داستان امام حسن(ع).pdf
625.1K
#داستان_کودکانه
#واحدکار_ولادت_امام_حسن_مجتبی
🌺تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_کودکانه
#زمین_عصبانی
#واحدکار_روز_زمین_پاک
🌺تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
#داستان_کودکانه
🌼مهارت نه گفتن
کفشدوزک کوچولو🐞 دوست داشت بین دوستاش دوست داشتنی باشد.
برای همین همیشه هر چی که آنها می گفتند قبول می کرد. اینکه روی کدام گلها 🌺🌸بنشیند. یا کدام مسیر را انتخاب کند.
یک روز یکی از دوستانش گفت بیا بریم اون طرف دره ببینیم چه خبره فکر کنم گلهای🌸🌺 زیادی آنجا باشد.
کفشدوزک کوچولو 🐞 که خیلی می ترسید من من کنان گفت باشه فقط بذار از مامانم اجازه بگیرم.
دوستش گفت نمیخواد میریم و زود برمی گردیم.
کفشدوزک کوچولو🐞 قبول کرد آنها رفتند به سمت آن طرف دره. اما آنقدر آنجا کوه⛰ و دشتهای شبیه هم بودند که احساس می کردند راه را گم کرده اند. کفشدوزک کوچولو 🐞ناراحت شد یک گوشه ای نشست و گریه کرد او حالا فهمیده بود که همیشه نباید با همه پیشنهادها موافقت کند...
در همین فکرها بود. که صدای باد💨 را شنید دوستش داشت همراه باد💨حرکت می کرد و فریاد می زد کمک...
کفشدوزک کوچولو 🐞فهمید که الان وقت گریه کردن نیست وباید به کمک دوستش بشتابد.
باسرعت تمام بال زد و دست دوستش را گرفت و با او زیر یک صخره پناه گرفت
دوستش به کفشدوزک کوچولو🐞 گفت حالا چطور راه خونه 🏡رو پیدا کنیم.
کفشدوزک کوچولو🐞 فکری به ذهنش رسید
باد.... 💨 از روی جهت باد.💨
صبح که می آمدند باد💨 از جهت خانه🏡 آنها حرکت می کرد و هنوز هم از همان جهت
باید در خلاف جهت باد پرواز کنیم.
وقتی وزش باد آرام تر شد
آن دو دست هم را گرفتند و با قدرت تمام در جهت خلاف باد به پرواز در آمدند.
چیزی نگذشت که آنها از دور خانه شان را دیدند.
کفشدوزک کوچولو خوشحال شد و فهمید همیشه نباید حرف بقیه را قبول کرد. ممکن بود آن دو با این تصمیم اشتباه اتفاق بدی برایشان بیفتد
#مهارتهای_زندگی
#قصه_متنی