🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_45 وارد کلاس شدم و نشستم،استاد اومد و شروع به درس کرد،کم کم غرق در درس و بحث شدم و همه اتفاقا
#پارت_46
همینطور داشتم حرف میزدم که با اشاره محمد متوجه شدم وقت کلاسه،حرفمو قطع کردم و بلند شدم
_حالا بریم کلاس بعدا وقت هست صحبت میکنیم
بلند شدیم و به سمت کلاس رفتیم و بعد از۴،۳دقیقه وارد کلاس شدیم و منتظر استاد موندیم
استاد اومد و درس داد و دوباره غرق در درس شدیم،بعد کلاس هر کسی رفت سمت خونه خودش بعضی هم رفتن خوابگاه
داشتم بین خیابونا گشت میزدم توی یه خیابون نزدیک خونه دم یه مسجد بنر بزرگی بود که چشممو خیره کرد و باعث شد متوقف بشم
عکس روی بنر یه دریای طوفانی رو به نمایش نشون داده بود و یه کشتی با یه نفر که صورتش نور بود، روی کشتی بزرگ نوشته بود ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
اگر میخواهید از طوفان دنیا زنده بیرون برید سوار بر کشتی حسین(ع)شوید
فقط ۲۰روز مانده از اربعین
از قافله عقب نمانید
یاد خوابایی که دیده بودم افتادم و به فکر فرو رفتم:
_آخه این یعنی چه؟
اگه یه بار بود میگفتم الکیه ولی دفعه اول صدای علی بود و زهرا هم به سمتش میرفت،خواب دوم هم باز زهرا و علی بودن و اون کشتی و نام....
چه چیزی میخوان بهم برسونن؟واقعا میشه درست بگن؟لذت هایی که از با خدابودنشون میگن؟از لذت زیارت اربعین؟
زهرا دختر باهوش و عاقلیه،علی هم همینطور یعنی اینا گول خوردن؟یا واقعا یه چیزی هست که من نمیفهمم؟
صدایی که به گوشم رسید رشته افکار و سوالات بی جوابم رو پاره کرد
نگاهی به گوشی در حال زنگم کردم که دیدم زهراست
آیکن سبز رو کشیدم و گوشی رو پای گوشم گذاشتم:
_الو
_الو،سلام داداش کجایی نگران شدم،میدونی ساعت چنده؟ناهار سرد شده
نگاهی به ساعت انداختم دیدم ساعت ۲ ظهره،تعجب کردم
_ببخشید آبجی الآن میام
آیکن قرمز رو لمس کردم،گوشی روی داشبورد گذاشتم و حرکت کردم
فقط یه خیابون با خونه فاصله داشتم و زود رسیدم اما تعجب کرده بودم از اینکه فکر کردنم اینقد طول کشید
ادامه دارد.....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol