🔥 گاهی به جای ایراد گرفتن از بقیه
🔥 ( چه همسر و فرزند ، چه مسئولین و دولت و... ) ،
🔥 اول باید از خودمان انتقاد کنیم .
🔥 عیب و ایراد خودمان را ، پیدا کنیم
🔥 و در صدد اصلاح آن برآئیم .
🌹 امام على عليه السلام می فرمایند :
🌷 مَن بَحَثَ عَن عُيوبِ النّاسِ فَلْيَبدَأْ بِنَفسِهِ .
🌷 كسى كه در جست و جوی عیب مردم باشد ،
🌷 بايد از خودش آغاز كند
🌷 ( اول باید عیب های خودش را جستجو کند ) .
📚 غرر الحكم : ۸۴۸۹
🇮🇷 @ghairat
💥 چند گلایه از خودمان ...
✅ ۱. قرار بود یک روزه زیارت کنیم و برگردیم ، چرا بعضی از ماها زیاد در عراق می مانیم و حق بقیه را ضایع می کنیم ؟!
✅ ۲. چرا بعضی از ماها ، با اینکه گرسنه نیستیم ، باز غذا و شربت می گیریم و نصفه رها می کنیم و یا در آشغالی می ریزیم ؟!
✅ ۳. چرا بعضی از ماها ، با اینکه می توانیم آشغالمان را در سطل آشغال بریزیم ، آنرا در خیابان ها ، رها می کنیم ؟!!
✅ ۴. چرا بعضی از ماها ، با وجود آن همه زیبایی در پیاده روی ، آن همه خدمات ، آن همه تجمع و شلوغی بی نظیر ، دنبال خبرهای مجازی منفی و شایعات و دروغ افکنی در مورد محرم و اربعین هستیم و زود آنرا پخش می کنیم ؟!
✅ ۵. چرا با اینکه می توانیم از ظروف شخصی برای آب و شربت و غذا استفاده کنیم ، از ظروف یک بار مصرف موکب ها استفاده می کنیم ؟!
✅ ۶. چرا بعضی از ماها ، با اینکه می توانیم از مردم عراق ، بابت میزبانی و پذیرایی رایگان تشکر و قدردانی کنیم ، این کار را نمی کنیم ؟!!
✅ ۷. این را خودتان بنویسید ( چون خودمان بهتر از ایرادات خودمان خبر داریم )
🇮🇷 @ghairat
🕋 در این ایام اربعین حسینی ،
🕋 جا دارد از دولت آقای رئیسی ،
🕋 بابت خدمات بی نظیرش به زائران امام حسین علیه السلام تشکر کنیم .
🕋 و همچنین با تشکر از خیرین و موکب داران عزیز
🕋 با تشکر فراوان از میزبان خوبمان ، مردم با سخاوت عراق .
🕋 و با تشکر از روحانیت معزز ، مداحان گرانقدر ، مساجد ، هیئت ها ، نیروهای امنیتی ، راننده ها و...
👌🏻 اِن شکرتم ، لاَزیدنکم
🇮🇷 @ghairat
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دهم
🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت
🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند
🚥 ولی باز هم تنها برگشت .
🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم
🚥 و از خانه خارج شدیم
🚥 تا به طرف قبرستان برویم
🚥 اما یک عده مانع ما شدند
🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ،
🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند
🚥 عده ای از جلو پرت می کردند
🚥 عده ای از بالای پشت بام
🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ...
🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ،
🚥 که کفنش پاره پاره شد
🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ،
🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند
🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند
🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید
🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد
🚥 ولی سنگها و شیشه ها ،
🚥 به خودش بر می خوردند
🚥 و او را ، غرق در خون کردند .
🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند
🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد
🚥 از همه بدتر بود
🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد
🚥 و دید چشمانم را کور کرد
🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم
🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم
🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد
🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم
🚥 پدر با دست و صورت خونی ،
🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد
🚥 ولی در آن شب ،
🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود .
🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود
🚥 تا مجبور شدیم
🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم .
🚥 نیمه های شب ،
🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت
🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ،
🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم
🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم
🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم .
🚥 چند نفر غریبه ،
🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند .
🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند
🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد
🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش
🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد
🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود .
🚥 تا ظهر خواب بودم
🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم
🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم .
🚥 با خودم گفت من کجا هستم
🚥 اینجا کجاست ؟!
🚥 پس خانه ما کجاست ؟!
🚥 سپس یادم آمد
🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم
🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم .
🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم
🚥 دیدم چندتا دختر جوان ،
🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند .
🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم
🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ،
🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند .
🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم
🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد
🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم
🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت .
🚥 آن زن ، با مهربانی گفت :
💎 چی شده پسرم ؟!!
🚥 با گریه گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
🌟 برتری عالم ( اهل علم و معلم ) بر عابد ،
🌟 همچون برتری ماه شب چهاردهم ،
🌟 بر دیگر ستارگان است .
✍ رسول اکرم صلّی الله علیه و آله
📚 الکافی ، ج ۱ ، ص ۳۴
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🍎 دعوای زن و شوهری ، چیز بدی نیست
🍎 فقط باید مدیریت و کنترل شود .
🍎 برای مدیریت و کنترل دعوا و مشاجرات ،
🍎 لطفا به نکات زیر عمل کنید :
🔫 ۱. با صدای آرام و آهسته صحبت کنید
🔫 ۲. در اتاق خصوصی خود باشید
🔫 ( دور از فرزندان و دیگران )
🔫 ۳. حرفهای همدیگر را ،
🔫 با صبر و حوصله و به زیبایی گوش دهید .
🔫 ۴. قبل از انتقاد و گفتن بدی های همدیگر ،
🔫 خوبی های یکدیگر را بیان کنید .
🔫 ۵. در گفتن بدی ها ، با انصاف باشید
🔫 ۶. اشتباهات خود را بپذیرید و توجیه نکنید
🔫 ۷. از همدیگر ، عذرخواهی کنید .
🔫 ۸. بعد از دعوا با همدیگر شوخی کنید
🔫 ۹. همدیگر را ، بخندانید و راضی کنید
🔫 ۱۰. به مدت دو ساعت ، از هم جدا شوید ،
🔫 تا آرامش خود را به دست آورید
🔫 ۱۱. تا سه روز ، دعوای دیگری شروع نکنید
💟 @ghairat
#انگیزشی
هیچ وقت برای چیزهایی که می تونی خودت به دست بیاری به کسی التماس نکن!
http://eitaa.com/amoomolla
محتوای تربیت کودک
✍ خاطرات اربعین عموملا چند روز ، به اربعین امام حسین مانده بود و مدام از همه جا ، خبر از رفتن زائ
✍️ خاطرات عموملا از سفر به کربلا
🕌 به والله مثل مهمان نوازی اهل عراق ،
🕌 در هیچ جای ایران ندیدم .
🕌 آب و غذا ، آنقدر به زائران می دادند
🕌 که نصف و نیمه در خیابانها ، رها می شد .
🕌 هیچ وقت تشنه یا گرسنه نشدم ؛
🕌 وقتی رسیدم بصره و دیدند ایرانی هستم ،
🕌 مرا به خانه خود مهمان کردند ،
🕌 حمام را نشانم دادند تا حمام کنم ،
🕌 قسمم دادند تا لباسهایم را نشویم ؛
🕌 خودشان لباسهایم را شستند و اتو کردند ،
🕌 دشداشه ام پاره بود ، دوختند ؛
🕌 چنان مرا تحویل گرفتند ،
🕌 چنان با من مهربان بودند ،
🕌 که دلم نمی خواست به ایران برگردم .
🕌 حالا فهمیدم چرا هر کس به عراق می رود ،
🕌 دلش نمی خواهد برگردد .
🕌 سفره ای برایم پهن کردند ،
🕌 که در عین سادگی ، پر از غذا و میوه بود ،
🕌 از هر نوع میوه ای ، در آن گذاشته بودند .
🕌 محبتشان واقعی بود ،
🕌 نه فیلم بازی می کردند نه ریا در کار بود .
🕌 وقتی فهمیدند پول کم آوردم
🕌 و صرافی بصره نمی تواند از کارت ایرانی ام ،
🕌 برایم پول در بیاورد ،
🕌 خود اهل خانه ( امیر و سمیر ) ،
🕌 بعد از شام و استراحت ،
🕌 مرا تا نجف رساندند .
