#داستان مورچه ی باهوش برای آشنایی دانش آموزان با اهمیت کتاب خواندن، نقش آن در زندگی و رعایت نکات بهداشتی و اخلاقی در این زمینه👎👎👎
😋🎈مورچه ی باهوش🎈 😋
یکی بود یکی نبود توی شهر مورچه ها، یه مورچه کوچولوی باهوشی بود که خیلی چیزا می دونست چون زیاد کتاب می خوند. هر وقت برای بقیه ی مورچه ها مشکلی پیش میومد، با مورچه کوچولو مشورت می کردن و اون کمک می کرد تا مشکلشون برطرف بشه.
مورچه ی باهوش به کلاغ پستچی گفته بود که هر وقت از روی شهرشون پرواز می کنه و نامه هارو می بره، یه کتاب داستان هم برای اون بیاره.
مورچه، کتابایی که کلاغ پستچی آورده بودو گوشه ای از اتاقش چیده بود و هر روز می خوند. بعد از بازی، هر وقت می خواست کتاب بخونه دستاشو می شست تا کتاباش کثیف نشه، وقتی نور اتاقش کم بود چراغو روشن می کرد تا چشمش ضعیف نشه، سرشو خیلی به کتاب نزدیک نمی کرد و با فاصله ی مناسب می خوند. هر وقت کتاب خوندنشم تموم می شد کتابشو مرتب کنار کتاب های دیگش می چید تا اتاقش شلوغ و بی نظم نشه.
یه روز که داشت کتاب می خوند یکی با عجله در زد مورچه درو باز کرد.
مورچه ی همسایه گریه می کرد و می گفت انبار خونم خراب شده آخه هرچی گندم و دونه جمع کرده بودم جوانه زده، رشد کرده، خونم ترک برداشته!!
مورچه فکر کرد و فکر کرد و جوابو پیدا کرد. گفت نگران نباش از این به بعد دونه هایی رو که جمع می کنی نصف کن تا جوانه نزنه و خونتو خراب نکنه.
مورچه ی همسایه با خوشحالی تشکر کرد و رفت تا دونه هاشو نصف کنه. چیزی نگذشته بود که مورچه های سرباز در زدن گفتن یه مهمون داریم که شبیه مورچست اما حرف نمی زنه به نظرت راهش بدیم بیاد توی شهرمون!؟
مورچه گفت باید ببینمش. بعد از این که مورچه بررسی کرد، گفت نه نه اون عنکبوته خودشو شبیه مورچه درست کرده تا وقتی نزدیک شدید بهتون حمله کنه و شمارو بخوره.
مورچه های سرباز گفتن: یعنی بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن. مورچه کوچولو گفت بله. من اینو قبلا تو کتاب خونده ام.
تق تق. دوباره صدای در اومد. مورچه ی باهوش درو باز کرد. یه دفعه همکلاسیشو پشت در دید. همکلاسی گفت دوست من! من داشتم بازی می کردم ولی خسته شدم و حوصلم سر رفت. گفتم کتاب بخونم. می خوام کتاب جدید بخونم، ولی ندارم چه کار کنم. مورچه ی باهوش گفت من بهت کتاب می دم. بفرما خونه. دوستش گفت ممنونم باید زود برگردم نی نی کوچولومون گریه می کنه می خوام برم در نگهداریش به مامانم کمک کنم.
مورچه ی باهوش گفت: باشه پس برو. این کتابم بهت امانت می دم. مراقبش باش. هر وقت خوندی و دیگه نمی خواستیش اونو بهم برگردون.
دوستش گفت: باشه خیالت راحت عکساشو به نی نی کوچولو نشون می دم ولی مراقبم تا پاره نکنه. خط خطی نکنه.
هر وقت خوندم برات میارم. من امانتدار خوبی هستم.
به همدیگه دست دادن و خداحافظی کردن. مورچه کوچولو از این که کتابو به دوستش امانت داده بود خیلی خوشحال بود، چون این جوری دوستش هم می تونست بیشتر بدونه و بهتر زندگی کنه.
