#امام_خمینی
#امامِ_کودکان 2⃣
«آزادی عمل»
بچه ها در حضور امام بسیار آزاد بودند و تا وقتی امام حضور داشتند وسعت عملشان بیشتر از زمانی بود که ایشان نبودند چون فکر می کردند یک حامی دارند و اگر عمل نادرستی انجام بدهند، ما به احترام امام اعتراض نمی کنیم. در نتیجه وقتی امام می آمدند به جای اینکه بچه ها یک مقدار آرامتر باشند، فکر می کردند که حالا هر کاری دلشان بخواهد می توانند بکنند.
📌ادامه دارد...
🌹شادی روح امام خمینی صلوات🌹
🍀اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجّل فرجهم 🍀
•┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈•
#عمو_بهرمن
#گلستان_کودک_و_نوجوان
#امامِ_کودکان
#داستان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
@amoobahreman
_-1.pdf
حجم:
6.5M
📽 فایل با کیفیت بنر پرده خوانی غدیر خم
#پرده_خوانی
#عید_غدیر
#تبلیغ
#داستان
#غرفه
eitaa.com/amoo_safa
Ghadir.png
حجم:
45.71M
فایل با کیفیت بنر پرده خوانی غدیر خم کودکانه
#پرده_خوانی
#عید_غدیر
#تبلیغ
#داستان
#کودک
eitaa.com/amoo_safa
vahy.jpg
حجم:
5.75M
پوستر با کیفیت داستان غدیر
میتونید برای کودکان نمایشگاه داشته باشید و این تصاویر رو به صورت پوستر وصل کنید توی غرفه و یک مربی بر اساس تصاویر برای بچه ها داستان غدیر رو تعریف کنه
#کودک
#عید_غدیر
#نمایشگاه
#تبلیغ
#محتوا
#داستان
#پرده_خوانی
#غرفه
بقیه تصاویر 👇🏻👇🏻👇🏻
eitaa.com/amoo_safa
beyat2-1.jpg
حجم:
5.63M
پوستر با کیفیت داستان غدیر
👆🏻👆🏻👆🏻
#کودک
#عید_غدیر
#نمایشگاه
#تبلیغ
#محتوا
#داستان
#پرده_خوانی
eitaa.com/amoo_safa
garma2.jpg
حجم:
6.46M
پوستر با کیفیت داستان غدیر
👆🏻👆🏻👆🏻
#کودک
#عید_غدیر
#نمایشگاه
#تبلیغ
#محتوا
#داستان
#پرده_خوانی
eitaa.com/amoo_safa
haj.jpg
حجم:
5.74M
پوستر با کیفیت داستان غدیر
👆🏻👆🏻👆🏻
#کودک
#عید_غدیر
#نمایشگاه
#تبلیغ
#محتوا
#داستان
#پرده_خوانی
eitaa.com/amoo_safa
4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصههای_دردونه_خدا
#قسمت_سوم
میدونستید آقای امام حسین علیهالسلام یه دختر سه ساله داشتن به اسم رقیه؟
#محرم #حضرت_رقیه #داستان
#شب_سوم #کارتون #انیمیشن
https://eitaa.com/amoorohani313
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜#داستان_نامه_های_ماریه
#قسمت_سوم
کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان
#محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها #کارتون #داستان #انیمیشن
https://eitaa.com/amoorohani313
📗 داستان حضرت رقیه سلام الله علیها
🌸 حضرت رقیه ( یا فاطمه صغری )
🌸 دختر امام حسین علیه السلام است
🌸 مادرش ، امّ اسحاق است
🌸 که قبلا ،
🌸 همسر امام حسن مجتبی بوده
🌸 و پس از شهادت ایشان ،
🌸 به وصیت امام حسن علیه السلام
🌸 به عقد امام حسین درآمد .
🌸 رقیه خانم در واقعه عاشورا ،
🌸 سه سال سن داشتند
🌸 که بعد از شهادت پدر و یارانش ،
🌸 در عصر عاشورا ،
🌸 به همراه دیگر زنان بنیهاشم ،
🌸 توسط سپاه یزید ، به اسیری رفتند
🌸 و به شهر شام برده شدند .
🌸 عصر روز سه شنبه ،
🌸 در خرابه های قصر یزید ،
🌸 در کنار عمه اش حضرت زینب ،
🌸 نشسته بود .
🌸 ناگهان چندتا از کودکان شام را دید
🌸 که در رفت و آمد هستند .
🌸 پرسید : عمه جان !
🌸 اینها کجا می روند ؟
🌸 حضرت زینب فرمود :
🌸 عزیزم این ها به خانه هایشان می روند .
🌸 پرسید : عمه ! مگر ما خانه نداریم ؟
🌸 فرمودند : چرا عزیزم ،
🌸 خانه ما در مدینه است .
🌸 تا نام مدینه را شنید ،
🌸 خاطرات زیبایی که از پدرش ،
🌸 و بازی کردن با او داشت ،
🌸 در ذهن او آمد .
🌸 دوباره پرسید :
🌸 عمه ! پدرم کجاست ؟
🌸 حضرت زینب فرمود : به سفر رفته .
🌸 رقیه دیگر سخن نگفت ،
🌸 به گوشه خرابه رفت .
🌸 زانوی غم بغل گرفت
🌸 و با غم و اندوه به خواب رفت .
🌸 پاسی از شب گذشت .
🌸 ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید .
🌸 سراسیمه و آشفته از خواب پرید ،
🌸 مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت
🌸 اما ایندفعه بهانه جویی نمود ،
🌸 گریه و زاری می کرد .
🌸 همش بهانه پدر را می گرفت .
🌸 با صدای ناله و گریه او ،
🌸 تمام اهل خرابه به گریه و ناله پرداختند .
🌸 خبر را به یزید رساندند ،
🌸 دستور داد سر بریده پدرش را ،
🌸 برایش ببرند .
🌸 سر مطهر سید الشهدا را ،
🌸 در میان تشت طلا گذاشتند ،
🌸 و به خرابه بردند
🌸 و در مقابل رقیه قرار دادند .
🌸 همه فکر می کردند
🌸 برای او غذا و میوه و اسباب بازی آوردند
🌸 تا او را آرام کنند .
🌸 یکی از سربازان ،
🌸 سرپوش تشت را کنار زد ،
🌸 ناگهان رقیه ، سر مطهر پدرش را ،
🌸 در وسط تشت دید ،
🌸 سر را برداشت و درآغوش کشید .
🌸 بر پیشانی و لبهای پدرش بوسه می زد
🌸 آه و ناله اش بلند تر شد ،
🌸 با پدرش حرف می زد و گریه می کرد
🌸 بقیه هم با گریه های او ،
🌸 گریه می کردند و ضجه می زدند .
🌸 رقیه به پدرش گفت :
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی صورت شما را ،
🌹 به خونت رنگین کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی رگهای گردنت را بریده ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 یتیم به چه کسی پناه ببرد
🌹 تا بزرگ بشود ؟
🌹 پدر جان !
🌹 کاش خاک را ،
🌹 بالش زیر سرم قرار می دادم ،
🌹 ولی محاسنت را ،
🌹 خضاب شده به خونت نمی دیدم .
🌸 سه ساله امام حسین علیه السلام ،
🌸 آن قدر شیرین زبانی کرد
🌸 و با سر پدر ، ناله نمود
🌸 تا ناگهان صدایش خاموش شد .
🌸 همه خیال کردند به خواب رفته .
🌸 اما وقتی به سراغ او آمدند ،
🌸 او را دیدند که از دنیا رفته است .
🌸 شبانه غساله آوردند ،
🌸 او را غسل دادند
🌸 و در همان خرابه های شهر شام ،
🌸 او را دفن نمودند .
#محرم #شعر #داستان_کوتاه #رقیه #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها #قصه #داستان