💎💎💎💎💎💎💎💎
💎💎💎 #داستان_شب
💎💎💎 #خداوند_همیشه_مراقب #بندگانش_هست
💎💎💎 غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت.
آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
💎💎💎 زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید ، ماشین را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.
💎💎💎 وقتی از داروخانه بیرون آمد ، متوجه شد بخاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.
پرستار به او گفت: که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود.
💎💎💎 او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت.
پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند.
زن سریع سنجاق سرش را باز کرد ، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
💎💎💎 هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت:
"خدایا کمکم کن."
💎💎💎در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد.
زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت:
خدای بزرگ ، من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد ... ؟!
💎💎💎 زبان زن از ترس بند آمده بود ، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم ، مشکلی پیش آمده؟
💎💎💎زن جواب داد: بله ، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.
💎💎💎 مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟!
و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت:
"خدایا متشکرم."
💎💎💎 سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم ، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم.
من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.
💎💎💎 خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود ، آن هم یک دزد حرفه ای.
زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود.
💎💎💎 فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد ، فکرش را هم نمیکرد که روزی بعنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود !
💎💎💎آری هم مرد سر کار شرافتمندانه ای رفت و هم زن مریضش مداوا شد
💎💎💎خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
💎💎💎💎💎💎💎💎
@amn_org