👌خب، حالا کی دوست داره مانند مورچه ی باهوش خیلی چیزا بدونه و به بقیه کمک کنه!؟ ...
من....
مورچه کوچولو چه جوری این همه چیز می دونست!؟... کتاب می خوند. زیاد کتاب می خوند.
درسته، اگه مورچه کوچولو کتاب نمی خوند و فکر نمی کرد نمی تونست به مورچه ی همسایه بگه دونه هارو نصف کن تا جوانه نزنه و خونت خراب نشه.
اگه کتاب نخونده بود نمی دونست بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن، ادای مورچه هارو در میارن تا گول بزنن.
من که دوست دارم هر روز به مامانم بگم برام داستان بخونه.... کتابایی که می خونمو به دوستامم امانت می دم تا اونا هم بخونن تا هممون راحت زندگی کنیم و کمتر اشتباه کنیم. مثل مورچه کوچولو
کیا مثل مورچه کوچولو مواظب چشماشون هستن و با فاصله ی مناسب می خونن........
#کتاب_و_کتابخوانی
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
🌼مهارت نه گفتن
کفشدوزک کوچولو🐞 دوست داشت بین دوستاش دوست داشتنی باشد.
برای همین همیشه هر چی که آنها می گفتند قبول می کرد. اینکه روی کدام گلها 🌺🌸بنشیند. یا کدام مسیر را انتخاب کند.
یک روز یکی از دوستانش گفت بیا بریم اون طرف دره ببینیم چه خبره فکر کنم گلهای🌸🌺 زیادی آنجا باشد.
کفشدوزک کوچولو 🐞 که خیلی می ترسید من من کنان گفت باشه فقط بذار از مامانم اجازه بگیرم.
دوستش گفت نمیخواد میریم و زود برمی گردیم.
کفشدوزک کوچولو🐞 قبول کرد آنها رفتند به سمت آن طرف دره. اما آنقدر آنجا کوه⛰ و دشتهای شبیه هم بودند که احساس می کردند راه را گم کرده اند. کفشدوزک کوچولو 🐞ناراحت شد یک گوشه ای نشست و گریه کرد او حالا فهمیده بود که همیشه نباید با همه پیشنهادها موافقت کند...
در همین فکرها بود. که صدای باد💨 را شنید دوستش داشت همراه باد💨حرکت می کرد و فریاد می زد کمک...
کفشدوزک کوچولو 🐞فهمید که الان وقت گریه کردن نیست وباید به کمک دوستش بشتابد.
باسرعت تمام بال زد و دست دوستش را گرفت و با او زیر یک صخره پناه گرفت
دوستش به کفشدوزک کوچولو🐞 گفت حالا چطور راه خونه 🏡رو پیدا کنیم.
کفشدوزک کوچولو🐞 فکری به ذهنش رسید
باد.... 💨 از روی جهت باد.💨
صبح که می آمدند باد💨 از جهت خانه🏡 آنها حرکت می کرد و هنوز هم از همان جهت
باید در خلاف جهت باد پرواز کنیم.
وقتی وزش باد آرام تر شد
آن دو دست هم را گرفتند و با قدرت تمام در جهت خلاف باد به پرواز در آمدند.
چیزی نگذشت که آنها از دور خانه شان را دیدند.
کفشدوزک کوچولو خوشحال شد و فهمید همیشه نباید حرف بقیه را قبول کرد. ممکن بود آن دو با این تصمیم اشتباه اتفاق بدی برایشان بیفتد
#مهارتهای_زندگی
#قصه_متنی
🔸داستان زمان مناسب صحبت کردن
روزی روزگاری در شهری بزرگ با هوای تمیز و درختان بلند🌳🌳 ، دختری شیرین زبان و مهربان بنام ترنم👧 زندگی میکرد . او عاشق حرف زدن بودن و دوست داشت داستان ها و ماجراهای با مزه ای را که میدید برای دوستان و خانواده اش تعریف کند. یک روز ترنم 👧با دوستانش ! در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند . بچه ها با هیجان در حال صحبت کردن درباره ی نقشه ی بازی و اینکه چطور برنده شوند بودند که ترنم پرید وسط حرفهایشان و شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره بچه ها از این رفتار ناراحت
شدند و با اینکه خاطره او خیلی بامزه بود ، هیچکس حاضر نشد به آن گوش کند. روز بعد معلم از بچه ها خواست ، به پدرهایشان بگویند که حتما در جشنی که قرار است به مناسبت روز دختر در مدرسه برگزار شود شرکت کنند . ترنم👧 با خوشحالی تا خانه دوید ، پدرش را دید که مشغول تعمیر کردن ماشینش بود . ترنم👧 بدون توجه به اینکه الان موقعیت مناسبی نیست . پیغام معلم را به پدرش داد و گفت : باباجون 🧔♂فردا در مدرسه جشن برگزار میشود ، شما هم دعوت هستید ، یادتون باشد حتما
بیایید . اما بچه ها ، پدر انقدر سرگرم کار بود که متوجه نشد و حتما میتوانید حدس بزنید چی شد؟ بله ! پدر در جشن شرکت نکرد و ترنم👧 خیلی ناراحت شد. چند روزی گذشت . در مدرسه یک ماجرای خنده دار پیش آمد و ترنم👧 دوست داشت آن را برای مادرش تعریف کند. برای همین وقتی تکالیفش را نوشت به سراغ مادرش آمد و بدون توجه به اینکه مادر🧕 در حال صحبت کردن با تلفن است ، ماجرا را تعریف کرد و خودش هم قاه قاه می خندید . ولی متوجه شد که مادر اصلا نمی خندد انگار اصلا
متوجه ی حرفهای او نشده . اخم هایش را در هم کشید و به اتاقش رفت، با خودش گفت: هیچکس من را دوست نداره ، اصلا حرفهای من براشون مهم نیست. در همین موقع مادر وارد اتاق شد و گفت: ترنم👧 ، دخترم. فکر میکنم وقتی داشتم با تلفن صحبت می کردم تو چیزی میخواستی بگویی . درسته ؟ ترنم رویش را برگرداند و با ناراحتی گفت بله ! داشتم ماجرای امروز را تعریف میکردم ولی دیگر مهم نیست . حرفهای من برای هیچکس ارزش نداره شما که اصلا نخندیدید . پدر 🧔♂که به جشن نیامد ، دوستانم هم که به من اخم میکنند. اصلا من دیگر حرف نمی زنم. مادر🧕 دستی بر سر ترنم👧 کشید و گفت : شاید علتش این باشه که تو زمان مناسبی را برای حرف زدن انتخاب نمیکنی . مثلا همین امروز بهتر نبود صبر میکردی تا تلفن من تمام بشود و بعد همه چیز را تعریف میکردی و با هم میخندیدیم؟ یا روزی که به پدرت خبر جشن را دادی ، به نظرت زمان درستی بود؟
ترنم👧 کمی فکر کرد و گفت : بابا 🧔♂حسابی مشغول تعمیر بود و معلوم بود کلافه است . فکر کنم۰ اصلا متوجه ی حرفهای من نشد . شاید اگر صبر میکردم و بعد از اینکه استراحت میکرد میگفتم ، بهتر بود . مادر🧕 لبخندی زد و گفت: آفرین دخترم اگر در زمان مناسب حرف بزنی حرفهایت بیشتر شنیده میشوند و همه بیشتر به تو توجه می کنند. در غیر این صورت ، ممکنه دیگران متوجه ی حرفهای مهم و ارزشمندت نشوند. روز بعد وقتی ترنم👧 و دوستانش در حیاط بودند . او صبر کرد تا حرفهای بچه ها تمام بشود و بعد درباره ی بازی جدیدی که یاد گرفته بود ، شروع به صحبت کرد ، بچه ها با دقت به حرفهایش توجه کردند و حتی سوالاتی پرسیدند و قرار شد زنگ تفریح بعد ، آن بازی را انجام دهند . ترنم 👧فهمید که صبر کردن برای اینکه زمان مناسبی برای حرف زدن پیدا بشود خیلی خوبه و باعث میشود حرفهای قشنگ و ارزشمندش بهتر شنیده بشود و دیگران هم به او احترام بگذارند .
