eitaa logo
صدا ، بیان و سبک زندگی در مداحی " فکور"
3.1هزار دنبال‌کننده
787 عکس
423 ویدیو
51 فایل
آموزش تخصصی پرورش صدا ، فن بیان ، تنفس ، تکلم اصلاح سبک زندگی ، تغذیه و اصول و فنون مداحی "جواهری فکور" مدرس ، نویسنده و پژوهشگر «صدا و بیان خوب یعنی یه حس عالی» https://eitaa.com/amoozeshe_maddahi_fakoor
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ و درسهای زندگی ▫️شماره یک 🌷 حدود سال ١٣۵۴ بود که مشغول تمرین بودیم، ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن. شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد، انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت، ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش را داخل کیسه پلاستیکی می ریخت. هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می آئیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد: اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشد ضرر خواهید کرد. البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد، مثلاً او را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند آنها را کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد. آموزش تخصصی اصول و فنون مداحی سخنوری و فن بیان فکور ٠٩١٩١٠۵٣٩٦٦ https://eitaa.com/amoozeshe_maddahi_fakoor
▫️ و درسهای زندگی ▫️شماره دو 🌷 در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره". فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری". یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:" دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه". بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت:"ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. میگم سه روز برات مرخصی بنویسند". سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت:"برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟برای من؟نمی خواد. من لیاقتش را ندارم". بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛یازده ماه بعد هم به شهادت رسید، آخرش هم به مرخصی نرفت. آموزش تخصصی اصول و فنون مداحی سخنوری و فن بیان فکور ٠٩١٩١٠۵٣٩٦٦ https://eitaa.com/amoozeshe_maddahi_fakoor
▫️ و درسهای زندگی ▫️شماره سه 🌷 وقتی به خانه می آمد، من ديگر حق نداشتم كار كنم. بچه را عوض میكرد ، شير برايش درست می كرد. سفره را می انداخت و جمع می كرد، پابه پای من می نشست، لباس ها را می شست و پهن می كرد، خشك می كرد و جمع می كرد. آن قدر محبت به پای زندگی می ريخت كه هميشه به او می گفتم: درسته كه كم می آيی خانه ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای يك ماه ديگر وقت دارم. نگاهم می كرد و می گفت: تو بيشتر از اينها به گردن من حق داری. يک بار هم گفت: من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام اين روزها را چه طور جبران می كردم. به روایت همسر شهید حاج ابراهیم همتچ آموزش تخصصی اصول و فنون مداحی سخنوری و فن بیان فکور ٠٩١٩١٠۵٣٩٦٦ https://eitaa.com/amoozeshe_maddahi_fakoor
▫️ و درسهای زندگی ▫️شماره چهار 🌷 دو ماهی بود که برای مأموریت اومده بود به حما، می‌خواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه، بعد از دمشق هم می‌رفت به حلب، دم خداحافظی بهش گفتم محرابی: مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی یه بازار هست به اسم حمیدیه گفت خب، گفتم: اونجا می‌شه یه زحمتی بکشی و از سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری یه لحظه ساکت شد بعد یهو با صدای بلند گفت: بازار شام رو می‌گی؟ من از بازاری که بی‌بی زینب "س" رو توش چرخونده باشن، هیچی نمی‌گیریم هرگز. آموزش تخصصی اصول و فنون مداحی سخنوری و فن بیان فکور ٠٩١٩١٠۵٣٩٦٦ https://eitaa.com/amoozeshe_maddahi_fakoor
▫️ و درسهای زندگی ▫️شماره پنج 🌷 چشمشان ڪه به مهدے افتاد، از خوشحالے بال درآوردند... دوره‌اش ڪردند و شروع ڪردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر ڪسی هم ڪه دستش به مهدے مے ‌رسید، امان نمے ‌داد؛ شروع مے ڪرد به بوسیدن... مخمصه‌اے بود براے خودش... خلاصه به هر سختے ‌اے ڪه بود از چنگ بچه‌هاے بسیجے خلاص شد، اما به جاے اینڪه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانے پر از اشڪ به خودش نهیب می‌زد : «مهدے! خیال نڪنے ڪسی شدے ڪه اینا این‌قدر بهت اهمیت میدن، تو هیچے نیستے ; تو خاڪ پاے این بسیجے ‌هایے...». ڪتــاب ۱۴ سردار، ص۳۰-۲۹ شهید مهدی زین الدین دوستان ذاکر اگه چند نفر دور و برمون رو گرفتند فکر نکنیم کسی شدیم همه ما نوکر اهل بیت علیهم السلام هستیم ... فقط همین ... آموزش تخصصی اصول و فنون مداحی سخنوری و فن بیان فکور ٠٩١٩١٠۵٣٩٦٦ https://eitaa.com/amoozeshe_maddahi_fakoor