🕌 و هر لحظه سراغ مرا می گرفتند
🕌 و از حالم پرس و جو می کردند .
🕌 عراقی ها ، با تمام وجودشان ،
🕌 با تمام خانواده شان ، با تمام اموالشان ،
🕌 در خدمت زائران امام حسین بودند .
🕌 و به این کار افتخار می کردند .
🇮🇷 @amoomolla
بله ... بعضی جاها کم کاری شده ، شلوغ بوده ، انتقاداتی هست و مطالبه گری هم می کنیم تا انشالله سالهای آینده ، این خدمات بهتر بشه ؛ اما اصل اربعین و محرم و پیاده روی و زیارت کربلا را ، مسخره نمی کنیم و اصل این کار را ، زیر سوال نمی بریم . و به خاطر بعضی برخوردهای نسنجیده ، عشق و ایمانمان به امام حسین ، کم نمی شود .
متاسفانه بعضیا اصلا نمی فهمند که هدف ما از پیاده روی و تحمل تشنگی و گرسنگی و رنج و خستگی ، درک رنج اهل بیت امام حسین در حادثه عاشوراست .
🇮🇷 @amoomolla
آن کسانی که در فضای مجازی ،
ضد پیاده روی اربعین حرف می زنند
محرم و کربلا را مسخره می کنند
و شاید اعتقادی به دین و مذهب ندارند
حالا شدند مدافع زوار امام حسین
و دارند از نوع پذیرایی عراقی ها ،
از ماندن زائران در خیابان ها ،
از نبود امکانات انتقاد می کنند . 🤣
جالب اینجاست
که خودشان ، اصلا به کربلا نرفتند
و حتی از نزدیک ، آنجا را ندیدند
و راحت دارند اظهار نظر می کنند . 😁
این احمقا اصلا نمی دونن
که ما به عشق امام حسین ،
حتی حاضریم کشته هم بشیم
اصلا کسی نیست بهشون بگه
رنج ما ، به شما چه ربطی داره
والله به خدا
🇮🇷 @amoomolla
شما یادتون نیست
یه زمانی بود وقتی کسی می رفت کربلا ،
اولا باید قاچاقی می رفت
اگر نیروهای صدام ،
کسی را در حال رفتن به زیارت می گرفتند
دست و پایش را می بریدند
و در صورت تکرار ، اعدامش می کردند .
خدارو شکر ، امروزه با بهترین خدمات ،
به زیارت امام حسین می رویم .
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت یازدهم
🚥 با گریه به زن مهربان گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت :
💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی
💎 خیلی خوشحاله
🚥 سپس دست و صورت مرا شست
🚥 من را پای سفره نشاند
🚥 و با عشق و محبت ،
🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت .
🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند
🚥 و مرا برای بازی کردن ،
🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند
🚥 ولی با آن همه اتفاقات ،
🚥 و بعد از مرگ مادرم ،
🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم
🚥 همیشه غرق در خودم بودم
🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم
🚥 گاهی مرا به پارک می بردند
🚥 و برایم بستنی می خریدند ،
🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند
🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند
🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند
🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود
🚥 به خاطر همین ،
🚥 با اینکه خوشحال بودم
🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم .
🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم
🚥 از او پرسیدم :
🔮 این مردم کی هستند
🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند
🚥 پدرم لبخندی زد و گفت :
🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند
🌷 آنها شیعه هستند
🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند
🌷 انشاءالله ما در پناه خدا و اینها ،
🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم
🚥 با ناراحتی گفتم :
🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟!
🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟
🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده
🔮 هر شب خواب او را می بینم .
🚥 بعد از حرفهای من ،
🚥 انگار داغ پدرم تازه شد .
🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد .
🚥 ناگهان نصف شب ،
🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد
🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت :
🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 بی تفاوت نباشیم...
امر به معروف و نهی از منکر به این معناست که نسبت به یکدیگر بی تفاوت نباشیم و برای با هم بودن تلاش کنیم.
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
http://eitaa.com/amoomolla
محتوای تربیت کودک
کرایه تن پوش خرگوش ویژه معلمان و مربیان ، مهدکودک ها و مدارس ، و فعالان فرهنگی در شهر اهواز 📲 ۰۹۳۷۱
✍ شعر در مورد خرگوش برای نمایش
🐇 خرگوشم و خرگوشم
🐇 یه کمی بازیگوشم
🐇 اما نماز و قرآن
🐇 نمیشه فراموشم
🐇 خرگوشم و خرگوشم
🐇 زبر و زرنگ ، باهوشم
🐇 وقتی به مسجد میرم
🐇 لباس نو می پوشم
🐇 خرگوشم و خرگوشم
🐇 پر تلاش و سخت کوشم
🐇 برای حرف الله
🐇 سر تا پا چشم و گوشم
🇮🇷 @amoomolla
#نمایش_نامه
#خرگوش
#شعر
محتوای تربیت کودک
کرایه تن پوش خرگوش ویژه معلمان و مربیان ، مهدکودک ها و مدارس ، و فعالان فرهنگی در شهر اهواز 📲 ۰۹۳۷۱
✍ شعر در مورد خرگوش برای نمایش
🐇 خرگوش من چه نازه
🐇 گوشاش خیلی درازه
🐇 اهل راز و نیازه
🐇 عشقش ناز و نمازه
🐇 مثل بخاری گرمه
🐇 چه خوشگله ، چه نرمه
🐇 می خوره برگ کاهو
🐇 می پره مثل آهو
🐇 خرگوش ناز کجایی ؟
🐇 آی گوش دراز کجایی؟
🐇 بخور بخور تو هویچ
🐇 تا نباشی گیج و ویج
🇮🇷 @amoomolla
#نمایش_نامه
#خرگوش
#شعر
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دوازدهم
🚥 ما را به خانه دیگری بردند .
🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ،
🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند :
👑 اینجا ، در این شهر
👑 در این کشور و در این حکومت ،
👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم
👑 اینجا عربستان است
👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند
👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند
👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند
👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند .
👑 پس شما بهتر است به ایران بروید
👑 آنجا کشور شیعه است
👑 شما آنجا در امان هستید
👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند
👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد
🚥 پدر با ناراحتی گفت :
🌷 من چطوری بروم
🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟
🌷 این بچه را چکار کنم ؟!
🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟!
👑 گفتند : نگران نباشید
👑 ما به شما کمک می کنیم
🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند
🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 سپس فردای آن روز ،
🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم .
🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود
🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد
🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ،
🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد
🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ،
🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم .
🚥 به حدی که گردنم درد گرفت
🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ،
🚥 خودم را خیس کردم .
🚥 دوستان بابا ،
🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند
🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند
🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت
🚥 دمدمای صبح شده شد
🚥 کفش های من پاره شدند
🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود
🚥 به سختی راه می رفتم
🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم
🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند
🚥 پاهای من ، خونی شده بودند
🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم
🚥 چون خودش ، این روزها ،
🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده
🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند
🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی کودکانه
👈 گول نخوری
🔶 روباه با نقشه ای جدید و بسیار زیرکانه سراغ خروس میره تا فریبش بده...
🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید .
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاهی از شیخ بهایی
🇮🇷 @ghairat
202030_779912607.mp3
3.09M
🎙 پادکست
📌 گامهای شیطان ♨️
🎤حاج آقا عالی
http://eitaa.com/amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_درمانی
♦️یه بازی جذاب در جهت تقویت هوش فرزندان
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت سیزدهم
🚥 وسط بیابان ، یک زیرزمین مخفی بود
🚥 که با شن ، پوشیده شده بود .
🚥 یک نفر ، آنجا بود و ما را تحویل گرفت
🚥 و نفر قبلی خداحافظی کرد و رفت .
🚥 وارد زیرزمین شدیم
🚥 راه طولانی تونل زیرزمینی را پیمودیم
🚥 ناگهان ؛ از خستگی این همه راه ،
🚥 چشم های من تار دیدند
🚥 و با صورت به زمین افتادم .
🚥 پاهایم قدرت حرکت نداشتند .
🚥 دوست بابام ، مرا بلند کرد و در بغل گرفت
🚥 و به راه رفتن ، ادامه دادند .