#قصه_متنی
#قصه_شب
بچه های عزیز امام علی ( ع ) امام اول ما مسلمانان است که بسیار مهربان و با گذشت بودند که در 21 ماه رمضان به شهادت رسیدند، به مناسبت شهادت این امام بزرگوار، ما در نمناک قصد داریم داستان شهادت ایشون رو براتون تعریف کنیم.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. حضرت محمد آخرین پیامبر ما بودند که دختری به نام حضرت فاطمه (س ) داشتند، وقتی حضرت فاطمه بزرگ شد، امام علی (ع ) که پسر عموی پیامبر بود از ایشان خواستگاری کردند و باهم ازدواج نمودند.
امام علی (ع ) امام اول ما مسلمانان است و مانند پیامبر بسیار مهربان بودند. امام علی (ع ) با همه کودکان به خصوص کودکان یتیم بسیار مهربان بودند و همه کودکان بی سرپرست شهر ایشان را می شناختند و پدر یتیمان می خواندند.
#قصه_متنی
#امام_شناسی
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
امام علی علیه السلام صبح روز 19 ماه رمضان برای خواندن نماز صبح به مسجد کوفه رفت، ابن ملجم نیز در مسجد حضور داشت و شمشیری را که به زهر آلوده کرده بود را زیر پیراهن خود پنهان نموده و در نزدیکی امام به نماز ایستاده بود.
هنگامی که امیرالمؤمنین سر از سجده اول برداشت، ابن ملجم با شمشیر ضربه ای به سر امام زد که تا پیشانی امام را شکافت. همه افراد حاضر در مسجد بسوی امیرالمؤمنین علی علیه السّلام دویدند و سر امیرالمومنین را بستند. امام علی با سر شکسته نماز خود را نشسته خواند و سپس به خانه رفت. مردم ابن ملجم را دستگیر کرده و دست بسته نزد امام آوردند.
امام علی (ع ) دو روز در بستر بیماری بودند، در این دو روز وقتی کودکان یتیم فهمیدند که خوردن شیر برای امام علی مفید است، هر کدام کاسه ای از شیر به دست گرفته و به خانه امام علی می آمدند.
#قصه_متنی
#امام_شناسی
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
امام علی به فرزند خود امام حسن فرمودند که شیر را از کودکان بگیرید و برای من کاسه ای شیر بیاورید. شیر را آوردند و امام فرمود از این شیر برای ابن ملجم هم ببرید تا بنوشد و آنگاه سفارش ابن ملجم را به امام حسن نمود تا همه ما بفهمیم چه امام مهربانی داشتیم.
امام علی ( ع ) بعد از دو روز در 21 ماه رمضان به شهادت رسیدند و همه ما مسلمانان در این روز برای امام خوب و مهربانمان که حتی با دشمن خود نیز مهربان بود عزاداری می کنیم. بچه های عزیزم ما باید از زندگی امامان بزرگمان درس های زیادی بگیریم و یاد بگیریم مانند امامان با یکدیگر مهربان باشیم.
در روز شهادت امام اولمان با دست های کوچکتان دعا کنید و از خدا بخواهید مانند امام علی (ع ) راه درست را انتخاب کنید.
