، و آن حضرت را خوشحال يافت ، عرض كرد: ((اي فرزند رسول خدا گويا رفتار نجاشي با من ، شما را خوشحال كرد؟)).
آن حضرت فرمود: ((آري سوگند به خدا او خدا و رسولش را خوشحال كرد)).
#خواندنی
#انتشاربدون لینک جایز نمی باشد👇👇
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان
🌐: @amirabadfarahan
💠#داستان
👈مرز باريك بين شيطان و انسان
پس از آنكه حضرت نوح علیه السلام به قوم گنهكار خود نفرين كرد، و طوفان همه آنها را از بين برد، ابليس نزد نوح علیه السلام آمد وگفت : ((تو برگردن من ، حقي داري كه مي خواهم آن را ادا كنم )).
نوح علیه السلام فرمود: ((چه حقي ؟، خيلي برايم سخت و ناگوار است كه تو بر من ، حقي داشته باشي ؟!)).
ابليس گفت : همان كه تو بر قومت نفرين كردي ، و همه آنها به هلاكت رسيدند، و ديگر كسي نمانده كه من او را گمراه سازم ، بنابراين تا مدتي راحت هستم ، تا نسل ديگر بيايد.
نوح فرمود: حالا مي خواهي چه جبراني كني ؟
ابليس گفت :
اذكرني اذا غضبت ، و اذكرني اذا حكمت بين اثنين ، و اذكرني اذا كنت مع امرئة خاليا ليس معكما احد.
:((در سه مورد متوجه باش كه من نزديك ترين فاصله و مرز را با بندگان خدا دارم :
1- هنگامي كه خشمگين شدي بياد من باش .
2- هنگامي كه قضاوت مي كني ، بياد من باش .
3- و هنگامي كه با زن بيگانه ، تنها هستي و هيچ كس در آنجا نيست ، به ياد من باش )).
#خواندنی
#انتشاربدون لینک جایز نمی باشد👇👇
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان
🌐: @amirabadfarahan
💠#داستان
🔸تیرهای شبانه
«معروف است شخصى به نام «بکبوش»، وزير «جلال الدوله آل بويه» بود و کارهاى او را به تدريج قبضه کرد.
روزى «بکبوش» مردى از اشراف بصره را آزار بسيار داد و او را همچون مرده رها کرد.
مدتى بعد با گروهى عظيم سواره عبور مى کرد.
همان مرد مظلوم او را ديد، گفت: خداوند داور ميان من و تو باشد. من تو را با تيرهاى شبانه هدف قرار مى دهم.
«بکبوش» دستور داد او را آن قدر زدند که همچون مرده به روى زمين افتاد و به او گفت: اين تيرهاى روز است که به تو اصابت کرد.
سه روز بيشتر نگذشت که «جلال الدوله» دستور داد «بکبوش» را بگيرند و او را در اتاقى روى حصيرى نشاندند و کسى را مأمور کرد که مرتبآ به او اهانت کند.
فراش ها براى نظافت وارد اتاق شدند وحصير را از زير پاى او کشيدند، نامه اى زير آن يافتند و آن را به «ابن الهدهد» که رئيس فراشان بود، دادند.
او گفت: چه کسى اين نامه را در آن جا انداخته است؟
گفتند : نه احدى در آن حجره وارد و نه از آن خارج شده است.
نامه را خواندند ديدند اين دو شعر در آن است :
سِهامُ اللَّيْلِ لا تُخْطِىءُ وَلکِنْ
لَها أمَدٌ وَلِلاَْمَدِ انْقِضاءٌ
أَتَهْزَأُ بِالدُّعاءِ وَتَزْدَريهِ
تَأَمَّلْ فيکَ ما صَنَعَ الدُّعاءُ
🌸تيرهاى شبانه هرگز خطا نمى کند ولى ـ زمانى دارد و آن زمان به هر حال مى گذرد.
🌼آيا دعاى شبانه را مسخره مى کنى و بر آن عيب مى نهى؟ ـ حال ببين دعا با تو چه خواهد کرد.
🌸اين خبر به گوش «جلال الدوله» به طور مشروح رسيد.
دستور داد فراشان آن قدر بر دهانش کوبيدند که دندان هايش فرو ريخت و سپس انواع شکنجه ها را به او دادند تا هلاک شد.
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند
#انتشاربدون لینک جایز نمی باشد👇👇
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان
🌐: @amirabadfarahan
#داستان
بخشنده باش
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ...
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ....
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت....
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی....
#خواندنی
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
💠#داستان
✅نصيحت پدرم
✍️در چهارده سالگى كه براى ادامه تحصيل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشين و به من گفت: محسن!
«اُستُر ذَهبَك و ذِهابك و مَذهبك»
پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار.
گفتم: مذهب را براى چه؟
امروز كه زمان تقيّه نيست!
پدرم گفت: منظورم اين است كه هيچ وقت براى نماز مقيّد به يك مسجد نشو، چون كه اگر روزگارى به دليلى خواستى آن مسجد را ترك كنى مى گويند: خطوط سیاسی دوتا شده، يا آقا مسألهاى پيدا كرده و يا اين طلبه ...
فرزندم! به همه مساجد برو و مقيّد به جا و مكان و لباس و شخص خاصّى مباش.
آرى گوش سپارى به همين نصيحت باعث شد كه بحمداللّه وارد هيچ خط سياسى نشوم.
📚خاطرات استاد قرائتى ؛ ج۱ ؛ ص: ۳۲
#خواندنی
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
#داستان
آدم به این بخیلی ؟
آورده اند که بخیلی به میهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت .
صاحب خانه پسرش را صدا زد و گفت: فرزندم امروز ما میهمان عزیزی داریم ، بلند شو برو ، نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی به خانه بازگشت.
پدر از او سوال کرد پس گوشت چه شد؟
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده
قصاب گفت :گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم : اگر اینطور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم ،
پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده
او گفت : کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره انگور باشد ،
با خود گفتم : پس اگر اینطور است پس چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم
پس به قصد خرید وارد دکان شدم ، و گفتم : مقداری از بهترین شیره ی انگورت به ما بده
او گفت : شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد ،
گفتم : پس اگر اینطور است چرا به خانه نروم ، زیرا که ما در خانه به قدر کافی آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی ؛ اما یک چیز را از دست دادی ، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد .
پسر گفت نه پدر ، کفش های مهمان را پوشیده بودم
#خواندنی
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
💠#داستان
👈 در تنگنای سخت
🌴ابو هاشم می گوید: یک وقت از نظر زندگی در تنگنای شدید قرار گرفتم. به حضور امام هادی رفتم، اجازه ورود داد.
همین که در محضرش نشستم، فرمود: ای ابو هاشم! کدام از نعمتها را که خداوند به تو عطا کرده می توانی شکرانه اش را به جای آوری؟
من سکوت کردم و ندانستم در جواب چه بگویم.
🌴آن حضرت آغاز سخن کرد و فرمود:
1️⃣خداوند ایمان را به تو مرحمت کرده به خاطر آن بدنت را بر آتش جهنم حرام کرد
2️⃣ و تو را عافیت و سلامتی داد و بدین وسیله تو را بر عبادت و بندگی یاری فرمود
3️⃣و به تو قناعت بخشید که با این صفت آبرویت را حفظ نمود.
🌴آنگاه فرمود: ای ابو هاشم! من در آغاز این نعمتها را به یاد تو آوردم،
چون می دانستم به جهت تنگدستی از آن کسی که این همه نعمتها را به تو عنایت کرده به من شکایت کنی.
اینک دستور دادم صد دینار (طلا) به تو بدهند آن را بگیر و به زندگی ات سامان بده! شکر نعمتهای خدا را بجای آور!
📚 بحار ج 50، ص 129
#خواندنی
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد.
استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟»استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است».
پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد.
مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟»
استاد با خونسردي گفت: «ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي ».
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد، لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای این که محصولاتم بتواند پربارتر باشد. خداوند موافقت کرد.
وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید.وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم میتابید. هر آب و هوایی درخواست کرد، اجابت شد. جز این که موقع برداشت محصول وقتی دید تلاشهایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد.
از خدا پرسید چرا برنامهریزیاش شکست خورد. خداوند پاسخ داد، تو چیزهایی را خواستی که خود میخواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود.
هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیز کردن محصول واجب است، که پرندهها و حیواناتی که آنها نابود میکنند، دور نگه میدارد و از آلودگیهایی که آنها را از بین میبرد، پاک کند.
#پی_نوشت: ما هیچ وقت نمیدانیم حادثهای نعمت است یا بدبیاری. پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم. بدانید برنامههای جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد.