صدای بازی و خنده علی و فاطمه خبر از آمدن مائده داد و چند لحظه بعد، مائده در چهارچوب در ورودی حاضر شد: سلام. چطورین؟ حسین جان باهاتون کار داره مادر!
مادر جمع کردن قابها را به من سپرد و از اتاق خارج شد.
مائده وارد اتاق شد و دست گذاشت روی شانههایم و ماساژ داد: خسته نباشی دختر کاری!
کوتاه خندیدم: تازه شروع کردم.
مائده دست به سینه ایستاد و به دسته مبل قدیمی خانه تکیه زد: خب پس تا الان خواب بودی.
توجهام به حرکت پای مائده جلب شد؛ بعد از هفده سال بودن در خانواده میدانستم مائده هنگام مطرح کردن موضوعات مهم، پای راستش را مضطربانه تکان میدهد.
بدون نگاه کردن به حرکت پای مائده پرسیدم: چیزی میخوای بهم بگی؟
مائده که فهمیده بود باز هم حرکت پا، دستش را رو کرده، سعی کرد آرام بایستد. بعد از چند جمله مقدمه چینی حرفش را زد: راستش امروز خانم رضایی ازت خبر گرفت.
رضایی مدیر مدرسهام بود؛ مدرسهای که مائده در آن ریاضیات تدریس میکرد.
مائده چند قدم جلو آمد و سعی کرد با کم کردن فاصله فیزیکی، رابطه عاطفی بیشتری را در حرف هایش بکار بگیرد: مبینا! تو دختر درسخون و پرتلاشی هستی. رتبه اول مدرسه! ولی الان تعداد غیبتهات وحشتناک شده. همین الانش هم جبران عقبموندگیها سخته!
_درست میگی ولی...
مائده فرصت بهانه آوردن نداد: ولی نداره دیگه. حیفه به خدا! خودت حیفت نمیاد اگر سال دیگه برای کنکور رشتهای که دوست داری قبول نشی؟!
با حرکت سر، حرفش را تایید کردم.
مائده دستم را از روی محبت فشار داد و میخواست حرفی بزند که صدای علی اجازه نداد: مامان! گوشی مبینا زنگ میزنه.
مائده با کلافگی تذکر داد: علی جان! مبینا چیه؟! خاله مبینا.
علی با شیطنت پسرانه تکرار کرد: مبینا......مبینا
اما وقتی بی محلی مائده را نسبت به لجبازیاش دید، تسلیم شد: خاله مبینا.
همانطور که به جدال پنهان مائده برای تربیت پسرش میخندیدم از پذیرایی خارج شدم.
چادرم را روی سرم نگه داشتم و داخل حیاط به طرف در اتاقم دویدم.
به جدال پنهان مائده برای تربیت پسرش میخندیدم از پذیرایی خارج شدم.
چادرم را روی سرم نگه داشتم و داخل حیاط به طرف در اتاقم دویدم. وارد اتاق شدم و به صفحه گوشی نگاه انداختم: «مهدیه». حدس نگرانی خواهرانهاش کار سختی نبود.
تماس را قبول کردم. چند دقیقهای را به تشکر غیر مستقیم از محبت و توجهاش به من مشغول شدم. در آخر مهدیه خبر داد که در راه خانهمان است و میخواهد در جبران درسهای عقب افتادهام کمک کند.
در ذهنم پازل ارتباط بین حرفهای مائده و آمدن مهدیه را کامل کردم. لبخند زدم و از مهدیه تشکر کردم.
بعد از تمام شدن مکالمه، گوشی را روی تخت انداختم و قصد برگشتن به اتاق پذیرایی داشتم که صدای پیام گوشی سرم را به سمت خود برگرداند: ( اینستاگرام_محمد امین نظر داد )
قفل گوشی را باز کردم و وارد اینستاگرام شدم. همان پسری بود که قبلا به استوریام واکنش نشان داده بود. اینبار درباره پستم نظر داده بود؛ عکسی تار از صورت اشکآلودم. در کپشن بیتی از فاضل نظری نوشته بودم و او با بیت بعدی همان شعر نظر داده بود: ﴿دل بیحوصله صدبار فروریخته بود/زیر این سقف نمیزد اگر آن آه ستون﴾ بیتی که به لطیفترین حالت، احوال آن روزهایم را بیان میکرد.
روی نشانی صفحه محمدامین زدم و صفحه باز شد: تقریبا تمام عکس و فیلمها از خودش بود و البته همراه گیتارش. در بین عکسهایی که منتشر کرده بود، عکس سنگ قبری توجهام را جلب کرد؛ عکس را انتخاب کردم و نوشته زیر عکس را خواندم: (دنیا برام بعد از تو سرده...خیلی سرد... خداحافظ #پدر 🖤)
در لحظه چنان با محمدامین همزاد پنداری کردم که تمام ثانیههای بر خود گذشته را برای او دیدم. همزاد پنداریای که باعث شد حس خوبی به محمدامین پیدا کنم و به گشت و گذار در صفحهاش ادامه دهم.
چند پست قبلتر، کلیپی با عنوان مُحرم از خود منتشر کرده بود. کلیپ را باز کردم. کلیپ با صدای فوق العاده محمدامین اجرا شد: (سلام بچهها. فردا اول محرمه و من قصد کردم بهخاطر احترام به دوستایی که این ماه رو عزاداری میکنن فیلمی از اجراهام منتشر نکنم؛ در کل احترام به این مقدسات لذت بخشه و البته برای من هم همینطوره. خیلی دوستون دارم.فعلا)
فیلم با لبخند و دست تکان دادن محمدامین تمام شد.
در همان چند دقیقه «محمدامین» برایم از یک کاربر معمولی اینستاگرام تبدیل شد به فردی محترم که هرچند خود عقاید مذهبی چندانی ندارد اما برای عقاید دیگران ارزش قائل است.
از صفحه محمدامین خارج شدم. با قصد پاسخ دادن به لطف محمد امین در نظرات صفحه خودم، به صفحه کلید گوشی دست بردم که صدای در اتاق گوشی را از دستم جدا کرد.
با قصد پاسخ دادن به لطف محمد امین در نظرات صفحه خودم، به صفحه کلید گوشی دست بردم که صدای در اتاق گوشی را از دستم جدا کرد؛ به سمت در رفتم و با باز کردنش چهره مهربان مهدیه روبهرویم ظاهر شد.
کنار رفتم تا مهدیه وارد اتاق شود. چند کتابی را که با خود آورده بود، روی میز گذاشت: این سهتا رو از کتابخونه امانت گرفتم برات. خانم رسولی گفتن برای آزمون المپیاد زیست خیلی خوب و جامعن.
_باشه. چای میخوری بیارم برات؟
مهدیه همانطور که داخل کولهاش دنبال چیزی میگشت سرش را بلند کرد: نه نمیخوام. بیا بشین زود تمرینها رو بهت بگم. میخوام زود برگردم خونه برای امتحان شنبه درس بخونم. راستی از کی میخوای بیای مدرسه؟ همه معلما شاکی شدن از غیبتات!
خندیدم: هماهنگ کردی با خواهرم؟
با حرکت سر اظهار بیاطلاعی کرد. از جواب سوالم گذشتم. روی زمین نشستم: بیا خانم معلم! بیا زکات علمت رو پرداخت کن!
به شوخیام خندید و کنارم نشست تا درس را شروع کنیم.
...
مدتی به درس و مطالعه گذشته بود. مهدیه ناگهان از جا پرید: ساعت چنده؟
به ساعت دیواری نگاه کردم: سه
به سرعت وسایلش را جمع کرد و مشغول پوشیدن روسری و چادر شد.
_نمیخوای ناهار بمونی باهامون؟ عمهم اینا نیستن.
مهدیه با دلخوری نگاهم کرد و من با شیطنت به چشمانش خیره ماندم: اون روز عمه نرگسم با مامانم صحبت میکرد؛ احوالپرست بود!
_ولم کن تو رو امام هشتم! نرگس خانم یک حرفی زدن دیگه. ان شاءاللّٰه که یک مورد خوب پیدا میشه برای پسرشون.
چادر پوشیدم تا مهدیه را همراهی کنم: ولی.... من و هادی با هم بزرگ شدیم. پسر خوبیه.
نتوانستم لبخندم را پنهان کنم: اینطور که معلومه، دلش هم گیره.
مهدیه طوری که نتوانم در چشمانش خیره شوم، سر پایین انداخت و قصد ترک اتاق را داشت که دستش را گرفتم: هادی مثل داداشمه، شنیدم که خودش با هزارتا سرخ و سفید شدن از عمه خواسته بیان خواستگاری. میدونم هنوز زوده ولی اگر به نظرت میشه اجازه بدی، اجازه بده بیان. باشه؟
خندید و خواست فضای سنگین گفتوگو را عوض کند: حالا این وسط چی گیر تو میاد که اینهمه به در و دیوار میزنی؟ دو ماه پیش که گفتی هیچی نگفتم تا فراموشت بشه اما انگار قرار نیست بیخیال بشی!
_وقتی حال هادی رو بعد از مراسم بابام.....(چند لحظه سکوت کردم تا با آوردن نام آقاجان، دوباره بغض ندود در صدایم و بعد ادامه دادم)...و دیدن تو فهمیدم، دیگه دلم نیومد براش کاری نکنم. گفتم که؛ مثل برادر نداشتهام میمونه.
منتظر شنیدن نظر مهدیه، خیره شدم به چشمانش؛ شوقی پنهان در چشمانش برایم دست تکان میداد جملاتش اما خالی از آن شوق بود: فعلا که جواب پدر و مادرم معلومه؛ میگن هنوز خیلی زوده. بعد از کنکور تازه میشه به این موضوع فکر کرد. الان به هیچ وجه اجازه نمیدن کسی بیاد.
با حرکت سر، حرف مهدیه را تایید کردم.
در اتاق را باز کردم و از چند پله جلو در اتاق بالا رفتم. وقتی نگاهم به داخل حیاط افتاد، با خنده رو کردم به مهدیه: عجب حلال زادهای هم هست این پسر عمهما!
مهدیه با گونههای سرخ و سر به زیر به طرف فضای داخلی اتاق برگشت.
خواستم به اتاق برگردم که ساک در دست هادی توجهام را جلب کرد. عمه نرگس و هادی داخل حیاط ایستاده بودند.
عمه مشغول صحبت با مادر و مائده بود. هادی کنار فاطمه و علی زانو زد بود و با مهربانی و لبخند به صحبتهای کودکانهشان گوش میکرد.
برای پیدا کردن ماهیت ساکی که در دست هادی بود، به داخل حیاط رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با عمه و هادی، آرام کنار مائده ایستادم بلکه بتوانم از میان صحبتشان جواب سوالم را بگیرم.
مادر رو به عمه و هادی گفت: ان شاءاللّٰه این دوسال هم به سلامتی تموم میشه. بعدش برای آقاهادی آستین بالا بزنیم.
هادی سر به زیر اما با صلابت جواب مادر را داد: ان شاءاللّٰه خدا سایه شما و مادرم رو سرمون حفظ کنه؛ دایی احمد رو هم رحمت کنه.
همه به طرف در ورودی خانه میرفتند تا مهمان چای خانهمان باشند؛ خانهای که کمکم سیاهی عزا از آن پاک میشد. مائده آخرین کسی بود که قصد رفتن به داخل خانه را داشت؛ طوری که دیگران متوجه نشوند صدا زدم: مائده! خواهر!
برگشت و چند پله بالا رفته را پایین آمد. با حرکت سر، کارم را پرسید. با دلخوری گله کردم: درسته قرار گذاشتیم با مهدیه حرف بزنم ولی دیگه مادر خیلی عجله دارن! بابا مگه چقدر از فوت آقاجان گذشته که حرف از نقل و نبات عروسی میزنن!
از نگاه مائده مشخص بود منتظر مسئلهای مهمتر از این بوده.
تلخ خندید: خواهر من! آقاهادی چهل روز صبر کنه یا چهل سال، آقاجان زنده میشن؟ نرن خواستگاری روح آقاجان خوشحال میشه یا اگر این جوون سر و سامون بگیره؟ مثل خاله پیرزنا حرف میزنی هااا
با چهره قانع شده نگاهش کردم. مائده دوباره قصد وارد شدن به خانه را داشت که صدا زدم: راستی! اون ساکه چی بود دست آقا هادی؟
شانه بالا انداخت: احتمالا ساک سربازیه دیگه!
_چرا با ساکشون اومدن اینجا؟!
مائده که از بازجوییام خسته شده بود، به طرف خانه رفت و آرام جواب داد: از اینجا میخوان برن ترمینال. اومدن خداحافظی.
_عجب! باشه ممنون
پا تند کردم به طرف اتاق تا خبر را به مهدیه برسانم.