شعر پوشاک
لباس های رنگارنگ
سبز و سفید و قشنگ
هر کدوم از لباس ها
لازم باشه با هوا
هوا که سرد و برفیست
لباس گرم بافتنیست
دستکش و شال و کلاه
بپوشیم وقت سرما
وقتی هوا گرم می شه
لباس نازک خوبه
با لباس مرتب
هستی تمیز و راحت
#شعر_کودکانه
#واحد_کار_پوشاک
شعر : پوشاك زمستانی
لباس های رنگارنگ
سبز و سفید و قشنگ
هرکدوم از لباس ها
لازم باشه با هوا
هوا که سرد و برفیست
لباس گرم و بافتنیست
دستکش و شال و کلاه
بپوشیم وقت سرما
وقتی هوا گرم می شه
لباس نازک خوبه
با لباس مرتب
هستی تمیز و راحت
شعر پاییز
آی بچه ها پائیزه برگ درخت می ریزه
برگها شده سرخ و زرد هوا شده کمی سرد
وقتی تابستون گذشت باد میاد از کوه و دشت
حرف منو بکن گوش لباس گرمی بپوش
وقتی میاد زمستون برف و باد و بارون
شال و کلاه و پالتو بپوشو بیرون برو
#واحد_کار_پوشاک
#شعر_کودکانه
قصه لباس زمستانی
زمستان آمده بود، همه جا سرد بود. پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس می دوخت. یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را می دوخت، می بافت و به صاحبانش می داد. خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس بدوزد. لباس های کلفت و زمستانی بود.
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد. جیرجی خانم همسایه اش بود.
پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد هم جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!» پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، نگاه کرد تعجب کرد و گفت: «با این پارچه؟»
جیرجیرک خانم پرسید: «مگر عیبی دارد؟ رنگش بد است؟ جنسش بد است؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوب است. جنسش خوب است، اما سفید و نازک است. مال تابستان است.»
پارچه ای که جیرجیرک خانم اورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما میخوری! مریض می شوی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد. دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را داد.
همان شب پینه دوز خانم منتظر آواز جیرجیرک خانم بود. چون هر شب جیرجیرک خانم از خانه اش بیرون می آمد و جیرجیر آواز می خواند. او هر چقدر منتظر شد، صدای جیرجیر نیامد. شب بعد هم جیرجیرک خانم آواز نخواند. پینه دوز خانم دلواپس شد. صبح روز بعد پالتو کلفتش را پوشید. شال و کلاه کرد و رفت به خانه جیرجیرک خانم. وقتی رسید دید که جیرجیرک خانم توی رختخواب خوابیده است. جیرجیرک خانم عطسه ای کرد و گفت: «پینه دوز خانم کاش حرفت را گوش کرده بودم. لباسم نازک بود. هوا سرد بود. به همین خاطر مریض شدم.»
#واحد_کار_پوشاک
#قصه_متنی
لباس تمیزم کو
«شبنم» دختر کوچولو و خوبی بود که فقط یک اخلاق بد داشت؛ او هیچوقت از وسایلش خوب مراقبت نمیکرد. عروسکهای شبنم، همیشه لباسهای پاره و صورتهای کثیف و موهای ژولیده داشتند. مداد رنگیهایش با نوکهای شکسته، در هر گوشهی خانه افتاده بودند. اسباببازیهایش همیشه شکسته و ناقص بودند و نمیتوانست با آنها بازی کند.
مادر شبنم همیشه از این اخلاق او ناراحت بود و میگفت: «یک دختر خوب را باید از تمیزی و مرتب بودن وسایلش شناخت، اما تو هیچوقت از آنها مواظبت نمیکنی.»
شبنم هرروز قول میداد اخلاقش را خوب کند و اسباببازیهایش را از هر گوشه جمع کند و کناری بگذارد تا سالم و مرتب بمانند؛ اما بازهم یادش میرفت و باز خانه از مداد رنگیها و عروسکها و کاغذهای نقاشی شدهی شبنم پر بود. آنها پشت صندلی و کنار در آشپزخانه و زیر فرش و توی گلدان و جاهای عجیبوغریب دیگر افتاده بودند.
تا اینکه یک روز، شبنم و پدر و مادرش میخواستند به خانهی مادربزرگ بروند. شبنم خیلی خوشحال بود، میدانست که آنجا میتواند بقیهی بچههای فامیل را هم ببیند. آنها میتوانستند هرچقدر دلشان میخواهد باهم بازی کنند و بعد هم غذاهای خوشمزهای را که مادربزرگ پخته بود بخورند. همیشه در خانهی مادربزرگ به شبنم خیلی خوش میگذشت. به همین خاطر میخواست خیلی زود آماده شود؛ اما وقتی پیراهنش را به تن کرد، دید جلو لباسش یک لکهی بزرگ و بدرنگ است. با ناراحتی پیش مادرش دوید و گفت: «مادر، مادر، این لباس من خیلی کثیف است!»
مادر نگاهی به پیراهن شبنم انداخت و گفت: «ولی این پیراهن مهمانی توست. خیلی هم کهنه نبود، فقط تو کثیفش کردی، چون دفعهی پیش که آن را پوشیدی غذا رویش ریختی. کنار دامنش هم پاره شده. چون وقتی داشتی بدون اجازهی من با قیچی بازی میکردی لباست را با آن بریدی. غیرازآن، جورابهایت هم کثیف است، چون آنها را نشسته بودی.»
شبنم گفت: «حالا من چکار کنم؟»
مادر جواب داد: «تو که پیراهن دیگری نداری، اگر از این پیراهنت مواظبت میکردی حالا آنقدر زشت نمیشد. پس مجبوری همینطوری به مهمانی بیایی.»
شبنم با ناراحتی گفت: «چی؟ با این لباس کثیف و پاره؟ ولی مادر، من اینطوری خجالت میکشم.»
مادر گفت: «من هم خجالت میکشم از اینکه تو با پیراهنی به این کثیفی به مهمانی بیایی و همه بفهمند که تو چقدر بد از لباسهایت مواظبت میکنی. تو حالا شبیه یکی از عروسکهایت شدهای. آنها همه همیشه کثیف و آشفته هستند، همینطور هم اسباببازیها و سایر لوازمت.»
شبنم با خجالت سرش را پایین انداخت. مادر دوباره گفت: «به خاطر بیدقتی تو، ما امروز مجبوریم در خانه بمانیم و پیش مادربزرگ نرویم.»
شبنم ناراحت و غمگین به اتاق رفت، با دلخوری به اتاقش نگاه کرد، اما متوجه شد حق با مادر است. تمام آن روز را شبنم به مرتب کردن وسایلش گذراند. مداد رنگیهایش را از هر گوشه جمع کرد، نوک آنها را تراشید و بعد مرتب کنار هم توی جعبه گذاشت. اسباببازیهایش را در جای خودشان گذاشت. لباسهای عروسکهایش را شست، موهای آنها را شانه زد و همه را کنار دیوار نشاند. بعد، از مادرش خواهش کرد پیراهن او را هم بشوید.
مادر وقتی به اتاق رفت و دید شبنم چطور همهجا را مرتب کرده، او را بوسید و گفت: «درست است که ما امروز نتوانستیم به خانهی مادربزرگ برویم، اما در عوض تو فهمیدی چقدر مرتب و تمیز بودن خوب است. دفعهی دیگر که به خانهی مادربزرگ برویم، به همه میگویم چه دختر تمیز و مرتبی دارم.»
شبنم با خوشحالی خندید و تصمیم گرفت کاری کند که مادر همیشه از داشتن دختری مثل او راضی و شادمان باشد.
#واحد_کار_پوشاک
#قصه_متنی
کاردستی پوشاک
#کاردستی
#واحد_کار_پوشاک