🚥 بعد از چند ساعت ، از زیر زمین خارج شدیم
🚥 نور آفتاب ، چشمم را اذیت کرد
🚥 دستم را ، بین آفتاب و چشمانم گذاشتم .
🚥 یکی دیگر از شیعیان ، ما را تحویل گرفت
🚥 و نفر قبلی نیز ، مرا بوسید
🚥 و از پدرم خداحافظی کرد و رفت .
🚥 حدود یک ساعت پیاده روی کردیم
🚥 تا به یک روستا رسیدیم
🚥 ما را به یک خانه ای بردند .
🚥 یک پیرمردی که مشغول نماز خواندن بود
🚥 وقتی ما را دید
🚥 با لبخند به استقبال ما آمد
🚥 و با مهربانی به ما گفت :
🇮🇷 هله هله به ایران خوش آمدید
🇮🇷 اینجا دیگر در امان هستید
🚥 پدرم با شنیدن نام ایران ،
🚥 از خوشحالی ، لبخندی زد و بیهوش افتاد
🚥 او را به اتاقی بردند تا راحت بخوابد
🚥 من هم کنارش خوابیدم
🚥 و فردای آن روز ، از خواب بیدار شدیم
🚥 اهل آن خانه ، خیلی از ما پذیرایی کردند
🚥 با مهربونی و محبت ، با ما رفتار کردند
🚥 همسایه هایشان نیز ،
🚥 یکی یکی پیش ما می آمدند
🚥 و به ما ابراز علاقه و ارادت می کردند
🚥 هر روز دوستان جدیدی پیدا می کردم
🚥 روستای آنها ، خیلی باصفا بود .
🚥 هم شیعه داشت هم سنی
🚥 همه کنار هم ، با صلح و آرامش ،
🚥 زندگی می کردند .
🚥 هیچ کدام همدیگر را ،
🚥 نجس و کافر نمی دانستند .
🚥 همدیگر را اذیت نمی کردند .
🚥 به همدیگر احترام می گذاشتند
🚥 به خانه های همدیگر ، رفت و آمد می کردند
🚥 از همدیگر ، زن می گرفتند
🚥 و بدون هیچ مشکلی ،
🚥 شیعه و سنی با هم ازدواج می کردند .
🚥 ولی بعضی شیعه ها ،
🚥 ندانسته و جاهلانه و یا شاید مغرضانه ،
🚥 کاری می کردند که بین شیعه و سنی ،
🚥 اختلاف بیفتد
🚥 مثلا در مراسمات و مجالسشان ،
🚥 به اعتقادات اهل سنت ، فحش می دادند
🚥 که باعث می شد
🚥 مثل همان بلایی که بر سر ما و مادرم افتاد
🚥 و شاید بدتر از آن ، بر سر دیگران بیفتد
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 عموملا در مرز شلمچه
🇮🇷 غرفه نقاشی کودکان
🇮🇷 @amoomolla
حلالم کن_۲۰۲۲_۰۹_۱۴_۲۳_۳۶_۰۱_۰۴۸.mp3
9.78M
هر چقدر گریه کنم سیر نمیشم حسین جانم...!
کربلایی محمد حسین پویانفر
حلالم کن 😭😭😭
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
「❤️」
و عمق عشق
هیچگاه شناخته نمی شود
مگر در زمان فراق .....!
السلام علیک یااباعبدالله ✨✨
http://eitaa.com/amoomolla
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
💠 ناخن کاشتن ، از دو جهت حرام است .
🔹 اولا چون زینت ( و تبرّج ) است .
💠 و در معرض دید نامحرم است .
🔹 دوما چون مقدمهی ترک واجب است ،
💠 توضیح ترک واجب :
🔹 غسل و وضو واجب اند
💠 و ناخن مصنوعی مانع وضو و غسل می شود
🔹 و آنها را باطل می کند .
💠 بعضیا میگن خوب وضوی جبیره ای میگیریم
🔹 حکم جبیره ، برای زمانی است
💠 که روی بدن ، مانعِ عقلایی باشد
🔹 و هیچ راهی برای برداشتنش هم نباشد ؛
💠 نه مانعی که خودمان ساختیم
🔹 آن هم بخاطر جلوهگری
🇮🇷 @ghairat
#احکام_کاشت_ناخن
#احکام_آرایشگری
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت چهاردهم
🚥 پدرم تصمیم گرفت
🚥 تا مرا به حوزه علمیه شیعه ها فرستاد
🚥 تا با اعتقادات آنها آشنا شوم
🚥 خودش کار می کرد
🚥 تا وسایل راحتی من و خواهرم را ، فراهم کند
🚥 تا خوب درس بخوانم
🚥 و هر دو خانواده شیعه و سنی را بشناسم
🚥 او همیشه تشویقم می کرد
🚥 تا کاری کنم شیعه و سنی ، یکی شوند
🚥 کاری کنم تا برادران سنی مان را ،
🚥 از جهلی که دارند ، نجات بدهم
🚥 و آنها را آگاه کنم .
🚥 اما من قلبم از آنها ، پر از کینه و انتقام بود
🚥 فقط به فکر انتقام از کسانی بودم
🚥 که مادرم را کشتند .
🚥 ولی در حوزه علمیه به من یاد دادند
🚥 که هر کار کوچک و بزرگی را ،
🚥 فقط برای رضای خدا انجام دهم .
🚥 به خاطر همین ، تصمیم گرفتم
🚥 در کنار درسهای حوزه و آشنایی با مذاهب ،
🚥 کتاب های خداشناسی را ، مطالعه کنم
🚥 تا خدا را بهتر بشناسم
🚥 تا بهتر بتوانم او را عبادت کنم .
🚥 از وقتی خدا را شناختم و به عبادت پرداختم
🚥 آرامش و امنیت ، همه وجودم را گرفت .
🚥 به همین خاطر ،
🚥 تصمیم گرفتم اسم خودم را عوض کنم
🚥 تا هر وقت کسی مرا با آن اسم صدا بزند
🚥 آرامش و امنیت را به یادم بیاورم
🚥 مادرم را به یاد آورم
🚥 سختی هایی که کشیدم را بیاد آورم
🚥 به همه گفتم که از این به بعد ،
🚥 اسم من شیعه است .
🚥 به من بگوئید شیعه
🚥 تا یادم باشد مذهب مقدس شیعه ،
🚥 مثل مادرم مظلوم است .
🚥 در سن کم ، در پانزده سالگی ،
🚥 در بحث مناظرات خیلی قوی شدم
🚥 گاهی با علمای اهل سنت و وهابیت ،
🚥 مناظره می کردم .
🚥 با یاری خداوند ، در هر مناظره ای ،
🚥 آنها مغلوب می شدند .
🚥 بعضی ها شیعه می شدند
🚥 بعضی به لجاجت و نادانی خود ،
🚥 ادامه می دادند .
🚥 کم کم مشهور شدم .
🚥 دوستان و دشمنانی پیدا کردم
🚥 بعضی ها ، که با من دشمن شدند ،
🚥 مرا تهدید می کردند
🚥 که از این کارم ( یعنی مناظره ) دست بردارم
🚥 من در مناظرات ،
🚥 به دنبال اثبات خودم نیستم
🚥 به دنبال تحقیر و توهین به دیگران نیستم
🚥 فقط می خواهم همه دنیا ، حق را بفهمند
🚥 با وجود همه تهدیدها ،
🚥 وقتی تصویر مظلوم مادرم ،
🚥 جلوی چشمم می آمد
🚥 من تشویق به ادامه کار می شدم .
🚥 بیست ساله شدم
🚥 به دعوت از سازمان حج و زیارت ،
🚥 به خانه خدا مشرف شدم
🚥 و در آنجا ، به اصرار علمای مکه ،
🚥 قرار شد با چند تن از علمای وهابی ،
🚥 مناظره کنم .
🚥 اعمال حج را به جا آوردم
🚥 از خدای بزرگ ، کمک خواستم
🚥 و با توکل بر او ، به سمت جلسه رفتم
🚥 وقتی داخل شدم
🚥 همه با چشم حقارت ، به من نگاه می کردند
🚥 و با زبان عربی ، به همدیگر می گفتند :
⛳️ این بچه می خواهد با ما مناظره کند ؟!
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه های ماریه
👈 قسمت چهارم
🇮🇷 @amoomolla