eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
43 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
به جدال پنهان مائده برای تربیت پسرش می‌خندیدم از پذیرایی خارج شدم. چادرم را روی سرم نگه داشتم و داخل حیاط به طرف در اتاقم دویدم. وارد اتاق شدم و به صفحه گوشی نگاه انداختم: «مهدیه». حدس نگرانی خواهرانه‌اش کار سختی نبود. تماس را قبول کردم. چند دقیقه‌ای را به تشکر غیر مستقیم از محبت و توجه‌اش به من مشغول شدم. در آخر مهدیه خبر داد که در راه خانه‌مان است و می‌خواهد در جبران درس‌های عقب افتاده‌ام کمک کند. در ذهنم پازل ارتباط بین حرف‌های مائده و آمدن مهدیه را کامل کردم. لبخند زدم و از مهدیه تشکر کردم. بعد از تمام شدن مکالمه، گوشی را روی تخت انداختم و قصد برگشتن به اتاق پذیرایی داشتم که صدای پیام گوشی سرم را به سمت خود برگرداند: ( اینستاگرام_محمد امین نظر داد ) قفل گوشی را باز کردم و وارد اینستاگرام شدم. همان پسری بود که قبلا به استوری‌ام واکنش نشان داده بود. این‌بار درباره پستم نظر داده بود؛ عکسی تار از صورت اشک‌آلودم. در کپشن بیتی از فاضل نظری نوشته بودم و او با بیت بعدی همان شعر نظر داده بود: ﴿دل بی‌حوصله صدبار فروریخته بود/زیر این سقف نمی‌زد اگر آن آه ستون﴾ بیتی که به لطیف‌ترین حالت، احوال آن روزهایم را بیان می‌کرد. روی نشانی صفحه محمدامین زدم و صفحه باز شد: تقریبا تمام عکس‌ و فیلم‌ها از خودش بود و البته همراه گیتارش. در بین عکس‌هایی که منتشر کرده بود، عکس سنگ قبری توجه‌ام را جلب کرد؛ عکس را انتخاب کردم و نوشته زیر عکس را خواندم: (دنیا برام بعد از تو سرده...خیلی سرد... خداحافظ 🖤) در لحظه چنان با محمدامین همزاد پنداری کردم که تمام ثانیه‌های بر خود گذشته را برای او دیدم. همزاد پنداری‌ای که باعث شد حس خوبی به محمدامین پیدا کنم و به گشت و گذار در صفحه‌اش ادامه دهم. چند پست قبل‌تر، کلیپی با عنوان مُحرم از خود منتشر کرده‌ بود. کلیپ را باز کردم. کلیپ با صدای فوق العاده محمدامین اجرا شد: (سلام بچه‌ها. فردا اول محرمه و من قصد کردم به‌خاطر احترام به دوستایی که این ماه رو عزاداری میکنن فیلمی از اجراهام منتشر نکنم؛ در کل احترام به این مقدسات لذت بخشه و البته برای من هم همینطوره. خیلی دوستون دارم.فعلا) فیلم با لبخند و دست تکان دادن محمدامین تمام شد. در همان چند دقیقه «محمدامین» برایم از یک کاربر معمولی اینستاگرام تبدیل شد به فردی محترم که هرچند خود عقاید مذهبی چندانی ندارد اما برای عقاید دیگران ارزش قائل است. از صفحه محمدامین خارج شدم. با قصد پاسخ دادن به لطف محمد امین در نظرات صفحه خودم، به صفحه کلید گوشی دست بردم که صدای در اتاق گوشی را از دستم جدا کرد.