عموصفا دوست خوب بچه ها
#قصه_کودکانه 🌳🦆 اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇ قسمت اول ◇ هوا کمی سرد بود اُردک بزرگ با پنج جوجه اش ک
📆طبق برنامه هفتگی شنبه ها🔻
قصه و داستان داریم📚
#قصه_کودکانه
🌳🦆اُردک و درخت بزرگ🦆🌳
◇قسمت دوم◇
در همین وقت جوجه اردک به درخت گردوی بزرگی رسید. از رود بیرون آمد پای درخت گردو رفت.مادرش آنجا هم نبود.
باران شروع به باریدن کردن او زیر باران دوباره شنا کرد.با خودش فکر می کرد که دیگر نمی تواند مادرش را پیدا کند.
او شنا کرد و شنا کرد به درخت نارنجی رسید.مادرش آنجا هم نبود.جوجه اردک باز هم شنا کرد. به درخت های بزرگ بسیاری رسید.مادرش هیچ یک از آن ها نبود.
جوجه اردک با خودش گفت:« حالا میفهمم که من آنقدر که فکر می کردم بزرگ نشده ام.
اگر من بزرگ شده بودم، می توانستم را خانه مان را پیدا کنم.اگر من بزرگ شده بودم، به درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود درست نگاه می کردم. گر من بزرگ شده بودم، می توانستم خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.»
جوجه اردک مدتی کنار رود ایستاد به دورو برش نگاه کرد.باز با خودش گفت:« من خیلی دور شده ام. حتما از کنار درختی که مادرم زیر آن منتظرم بوده است گذشته ام و درخت را ندیده ام. باید برگردم.»
دیگر هوا داشت تاریک می شد. جوجه اردک احساس کرد که از خستگی و سرما دیگر نمی تواند بایستد. داشت می افتاد ه ناگهان صدایی شنید: کواک. کواک. کواک.
جوجه اردک از خوش حالی فریاد کشید و گفت:«این صدای مادرم است! این صدای مادرم است!»
دید که باز هم پا هایش توانا شده است. به طرف صدا دوید. یک لحظه بعد، پیش مادرش بود. مادرش زیر درخت کاج بزرگی ایستاده بود.
وقتی که جوجه اردک را دید، به طرف او دوید باز هم کواک کواک کرد و گفت:« تو کجا بودی؟ وای زیر باران خیس شدی!ما باید به خانه برگردیم. من خیلی ناراحت بودم. خواهر و برادرهایت هم ناراحت بودند. خدا را شکر که آمدی.»
جوجه اردک سرش را پایین انداخت و گفت:« مادر. خود من هم ناراحت بودم فکر می کنم خیلی مانده است که بزرگ شوم.» بعد هم تمام ماجرا را تعریف کرد که به سراغ انواع درخت ها رفت، ولی آنها را پیدا نکرد.
مادرش به جوجه اردک نزدیک شد. نوکش را به سر او مالید و گفت:« جوجه من ، تو درست می گویی تو هنوز بزرگ نشده ای.ولی داری بزرگ می شوی. تو خسته شدی، کمی سردت شد، ترسیدی ومارا گم کردی، ولی با همه این ها رفتی و قو های زیبا را دیدی.
این خیلی خوب است.یادت باشد که خواهر ها و برادر هایت قو ها و درخت هایی را که تو دیده ای ، آنها ندیده اند. این خیلی خیلی خوب است.
آن وقت جوجه اش را زیر پرو بالش گرفت. و به طرف لانه اش به راه افتاد.
پایان...
#قصه #داستان #شنبه_های_داستانی #قصه_شنبه_ها #شنبه
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
📆طبق برنامه هفتگی شنبه ها🔻 قصه و داستان داریم📚 #قصه_کودکانه 🌳🦆اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇قسمت دوم◇
📆طبق برنامه هفتگی شنبه ها🔻
قصه و داستان داریم📚
#قصه_کودکانه
🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿
توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد.
یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟”
خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.”
توپی گفت: «من هم با تو می آیم.”
خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟”
برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.»
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد.
توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟”
مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.”
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟”
توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.”
پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی”
توپی گفت: “چکاری؟”
پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.”
توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند.
پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.”
#قصه #داستان #شنبه_های_داستانی #قصه_شنبه_ها #شنبه
eitaa.com/amoo_safa