#امام_شناسی
#قصه_متنی
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
داستان جوجه اردک زشت
در یکی از روزهای گرم تابستان جوجه اردک ها یکی یکی سر از تخم بیرون آوردند به غیر از یکی که از بقیه یک کمی بزرگتر بود. خانم اردک با کمی حوصله منتظر ماند تا اینکه جوجه اردک زشت هم از تخم بیرون آمد. صبح روز بعد خانم اردک بچه هایش را برای آموزش شنا به برکه برد. جوجه اردک زشت از بقیه زودتر شنا کردن را یاد گرفت. بعد از بیرون آمدن از آب وقتی به طرف مزرعه حرکت کردند پرندگانی که چشمشان به جوجه خاکستری رنگ افتاد شروع به مسخره کردن او کردند و گفتند: او نباید در بین ما زندگی کند و همه با نوک زدن به سر او حمله کردند و هرچه مادرش دفاع می کرد فایده نداشت. جوجه اردک با چشمی گریان تک و تنها از مزرعه دور شد. یک روز در کنار برکه چشمش به یک سگ شکاری افتاد، جلو رفت و به او سلام کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد و از او راهنمایی خواست. سگ شکاری گفت: قبل از اینکه به فکر پیدا کردن دوست باشی بهتر است تا زمستان از راه نرسیده است جایی برای خودت پیدا کنی که از سرما تلف نشوی. مدتی گذشت و هوا کم کم رو به سردی می رفت. جوجه اردک هم سرما را احساس می کرد. یک روز که در برکه بود مشاهده کرد که پرندگان دسته جمعی به طرف مناطق گرم در حال کوچ کردن هستند. با دیدن آنها با خود گفت ای کاش من هم می توانستم مثل آنها پرواز کنم و به هر جایی که دوست دارم بروم. بالاخره زمستان از راه رسید. آبها همه یخ زدند و برف همه جا را پوشاند و جوجه اردک از ناچاری به خانه ای پناه برد. در آن خانه یک مرغ و یک گربه زندگی می کرد. روز به روز جوجه اردک بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه از دست گربه و مرغ که با او بدرفتاری می کردند تصمیم گرفت از آنجا فرار کند. هوا گرم شده بود و فصل بهار رسیده بود به همین خاطر به طرف برکه به راه افتاد تا بعد از چند ماه شنا کند اما وقتی بالهایش را باز کرد از اینکه سفید شده بود تعجب کرد و فکر کرد که آب این برکه او را زیبا نشان می دهد. در این حین دو تا قوی دیگر به او نزدیک شدند و از او علت تنهاییش را سوال کردند. او هم ماجرا را برایشان تعریف کرد. ولی آنها گفتند تو که اردک نبودی آنها تخم قو را اشتباه گرفتند و به تصور خودشان تمام جوجه های دنیا باید مثل جوجه اردک باشد ولی جوجه های خاکستری بعدا سفید می شوند. تو از جنس ما هستی و با ما باید زندگی کنی به این ترتیب جوجه اردک زشت قصه ما به یک قوی زیبا تبدیل شد و باقی عمر خود را در کنار قوها زندگی کرد.
#قصه_متنی
واحد کار پرندگان👇👇👇
#پرندگان
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
#قصه_متن ✨مسواک و خمیردندان✨
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
مدتی بود مسواک و خمیردندان با هم قهر کرده بودند و مونا نمی توانست دندان هایش را تمیز کند،ماجرا از این قرار بود:
یک شب وقتی مونا می خواست دندان هایش را مسواک بزند یکی از دندان هایش افتاد و از جای دندانش کمی خون امد.خمیر دندان و مسواک که هر دو مونا را خیلی دوست داشتند ،هر کدام تقصیر را گردن دیگری انداخت.
خمردندان می گفت :تقصیر تو بود که اون دندان افتاد چون تو دندان های مونا را محکم مسواک کردی. اما مسواک می گفت :تقصیر تواست . حتما خمیر تو خوب نبوده و دندان مونا را از لثه اش جدا کرده،چون من محکم مسواک نزدم
دعوای مسواک و خمیر دندان باعث شد که مونا نتواند دندان هایش را مسواک بزند وبعد از خوردن غذاو شیرینی و شکلات خورده های غذا بین دندان هاش باقی ماند. چند روز گذشت،یک روز مونا گریه کنان در حالی که دستش روی صورتش بود پیش مادرش رفت وگفت:"مامان دندونم ،دندونم درد می کنه."
