هدایت شده از آرایش متن و تگ
داستان #دخترک_ساده_ترکی که ناخواسته وندانسته وارد بازی کثیف هم خوابگاهی هایش میشه و طی #پارتی به او ... 🔞
حالا او (مهسا) #طردشده_از_خانواده با بچه ای که تو شکمش داره برای گذران زندگی مجبور شده با #مردی_همسن_پدرش ازدواج کنه!!
اورا تا آخر داستان همراهی کنید...👇
#رمان_انلاین ❤️
❌از پارت حدودا 10 به بعد کاملا بدون سانسور خواهشا فقط #متاهلین بخوانند❌🔞
http://eitaa.com/joinchat/961478656C6f68d2ff42
🌟🌟🌟
💯دختره بعد ازدواج تازه فهميده نمي تونه افكار مذهبي پسره رو تحمل كنه و حالا مي خواد طلاق بگيره
#مذهبي #کلکلی #جذاب 😍💋
"من طلاق مي خوام"
سرش چنان به سمتم چرخيد كه صداي تيك رگاشو شنيدم.
" چي گفتي؟"
" من #طلاق مي خوام اميرعلي...ديگه بريدم نمي تونم."
" چي داري ميگي پرنيان؟"
" من نمي تونم! از اين وضعيت بيزارم! از اين #حجاب مسخره، از ارايش نكردن، از گيراي بيخود تو! از #اعتقادات مسخره ات! من خسته شدم...مي خوام مثل قبل برم #پارتي، هرجور مي خوام بگردم."
چشماش به خون نشست و گفت:
" بگو مي خواي دوباره بري دنبال بي #بندوباريات؟ ما حرف زديم! تو قبول كردي با اين وضعيت ازدواج كنيم!"
"اشتباه كردم."
با عصبانيت فرياد زد:
" مگه خاله بازيه؟ ما ازدواج كرديم پرنيان! شوخي گرفتي؟"
عصبي فرساد زدم:
" از خودت و اخلاق #پوسيده و قديميت خسته شدم! فكر كردم چون دوستت دارم ميشه تحمل كنم اشتباه كردم نمي تونم اره اصلا مي خوام برم ...
با ضرب سيلي كه تو گوشم نشست برق از سرم پريد.
" خفه شو...به خدا يك كلمه ديگه بگي مي كشمت! به ولاي علي مي كشمت!"
http://eitaa.com/joinchat/3845586963C4195906290