eitaa logo
عمار نیوز ... 📢
11.3هزار دنبال‌کننده
58.9هزار عکس
21.7هزار ویدیو
227 فایل
❌بصیرت ذاتی نیست ♨️اکتسابی است... پشت پرده اخبار و حوادث را از دید عمار بخوانید... . . . . . . . تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آرایش متن و تگ
داستان که ناخواسته وندانسته وارد بازی کثیف هم خوابگاهی هایش میشه و طی به او ... 🔞 حالا او (مهسا) با بچه ای که تو شکمش داره برای گذران زندگی مجبور شده با ازدواج کنه!! اورا تا آخر داستان همراهی کنید...👇 ❤️ ❌از پارت حدودا 10 به بعد کاملا بدون سانسور خواهشا فقط بخوانند❌🔞 http://eitaa.com/joinchat/961478656C6f68d2ff42
😱👇 😍❤️ توی اتاقم کز کرده بودم و به در و دیوار خیره بودم. چه بلایی سرم اومده بود؟ شوهرم چهل روز بود که از دنیا رفته بود و من امشب به عقد برادر شوهرم در اومده بودم. عقدی که نه من میخواستمش نه فرهاد... اب دهنم و قورت دادم و به فرهاد خان، پسر ارشد فرامرز خانِ بزرگ نگاه کردم... پوزخند روی لبش دردم و هزار برابر میکرد. دستش به در رسید همونطور محکم در و بست و با قدمایی اهسته مثل یه ببر که داره به شکارش نزدیک میشه به سمتم اومد... ترس داشت وجودم میخورد دستم و حایل بدنم کردم تا نکنه بدنم توی چشمش بیاد اما... https://eitaa.com/joinchat/3377201202Cc9a967820b ⁉️ به عقداجباری برادرشوهرش در میاد و فرهاد بدون اینکه بدونه....🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروع شب رمان 😍😍 ماجرای حنا و امیرعلی 😍🤩 خدای من امشب اینجا چه خبره؟؟ امیر علی و پوپک....ارسلان.... وای خدای من.... نمیخوام دیگه حتی یه لحظه ارسلانو ببینم! انگار این عمارت و آدماش نفرین شدن!! من راز امشب و این اتاق تاریک رو با خودم به گور می برم...رازی که... با دستای لرزان خودکار و روی صفحه سفید کاغذ کشیدم و نوشتم: «توی این بـــرزخ ســـرد دارم میسوزم... من به آخر خط رسیدم.... دیگه دل بریدم از زندگیو داره فریــاد میــزنه بغضِ چشمام خستگـیو!!!! مهربانم .....دوست دارم و..... بیاید که از اولش بخونید 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/11534378Cfb953a4442
نون‌والقلـــــ🖋ـــــم♨️ نگاهم به سیب های سرخ روی میز  است و گوشم پی حرف های صد من یک غاز دخترحاجی! -زن حاجی گفت بیام اینجا بهت بگم فخری جون. بی تفاوت نگاهی به صورتش می اندازم: -دخترحاجی. فکر نمیکنم برای امرخیرتون باید بامن صحبت کنید.یکه میخورد ولی خود را نمیبازد.چه عجوزه ایست این گوهر .برای برادر نصفه نیمه اش بدون اذن و اجازه حاجی امده خواستگاری. _فخری جون. الهی قربونت بشم . من اومدم باخودت حرف بزنم تا راه برا فریدون هموار شه. _برید با میرزا محمد حرف بزنید.بعدشم سوسن مگه زن نیس؟ با اون صحبت میکردید حداقل دخترحاجی! دختر حاجی را باغیظ میگویم که حساب کار دستش بیاید.وبعد بلند میشوم و میگویم: عزت زیاد .بلند میشود و چادر و روبنده اش را می پوشد.: ممنون از راهنماییت فخری جون . انشاالله بله برون میبینمت. پوزخند نامحسوسی میزنم و دردلم میگویم:هه! بله برون. کور خوندی دخترحاجیدبا صدای در اتاق از جا میپرم و سریع به اتاقم میروم .  پشت میز مینشینم و کاغذ و قلمم را برمیدارم . میخواهم برای عیسی نامه بنویسم که این یکی هم دک شد . حالا باید دوباره پا پیش بگذارد تا میرزا موافقت کند! سکینه را صدا میکنم: -بله خانوم؟ _سکینه خوب گوشاتو وا کن . بی اذن و اجازه سوسن خانوم میری زرگری حاجی محمودی این نامه رو میدی به میرزا عیسی میگی از طرف منه . بعدشم میری کبابی بازار . ده سیخ کباب میگیری میای انعامتم سرجاشه.. _اخه خانوم.. سوسن خانوم بفهمن بی اذن و اجازشون رفتم جایی فلکم میکنن اخمهایم در هم میرود: سوسن با من. زود باش سکینه برو دیگه سری تکان میدهد. (چشم خانوم .) سری تکان میدهم و چیزی نمیگویم... سوسن بیچاره بارها گفته نباید دلم را به این عیسیای بی سر وپا خوش کنم. اما.. عشق که پولدار و بی پول نمیشناسد!روزی که عیسی به طلبم امد . میرزا محمد تندی کرد و پسش زد. اما این بار نباید پا پس میکشید. به قلمِ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3360358432Ce9b5dbe1dd 👌👌
💛❤️ به قلم زیبای خانم راضیه💯💖 بهم تع...رض کرد و مجبور شد با من ازدواج کنه و درحالی که تو تبِ عشق برادرش می‌سوختم، هرشبانه روز مورد هجوم خشمِ علیرضا قرار گرفتم. ما هر دو عاشق بودیم، او عاشق خواهرم و من عاشق برادرش سیاوش اما... https://eitaa.com/joinchat/3377201202Cc9a967820b هرشب دوپارت بلند ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️