eitaa logo
خانواده امن
217 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
با لمس آدرسهای زیر عضو کانالهای ما در تلگرام و ایتا شوید: تفسیر قرآن: @alquran_ir نهج البلاغه: @nahj_ir صحیفه سجادیه: @sahifeh_ir اخلاق، اوج نیاز @nyaz_ir عرفان، اوج ناز @nazz_ir خانواده امن در ایتا @amn_org بیداری در ایتا @bidary_ir مدیریت: @bidaryir
مشاهده در ایتا
دانلود
خانواده امن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍁💫💥حضرت آیت الله العظمی مظاهری می فرمودند: روزی در هنگام درس استاد ما آیت الله مرعشی نجفی خاطره ای بیان کردند که: 🍁💫💥پدر من‌ از علمای‌ نجف‌ بوده‌ یک‌ شاگرد سنی‌ داشت، این‌ فرد می‌خواست‌ برود کردستان‌ و کرمانشاه، با پدر من‌ خداحافظی‌ کرد و رفت، پدر من‌ آمد ایران‌ و رفت‌ مشهد، در زمان برگشت‌ قافله‌ ما غروب‌ به کرمانشاه رسید، من‌ خیلی‌ وحشت‌ کردم‌ که‌ حالا چه‌ می‌شود، آن‌ وقت‌ وضع‌ کرمانشاه‌ و وضع‌ کردستان‌ به خاطر شیعه‌ و سنی‌گری‌ خیلی‌ بد بود، ناگهان‌ آن‌ شاگرد من‌ پیدا شد، خیلی‌ با من‌ گرم‌ گرفت‌ و بالاخره‌ با زور و رودربایستی‌ من‌ را خانه برد‌ خیلی‌ هم‌ خدمت‌ کرد به‌ من، بعد آخر شب‌ به‌ من‌ گفت:‌ آقا ما یک‌ جلسه‌ای‌ داریم‌ شما بیاید برویم‌ توی‌ این‌ جلسه، گفتم‌ می‌آیم، 🍁💫💥 خلاصه مرا بردند توی‌ آن‌ جلسه، وقتی‌ نشستم‌ توی‌ جلسه، دیدم‌ این‌ سبیل‌ گُنده‌ها، سبیل‌ کشیده‌ها می‌آیند، تعجب‌ کردم، چه‌ خبر است، یک‌ وقت‌ مَنقَلی‌ پر از آتش‌ که‌ آتش‌ زغالی‌ که‌ اَلُو داشت، این‌را هم‌ آوردند، یک‌ مجمع‌ را هم‌ آوردند گذاشتند روی‌ این‌ آتش‌ها، روی‌ این‌ منقل‌. 🍁💫💥من‌ تعجب‌ کردم، ترس‌ هم‌ من‌را گرفته‌ بود که‌ این‌ها چه‌ کار می‌خواهند بکنند، یک‌وقت‌ دیدم‌ یک‌ جوانی‌ زیر غُل‌ و زنجیر، قیافه‌ای شبیه مردم‌ همدان‌ داشت، آوردند. 🍁💫💥یک‌ سفره‌ چرمی‌ هم‌ پَهْن‌ کردند، او را نشاندند روی‌ سفره‌ چرمی‌ و کسی‌ با یک‌ ضربت‌ گردنش ‌را زد، آن‌ مجمع‌ که‌ داغ‌ بود گذاشتند روی‌ گردن‌ این‌که‌ خون‌ بیرون‌ نیاید، غُل‌ و زنجیرها را هم‌ باز کردند این‌ هی‌ دست‌ و پا می‌زد این‌ها هم‌ قاه‌ قاه‌ می‌خندیدند. من‌ غش‌ کردم‌. 🍁💫💥بالاخره‌ قضیه‌ تمام‌ شد و من‌ در حال‌ غش‌ بودم، کم‌کم‌ مَرا به‌ هوش‌ آوردند اما آن‌ موقعی‌ که‌ نزدیک‌ بود به‌ هوش‌ بیایم‌ می‌دیدم‌ با هم‌ زمزمه‌ دارند، این‌ شیعه‌ است‌ این‌را هم‌ بیاورید دومی‌اش‌ باشد، آن‌ طلبه‌ می‌گفت:‌ نه‌ بابا من‌ درس‌ پیش‌ ایشان‌ خواندم، این‌ از آن‌ سنی‌های‌ داغ‌ است‌ معلم‌ من‌ بوده، 🍁💫💥 بالاخره‌ من‌ را نجات‌ داد، آمدیم‌ خانه، وقتی‌ من‌ حال‌ آمدم، این‌ طلبه‌ به‌ من‌ گفت:‌ آقا من‌ سنی‌ هستم، اما مُرید شما هستم، می‌دانید شما را خیلی‌ دوست‌ دارم، نمی‌خواستم‌ ناراحتتان‌ کنم، اما بُردم‌ آن‌جا یک‌ پیام‌ بدهید به‌ علمای‌ نجف‌ و پیام‌ این، که‌ شما عُمَرکُشون‌ کنید ما هم‌ این‌جور می‌کنیم،‌ 🍁💫💥ما رسم‌مان‌ است‌ یک‌ شیعه‌ را یک‌ جایی‌ پیدا می‌کنیم‌ زندانی‌اش‌ می‌کنیم‌ غُل‌ و زنجیر می‌کنیم‌ تا شب‌ چهارشنبه، شب‌ چهارشنبه‌ همه‌ ما جمع‌ می‌شویم‌ برای‌ رضایت‌ خدا، قربه الی‌ الله این‌را می‌آوریم‌ و این‌ بلا را به‌ سرش‌ می‌آوریم‌ که‌ تو دیدی. [ منبع: درس اخلاق آیت الله مظاهری در تاریخ ۲۳ فروردین ۸۵٫ شماره درس ۳۰۰] 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @amn_org
خانواده امن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🌸🍀طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. 🌸🍀 روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. 🌸🍀آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. 🌸🍀حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: 🌸🍀برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ 🌸🍀دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. 🌸🍀حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! 🌸🍀 خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @amn_org