مادر دست مونا را از روی صورتش برداشت و گفت:"دهانت را باز کن ببینم."
مونا دهانش را باز کرد و مادر دیدخرده های غذا ی مانده بین دندانها یکی از دندان های مونا را خراب کرده و به خاطر همین دندانش درد گرفته.
مادر از مونا پرسید:"مگر مرتب دندان هایت را مسواک نمی زنی؟"
مونا ماجرای قهر مسواک و خمیر دندان را برای مادرش تعریف کرد. مادر و مونا پیش خمیردندان و مسواک رفتند ،انها هنوز با هم قهر بودندو پشتشان را به هم کرده بودند.
مادر خمیردندان و مسواک را برداشت و به آنها گفت:" ببینید ،قهر شما باعث شده تا دندان مونا خراب شه و درد بگیره . مگه شما دوستان او نیستید؟"
هر دو با هم گفتند:"چرا من دوست مونا هستم." و خمیر دندان ادامه داد :"من مونا رو خیلی دوست دارم برای همین وقتی دیدم مسواک یکی از دندان هاش رو کند ،دیگه باهاش صحبت نکردم."
مسواک گفت:" نه! من دندان های مونا رو نکندم. این خمیر دندان بود که دندان مونا رو کند."
مادر خمیردندان و مسواک را به دست مونا دا د و گفت :" شما هر دو اشتباه می کنید ، چون هیچ کدام از شما باعث افتادن دندان مونا نشدید. آن دندان یکی از دندان های شیری مونا بود که افتاد، و به جای آن یک دندان دایمی و قشنگ در میاد.
حالا بهتره شما با هم آشتی کنید تا مونا بتونه دندان هاش رو بشوره و همه با هم به دندانپزشکی بریم. در مطب آقای دکتر بیشتر راجع به دندان های شیری صحبت می کنه."
آقای دکتر بعد از اینکه دندان های مونا را دیدگفت:" خانم کوچولوی به این تمیزی چرا دندان هاش خراب شده؟"
و مونا ماجرای مسواک و خمیر دندان را برای آقای دکتر تعریف کرد.
آقای دکتر پرسید:"خب این دوستای کوچولوی ما کجا هستند؟"
مونا گفت:" آنجا روی میزند، اما انگار هنوز با هم قهرن."
اقای دکتر گفت:"پس بهتره من دلیل افتادن دندان تو را بگم تا این دو دوست قدیمی دیگه از دست هم ناراحت نباشن."
"ما برای جویدن غذا به دندان نیاز داریم و وقتی که خیلی کوچکیم دندان هایمان کم کم در میاند اما این دندان ها، دندان های شیری هستند ،و بعدازچند سال وقتی 6-7ساله شدیم یکی یکی می افتند و به جای آنها دوباره دندان های تازه در میاریم،اما اگه مواظب دندان هامون نباشیم و این دندان های جدید خراب بشن ،آنوقت من مجبور میشم آن دندان خراب را بکشم ،اما دیگه جای اون دندان تازه ای در نمیاد."
مسواک و خمیر دندان که متوجه اشتباهشون شدند، قول دادند دوستان خوبی برای هم باشند و به مونا کمک کنندتا دندان های سالمی داشته باشد. وقتی از دندانپزشکی به خانه برگشتند مونا جلوی ایینه رفت و خندید و به جای خالی دندانش نگاه کرد، حالا دیگه خوشحال بود چون می دانست به زودی یک دندان دیگر در جای خالی دندانش درمیاد.
مناسب #کودک
#داستان
#قصه_متنی
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غززدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
#قصه_متنی
#درختکاری
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
(( داستان شب قدر ))
یه روز وقتی مریم از مدرسه به خونه اومد مامانش بهش گفت امروز تکالیفت رو انجام بده و یه کمی بخواب بعد افطار میخواهیم بریم مسجد مریم گفت مامان جونم من که همیشه شب میخوابم روز نمیتونم بخوابم.
مامان گفت آخه دخترم امشب تا صبح توی مسجد بیدار میمونیم.
مریم گفت : مامان جونم مگه امشب چه شبیه ؟
بسم الله الرحمن الرحيم
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ (1)
مامان گفت :امشب شب قدر دخترم شبی که خدا قرآن رو بر قلب پیامبر نازل کرده تازه هرکسی توی این شب عبادت کنه براش خیلی پواب مینویسن، کربلا مینویسن، مکه مینویسن، میگن عمرشون رو زیاد کن ، مسافرت آدما ، مرگ اونها مریضی ها رو همه رو تو شب قدر مینویسن .
شب قدر قرآن رو میگیریم روی سرمون و از خدا میخواهیم که برامون چیزای خوب بنویسه ،باید سعی کنیم از این شبا خیلی استفاده کنیم .باید تا صبح بیدار باشیم و دعا کنیم
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ (2)
تونمیدونی شب قدر چه شبیه
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ (3)
شب قدر از هزار ماه بهتره
(دستها را باز کنید و بکشید وبا حرکت دست بزرگی این شب رو به بچه ها نشون بدید)
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ (4)
به دستور خدا فرشته ها میان پایین میرن پیش آدمهای خوب
سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5)
تا صبح میان خدمت امام زمان عجل اللهو سلام و درود میفرستن
ماه رمضون که روزه میگیریم سه شب میریم مسجد تا صبح بیدار میمونیم سه شب ،شبه قدره معلوم نیست کدوم شبه .هر سه شبش رو میریم خدا میخواد ما رو امتحان کنه که ببینه چیکار میکنیم
#قصه_متنی
#شب_قدر
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
قشنگترین شب دنیا
پیامبر عزیز ما در حال نماز خواندن بودند. شب بود و همه جا تاریک تاریک. ستارههای زیادی در آن شب زیبا در حال چشمک زدن بودند. آن شب شبی زیبا و آرام بود. اصلا با شبهای دیگر فرق میکرد. در آن هنگام فرشته مهربان خدا ، منتظر شد تا پیامبر عزیز ما نمازشان را تمام کنند. بعد از آن به پیامبر(ص)سلام کرد و گفت: ای پیامبر خدا! خداوند مهربان از من خواسته تا همه حرفهایش را برای شما یکجا بگویم. پیامبر هم که همیشه از شنیدن حرف های خدا خوشحال می شد ،این بار وقتی شنید قرار است همه حرفهای خدای عزیز و مهربان یکجا برای او گفته شود، خوشحال شد و با دقت گوش کرد. بله در آن شب زیبا حرف های خدا ،که در قرآن آمده یک جا بر پیامبر خوانده شد.
#قصه_متنی
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝
آن شب زیبا و نورانی و آن شب قشنگ و پرستاره که در آن قرآن بر پیامبر نازل شد، شب قدر نام گرفت. در آن شب تمام فرشته ها به زمین می آیند. آدمهای خوب در شب قدر که یکی از شبهای ماه مبارک رمضان است تا سحر بیدار میمانند، دعا میکنند، قرآن میخوانند و با خدای مهربان حرف میزنند.
فرشته ها هم در شب قدر به دستور خدا سلامتی و شادی را به آدمهای خوب هدیه می دهند. شب قدر به اندازه ای بزرگ و مهم است که خداوند در سورهای به نام قدر گفته که آن شب از هزار شب بالاتر و برتر است.
#شب_قدر
#قصه_متنی
🌼تخصصی واحدکار عمودانا
╔══🌿🌼🌿══ ══╗
🎀 @amoodanaa
╚══ ══🌿🌼🌿══╝