خانواده امن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺🍃🌺 🍃 🌺 🍃 🌺 🌺🦋🌺بلال بن ریاح از کسانی است که در پذیرفتن اسلام از دیگران سبقت گرفت. 🌺🦋🌺وی از غلام زادگان طایفه ی بنی جمع بود، ابوجهل او را بر زمین می‌خوابانید و سنگ‌های گران و سنگین بر پشتش می‌گذاشت و در آفتاب گرم و سوزان حجاز نگه می‌داشت به قدری که از حرارت و التهاب پشتش میسوخت، به او می‌گفت: 🌺🦋🌺 به پروردگار محمد کافر شو، پاسخ بلال در مقابل سخن ابوجهل فقط این کلمه بود: 🌺🦋🌺 احد، احد. روزی ورقة بن نوفل بر او گذشت در آن حال که عذاب میشد و احد، احد میگفت، ناله‌های جانسوز و نوای توحیدی از دل بلال برمی آمد و هر کس می‌شنید متأثر می‌شد، ورقه گفت: بلال اگر بر همین وضع بمیری به خدا سوگند قبر تو را محل ناله و سوز و گداز قرار می‌دهیم. 🌺🦋🌺روزی پیامبر اکرم (ص) به ابوبکر فرمودند: 🌺🦋🌺اگر مالی داشتم بلال را از صاحبش خریداری می‌کردم. ابوبکر نیز ص: ۲۴۶ عباس بن عبدالمطلب را دید و از او درخواست کرد بلال را برایش خریداری کند. عباس به زنی که مالک بلال بود مراجعه کرد و خریدار بلال شد. زن گفت: 🌺🦋🌺این بنده، خبیث و بدسیرت است. برای مرتبه ی دوم به او مراجعه کرد و بلال را خرید و نزد ابوبکر فرستاد. بلال مؤذن پیامبر بود با این که ابوبکر او را آزاد کرد، ولی علی را بسیار زیادتر از او احترام میکرد. به بلال اعتراض کردند که ابوبکر تو را خرید و آزاد کرد با این حال علی را بیشتر احترام می‌کنی؟ در جواب گفت: حق علی (ع) بر من زیادتر از ابوبکر است؛ زیرا ابوبکر مرا از قید بندگی و شکنجه نجات داد؛ 🌺🦋🌺ولی علی (ع) مرا از عذاب ابدی و جهنم نجات داد و به واسطه ی دوستی و ولای او و مقدم داشتنش بر دیگران سزاوار بهشت برین و نعمت جاوید شده ام 🌺 🍃 🌺 🍃 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @amn_org
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 🌷🌸🌷 سال‌ها پیش مردی به نام مسلم در شهر خوی نانوا بود. او مردی متّقی٬ پرهیزگار٬ قانع و شاکر بود. در محلّه‌‌ای که پسر مسلم بود٬ یک مغازه‌ی مرغ‌فروشی بود که فروش خوبی هم داشت. 🌷🌸🌷 روزی جعفر پسر مسلم٬ به پدرش گفت: «دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازه‌ی پرفروشی است.» مسلم گفت: «پسرم هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان‌! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی‌ رساندن زیاد است.» 🌷🌸🌷 اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود. مسلم روزی او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیواره‌ی داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند. 🌷🌸🌷 مسلم گفت: «پسرم! دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید، باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود و نه گذاشت لواش دیگر نان شود. هرگز نان خود را روی نان کس دیگری نزن که برای تو هم نانی نخواهد شد. 🌷🌸🌷 بدان! اگر اجاره‌ی بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.» @amn_org 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
خانواده امن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺🍃🌺 🍃 🌺 🍃 🌺 🌺سفیان ثوری حکایت می کند: 🌺🍃🌺در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. 🌺🍃🌺به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ 🌺🍃🌺گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم. 🌺🍃🌺سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. 🌺🍃🌺در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. 🌺🍃🌺برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟ 🌺🍃🌺فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. 🌺🍃🌺پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. 🌺 🍃 🌺 🍃 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @amn_org
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿 *صیانه ماشطه که بود ؟* 🌿🌼🌿*صیانه یکی از زنانی است که امام صادق علیه السلام در روایت مفضل بن عمر، از آن به عنوان همراه حضرت قائم علیه السلام نام می‌برد.* 🌿🌼🌿در دولت مهدی علیه السلام *سیزده زن* برای معالجه زخمیان، زنده گشته، به دنیا باز می گردند که یکی از آنان *صیانه* است که همسر حزقیل و آرایشگر دختر فرعون بوده است و شوهرش حزقیل، پسر عموی فرعون و گنجینه دار وی بوده است. 🌿🌼🌿 به گفته او، حزقیل، مومنِ خاندان فرعون است و به پیامبر زمانش - حضرت موسی علیه السلام - ایمان آورد. *پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:* 🌿🌼🌿"در شب معراج، در سیر میان مکه و مسجد الاقصی، ناگهان بوی خوشی به مشامم رسید که هرگز مانند آن را نبوییده ام. از جبرئیل پرسیدم که این بوی خوش چیست؟ 🌿🌼🌿گفت: ای رسول خدا! همسر حزقیل به حضرت موسی بن عمران ایمان آورده بود و ایمان خود را پنهان می کرد. عمل او آرایشگری در حرمسرای فرعون بود. روزی مشغول آرایش دختر فرعون بود که ناگهان شانه از دست او افتاد و بی اختیار گفت: "بسم الله" دختر فرعون گفت: آیا پدر مرا ستایش می کنی؟ 🌿🌼🌿گفت: نه؛ بلکه آن کسی را ستایش می کنم که پدر تورا آفریده است و او را از بین خواهد برد. دختر فرعون شتابان نزد پدر رفت و گفت: صیانه به موسی ایمان دارد. 🌿🌼🌿فرعون او را احضار کرد و به او گفت: مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ 🌿🌼🌿صیانه گفت: هرگز، من از خدای حقیقی دست نمی کشم و تو را پرستش نمی کنم. 🌿🌼🌿فرعون دستور داد، تنور مسی را برافروختند و چون آن تنور سرخ شد، همه بچه های آن زن را در حضور او در آتش انداختند. زمانی که خواستند بچه شیرخوارش را که در بغل داشت، بگیرند و در آتش بیندازند، صیانه منقلب شد و خواست که با زبان، از دین اظهار برائت کند که ناگاه به امر خدا، آن کودک به سخن آمد و گفت: "مادر! صبر کن تو راه حق را می پیمایی". 🌿🌼🌿 فرعونیان آن زن و بچه ی شیرخوارش را نیز در آتش افکندند و سوزاندند و خاکسترشان را در این زمین ریختند و تا روز قیامت این بوی خوش، از این سرزمین استشمام می شود. 🌿🌼🌿 *صیانه از زنانی است که زنده می شود و به دنیا باز می گردد و در رکاب حضرت مهدی علیه السلام انجام وظیفه می‌کند.* 📚 موعودنامه، ص ۴۶۳. 🌿🌼🌿 *براستی ایمان من و شما به خدایمان و امام زمانمان، چند عیار می ارزد؟!!!* آنوقت ... تا بیمار می شویم ... تا عزیزی از دست می دهیم ... زمانی که گره به کارمان می افتد ... 🌿🌼🌿زمانی که بچه مان مریض می شود ... تا گرفتاری برامان پیش می اید ... و زمانی که مصیبت زده میشیم ... زبان به گلایه از خدا وا میکنیم و امام زمان را ناراحت ... !!! *آیا حکایت صیانه برای من و شما محل اندیشه و تأمل نیست ...؟! @amn_org 🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجدمى رفت دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد ، خيس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت، 🦋🌼🦋پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد . 🦋🌼🦋ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى ؟ 🦋🌼🦋جوان گفت نه ، اى پير ، من شيطان هستم 🦋🌼🦋 براى بار اول كه بازگشتى الله به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم 🦋🌼🦋 براى باردوم كه بازگشتى الله به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم 🦋🌼🦋 ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى الله به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى..... 🦋🌼🦋گر تو ان پیر خرابات باشی فارغ ز بد و بنده ی اللهﷻ باشی شیطان به رهت همچو چراغی بشود تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی @amn_org 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
💥🍁💥فواره چون بلند شود سرنگون شود !! 💥🍁💥گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی از آنها وزرای خلفای عباسی بودند. جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت، 💥🍁💥روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین، جعفر دور و بر را نگاه کرد و چیزی که بتواند زیر پایش بگذارد و بالا برود پیدا نکرد، 💥🍁💥هارون گفت بیا پا روی شانه ی من بذار و بالا برو. جعفر این کار را کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه، 💥🍁💥باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!! همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد 💥🍁💥بعدها هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسید و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند؛ زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم 💥🍁💥این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟ باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالا می روند 💥🍁💥و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند بنابراین وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند 💥🍁💥و وقتی هم چیزی سقوط می کند، هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد، 💥🍁💥و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند، 💥🍁💥ما را هم با خودش به نابودی می کشاند، 💥🍁💥بنابر این دستخط را گرفتم که برمکی نیستم!! @amn_org
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ❄️❄️❄️ ❄️❄️❄️روبروی محکمه‌ای، میخانه‌ای بود که هر از گاهی یکی از شراب‌خواران وقتی متهمی را می‌دید که دست‌بسته او را به زندان می‌برند با مستی بیرون می‌آمد ❄️❄️❄️ و ضامن او می‌شد. در شهر شایع شده بود که شراب‌خواران آن میخانه بیش از اهل مسجد آن شهر به بهشت می‌روند چون به مردم خدمت زیادی می‌کردند. از عالم شهر پرسیدند: کار نیک این جماعت به چه ماند؟ گفت: ❄️❄️❄️ گویی به مبال (موال )می‌روند و در زمان قضای حاجت عطر بر خود می‌زنند و چون بیرون آیند نه بوی عطر می‌دهند نه بوی مبال. گفتیم اجنه به علت علاقه شدید به الکل، در هر کسی شراب نوشد به او نزدیک شده و در گوش او صدا و امر می‌کنند. ❄️❄️❄️ در جهان طبیعت امکان ندارد کسی از نوشیدن آب میوه‌ای حس دلتنگی کرده و کس دیگری از نوشیدن همان آب میوه احساس آرامش کند. ❄️❄️❄️اما شراب تنها عنصر هستی است که هر کس بعد از نوشیدن آن یک حس پیدا می‌کند. یکی می‌خندد و دیگری به یاد غصه‌های خود می‌افتد و گریه می‌کند، دیگری یاد نفس و شهوت می‌افتد، و آن یکی یاد بدی کسی می‌افتد و همان لحظه قصد انتقام می‌کند و.. ❄️❄️❄️از حالات مختلف ایجاد شده در شراب‌خوار می‌توان فهمید آن حالات از خود شراب خارج نمی‌شود بلکه از خواطر شیطانی است که اجنه بستگی به استعداد کسی که شراب خورده است در او خواطر می‌زنند. پس اگر کسی که شراب خورده است در حالت مستی کار نیکی انجام دهد ❄️❄️❄️ چون آن لحظه درگیر خواطر شیطانی است، این کار نیک به امر او (شیطان) انجام گرفته است نه به اراده انجام دهنده فاعل آن! از سوی دیگر کسی که در حال معصیت الهی است، نمی‌تواند در حال عبادت الهی با انجام کار نیک باشد. ❄️❄️❄️مثال، کسی در حال سنگ زدن به ما بلند بگوید: «دوستت دارم»، پس کسی که مست است اگر بزرگ‌ترین کار نیک را هم انجام دهد نزد حق‌تعالی به کل حبط و بر باد است. اما اگر شراب‌خوار در زمانی که مست نیست مانند سایر معصیت‌کاران که کار نیک می‌کنند، ❄️❄️❄️ برای رضای خدا کار نیکی انجام دهد برای او ثبت می‌شود، و چه زیبا حضرت علی علیه السلام فرمودند: بر عاقل است که خود را از مستی ثروت، مستی قدرت، مستی علم، مستی مدح و مستی جوانی نگه دارد، ❄️❄️❄️زیرا برای هر یک از این‌ها بوی پلیدی است که عقل را می‌زداید و وقار را کاهش می‌دهد. پس دقت کنیم فقط در زمان نوشیدن شراب شیطان به انسان نزدیک نشده و خواطر نمی‌زند ❄️❄️❄️ بلکه کسی هم که صاحب قدرت و ثروت و علم و.. است مستعد مست شدن به معنی در معرض خواطر شیطانی قرار گرفتن است. @amn_org
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀   🎀🎀🎀 🎀🎀🎀اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.‌ تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. 🎀🎀🎀 صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه. زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه. 🎀🎀🎀تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ 🎀🎀🎀باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن. یه روز اومد بهم گفت 🎀🎀🎀 «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. 🎀🎀🎀 اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،‌پنج تا پسشون می دادم.‌ اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ 🎀🎀🎀 گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هست‌ولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. 🎀🎀🎀 چون برسه تموم‌میشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه. امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم.‌ خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت 🎀🎀🎀 کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ 🎀🎀🎀گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ». از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.» 🎀🎀🎀چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید. رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد. 🎀🎀🎀دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد. 🎀🎀🎀 با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 @amn_org
💎💎💎💎💎💎💎💎   💎💎💎 💎💎💎 💎💎💎 غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.  زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.  💎💎💎 زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید ، ماشین را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. 💎💎💎 وقتی از داروخانه بیرون آمد ، متوجه شد بخاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.  زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت: که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. 💎💎💎 او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد ، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.  💎💎💎 هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن." 💎💎💎در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ ، من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد ... ؟!  💎💎💎 زبان زن از ترس بند آمده بود ، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم ، مشکلی پیش آمده؟  💎💎💎زن جواب داد: بله ، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.  💎💎💎 مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟! و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد. زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم." 💎💎💎 سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم ، شما مرد شریفی هستید. مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.   💎💎💎 خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود ، آن هم یک دزد حرفه ای. زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود.   💎💎💎 فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد ، فکرش را هم نمیکرد که روزی بعنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود ! 💎💎💎آری هم مرد سر کار شرافتمندانه ای رفت و هم زن مریضش مداوا شد 💎💎💎خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری 💎💎💎💎💎💎💎💎 @amn_org
🌦🌦🌦 🌦🌦🌦 🌦🌦🌦گفته می‌ شود که بعضی اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌ نشست و به غریبه‌ ها خوشامد می‌ گفت. 🌦🌦🌦روزی غریبه‌ ای نزد او رفت و گفت: من می‌ خوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟ سقراط پرسید: در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌ کنند؟ مرد غریبه گفت: 🌦🌦🌦مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌ گویند، حقه می‌ زنند و دزدی می‌ کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ ام. 🌦🌦🌦سقراط می‌ گوید: مردم اینجا هم همانگونه‌ اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌ دادم. 🌦🌦🌦چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌ آید و درباره مردم آن سوال می‌ کند. 🌦🌦🌦سقراط دوباره پرسید: آدم‌ های شهر خودت چه جور آدم‌ هایی هستند؟ 🌦🌦🌦غریبه پاسخ داد: فوق‌ العاده‌اند، به هم کمک می‌ کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌ خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم. 🌦🌦🌦سقراط پاسخ داد: اینجا هم همینطور است. مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌ کنی؟! 🌦🌦🌦ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که در درون ما وجود دارد. 🌦🌦🌦انسانی که مثبت و مهربان باشد، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید. 🌦🌦🌦و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد 🌦🌦🌦وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است 🌦🌦🌦🌦🌦🌦🌦🌦 @amn_org
🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣 🟣🟣🟣 🟣🟣🟣 درسی از مکتب امام صادق (ع) 🟣🟣🟣مردی در مسجد خوابیده بود و خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود. 🟣🟣🟣 به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد. 🟣🟣🟣هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند. 🟣🟣🟣وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا (ص) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم. 🟣🟣🟣الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم 🟣🟣🟣به نقل از: الدین فی قصص، ج 1، ص 16 🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣 @amn_org