مرصاد به دستی که سمت من بود تکیه داد و صورتش رو برگردوند به طرفم :چادرت کجاست ؟
دستی به روسریم کشیدم تا مطمئن بشم موهام بیرون نیست . گفتم : نمی دونم . تو اون اوضاع باغ و تاریکیش گم شد . بابا مانتوم که بلنده !
تعجب کرد . انگار رمیصا ای که تا اون روز می شناخت داشت عوض می شد .
نگاهی انداخت به اون دوتا پسری که ردیف دیگه نشسته و همچنان روی من زوم کرده بودن ، صداش رو صاف کرد _ می خواست توجه اونا رو به خودش جلب کنه تا تمومش کنن _ و صداش رو بالاتر برد : به سلامتی !
امیر عباس برگشت . توی دستش یک چادر مشکی تا شده بود . جلو اومد و چادر رو با احترام گذاشت روی صندلی کنارم . حسم بهم میگفت لا به لای اون احترام کمی هم استرس وجود داشت . برگشت و نشست سر جای قبلیش .
تعجب کردم . اون چادر ، چادر من بود ولی اون از کجا پیداش کرده بود .
مرصاد گفت : راستی به خانوادش خبر دادی ؟
_نه . اصلا نمی شناسمشون .
از روی صندلی بلند شدم و گفتم :میرم گوشیم رو از داخل ماشین بردارم . کلید رو میدین لطفا ؟
امیرعباس کلید توی دستاش رو گرفت به طرفم . دوباره دستاش می لرزید . همچنان سرش پایین بود : بیرون خلوت و تاریکه ، بهتره تنها نرین .
مرصاد سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد : تو بشین همینجا من برات میارم .
کلید رو گذاشتم تو دستش : ممنون . تو کیفمه .
گوشی مرصاد زنگ خورد : الو ... سلام مادر خوبیم . آره ، آره رمیصا هم باهامونه .
همون طور که با مامان صحبت می کرد از سالن خارج شد .
نگاهی به چادر تا شده روی صندلی انداختم ،
می خواستم ببینم اگه نپوشمش چه واکنشی نشون میده .
نشستم جای قبلیم و دست به سینه تکیه دادم به پشتی صندلی .
امیرعباس که تا اون موقع نگاهش به اون دوتا پسر بود ، دستش رو گذاشت روی چادر و هلش داد به طرفم : وقتی سوار ماشین شدید از سرتون افتاد روی زمین .
چادر رو برداشتم و گذاشتم روی پاهام : ممنون .
فهمیدم قضیه واقعا طوری که امیرعباس تظاهر می کرد ، نبود و بعضی وقت ها حواسش جمع همبازی قدیمیش میشد . از خوشحالی دلم می خواست داد بزنم ولی به سرم زد تلافی اون همه بی توجهی بهم رو سرش در بیارم .
هر از گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد و منتظر بود بپوشمش . دلم می خواست بلند بلند بخندم ولی خیلی جدی به رو به روم نگاه می کردم :)
مرصاد وارد سالن شد و کیف رو ، روی صندلی کنارم گذاشت .
گوشی رو برداشتم و به ستیا زنگ زدم : سلام . خوبی ؟
_سلام رمیصا . چی شد ؟ خوبی تو ؟ اون دختره رو که نبردی بیمارستان ؟ نبریش که ؟ اگه به پلیس خبر بدن چی ؟ ...
پریدم وسط حرفش : ای بابا . چرا انقدر می ترسی ؟ آوردمش بیمارستان ولی هیچکس کاری به کارم نداشت . حالا وقت رو تلف نکن شماره مامانشو بفرست برام .
_ ندارم شمارشو .
_مگه با هم دوست نیستین ؟
_ من فقط هر از چندگاهی که همه بچه های اکیپ جمع می شدن می دیدمش .
_الان هیچ کس رو نمی شناسی که باهاش صمیمی باشه ؟ اصلا با کیا رفت و آمد می کرد ؟ شماره اونا رو بده .
_ فقط با یک نفر به اسم سعید برو بیا داشت . شمارش رو برات میفرستم .
_باشه .
گوشی رو قطع کردم . نگاهم رفت روی چشم های منتظر امیرعباس و مرصاد .
مرصاد گفت : چی شد ؟
_هیچی !
امیرعباس با تعجب پرسید : هیچی ؟
_ گفت شماره یکی به اسم سعید رو میده . به اون خبر بدیم .
مرصاد پرسید : داداششه ؟
نیشخندی زدم : نمی دونم .
پیام ستیا اومد . گفتم : فرستاد . الان بهش زنگ می زنم .
مرصاد گفت : بفرست برای من ، من بهش زنگ بزنم بهتره .
شماره رو فرستادم . مرصاد زنگ زد : سلام
سالن ساکت بود و به راحتی می تونستم صدای سعید رو بشنوم : سلام . بفرمایید .
_ ببخشید مزاحم شدم داداش . شما نگین خانم رو میشناسید ؟
_بله میشناسمش . چیزی شده ؟ حالش خوبه ؟ اصلا شما چیکارشی ؟
مرصاد دستی به ریشش کشید : یکم حالشون خوب نیست . آوردیمشون بیمارستان . اگه میتونید خودتون رو سریعتر برسونید اینجا .
_ چیکارش شده ؟
_ چیز خاصی نیست . شما تشریف بیارین . متوجه می شین .
_خب آدرس رو بدین.
تلفن مرصاد تمام شد و دوباره نشستیم جای قبلیمون .
مرصاد صداش رو صاف کرد و صورتش رو برگردوند به طرف من : نمی خوای بگی کجا بودی ؟ این خانم کیه ؟
انگشت هام رو توی هم گره زدم : با ستیا رفتیم تولد . قرار بود تولد معمولی باشه . البته اون طوری که به من گفته بود .
_دست ستیا خانم درد نکنه .
نگاهی انداختم به امیرعباس که سرش تو گوشیش بود . ماجرای مراسم شون رو برای مراصاد تعریف کردم .
تقریبا نیم ساعت از تلفن زدن مرصاد گذشته بود که یک پسر حدودا سی ساله وارد سالن شد .
چهرش خیلی برام آشنا بود . وقتی چشمش بهم خورد جوری نگاهم کرد که متوجه شدم اون هم من رو شناخته . آروم به مرصاد گفتم : فکر کنم سعید اینه .❤️❤️❤️ اینم از قسمت بیست و سوم . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
پسر تقریبا سی ساله ، موهای جوگندمی ، ریش بلند ، عینک طبی مشکی ، شلوار زاپ دار ، هزار جور دستبند ، دست هاش هم همه تتو شده ، تی شرت گشاد و لش .
مرصاد ایستاد و به سعید نگاه کرد بعد از چند ثانیه رو کرد به امیر عباس : داداش شناختی ؟
امیر عباس به زور چشماش رو از اون دوتا دیدبان ردیف صندلی دیگه جدا کرد . تا چشمش به سعید خورد جلو رفت : به به آقا سعید گل ، پارسال دوست امسال آشنا . چند ساله دیگه نمیای هیأت ! گوشیت هم که جواب نمیدی !
_ سلام امیر چطوری ؟
سعید منتظر جواب امیر عباس نشد و ادامه داد : راستش من خیلی نگران نگینم . ببخشید میرم پیشش .
مرصاد و سعید رفتن داخل بخش ، من هم می خواستم برم که نگهبان نذاشت .
مجبور شدم دوباره بشینم روی صندلی . داشتم به این فکر می کردم سعید کی میومده هیأت ، که امیر عباس زیر لب گفت : لا اله الله !
با خودم گفتم یا خدا ، الان میاد باهام برخورد فیزیکی می کنه ، می خواستم چادرم رو بردارم و تظاهر به پوشیدنش کنم .
نگاهش کردم . داشت به اون دوتا پسر ردیف صندلی دیگه نگاه می کرد . عصبانیت داشت از چشماش می بارید . تا اون روز انقدر عصبانی ندیده بودمش .
از روی صندلی بلند شد و رفت جلو دوتا دیدبان و تو چشماشون زل زد : برادرای من ، عزیزای من ، داداشششش های من ! حالا که این خواهر ما برای لج بازی با من ، با آرایش ، روسری باز و کفشهای سیندلاییش نشسته اینجا ، شما هم باید مثل جغد زوم کنین روش ؟
دو تا دیدبان خشکشون زده بود ، البته من هم دست کمی از اونها نداشتم . می خواستم بگم نه بابا برادر فرهادی سیندرلا هم می شناسی !
یعنی فهمیده بود من سر لج اون این کارها رو می کنم ؟
قند تو دلم آب شد . دیگه مطمئن شده بودم هنوزم همون امیر عباس سابقه .
مرصاد و سعید از بخش خارج شدن .
سعید نگاهش خورد به من ، به مرصاد گفت : رمیصاست ؟
با خنده زورکی جوابشو داد : آره . رمیصا خانمن .
روی خانمش تاکید داشت !
دستش رو جلو آورد که دست بدیم . شکه شدم . یعنی چی ؟ مگه اینجا لس آنجلسه !
مرصاد دست سعید رو گرفت و رو کرد به من : آقا سعید پسر حاج احمد ، صاحب زمین حسینیه .
گفتم : خیلی عوض شدین . نشناختمتون .
_ولی من شناختمت . خوشحالم از دیدنت .
می خواستم بگم ؛ ولی من اصلا از دیدنت خوشحال نشدم : سلامت باشید .
سعید خداحافظی کرد و از سالن خارج شد .
گفتم : إ....پس چرا رفت ؟
مرصاد همون طور که داشت موهاش رو توی آینه پشت سرم درست می کرد جوابم رو داد : این خانم اسمش نگین نیست .
امیر عباس از روی صندلی بلند شد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت . رو کرد به مرصاد : یعنی چی ؟
_ اسم این خانم رویاست . مثل اینکه این خانم به سعید علاقه داشته . وقتی می بینه سعید می خواد با یک نفر دیگه ازدواج کنه اینطوری بهم می ریزه . اون هم که گفته اسمش نگینه برای همین بوده ، نگین خانم نامزد سعیدن ؛ سعید اینطوری بهم گفت .
پرسیدم : حالا کسی رو می شناخت که آدرسی یا شماره ای از خانوادش داشته باشه ؟
_ گفت با عمش زندگی میکنه . خیلی سال پیش مادر و پدرش توی تصادف از دنیا میرن و اینا هم رویا خانم رو به فرزندی می گیرن . حالا شماره عمه و شوهر عمش رو داد ، الان زنگ می زنم .
امیر عباس با لحن مشکوک گفت : اگه قضیه فقط یک علاقه یک طرفه بوده پس چرا باید این همه اطلاعات از اون و خانوادش داشته باشه ؟ قضیه یکم عجیب نیست ؟
مرصاد قفل گوشیش رو باز کرد و گفت : من هم شک کردم ولی فعلا مهم اینه که بتونیم با خانوادش حرف بزنیم .
مرصاد رفت بیرون تا با تلفن صحبت کنه . من هم دنبالش رفتم . رفتم کنارش : میذاری رو بلندگو ؟
_ باشه .
بعد از اولین بوق جواب دادن : بله ؟
صدای یک خانم بود .
مرصاد گوشی رو به صورتش نزدیک کرد : سلام خانم ! من با همراه خانم شمس تماس گرفتم ؟
_بله بفرمایید .
_شما عمه رویا خانم هستین ؟
_بله بله . خبری شده ازش ؟ قرار بود چهار ، پنج ساعت پیش خونه باشه ولی هنوز نیومده . همه شهر رو دنبالش گشتیم .
مرصاد بعد از یکم توضیح سر بسته ، آدرس رو برای خانم شمس فرستاد و برگشتیم داخل .
به مرصاد گفتم : مطمئنی این آقای سعید دروغ نگفته ؟ آخه ستیا به من گفت توی دورهمی هاشون باهم بودن .
_ چه میدونم . الان عمشون میان همه چی مشخص میشه .
زیر لب گفت : این چه وضعشه !
گفتم : منظورت کدوم وضعه ؟
_ همین کارا دیگه ! ارزش یک انسان خیلی بالاتر از اینه که سلامتیشو به بازی بگیره یا خودش رو توی همچین رابطههایی کوچیک کنه .
گفتم : خب روش زندگیشونه دیگه ، دوست دارن اینطوری زندگی کنن .
_ مثل رویا خانم که الان روی تخت بیمارستانه و معلوم نیست چقدر دیگه زنده می مونه ؟
یکم فکر کردم : خب همه شون که مثل هم نیستن ! _ خواهر من ! اینکه خیلی ها هم از امثال رویا خانم و سعید هستن که زندگی بدی ندارن ، زشتی نفس کار رو توجیه نمی کنه . بعدم تو مگه از خلوت اونا خبر داری ؟ ظاهر همه چیز آدم رو نشون نمیده !
امیر عباس گفت : الان وقت مناظره اعتقادی نیست . بذارین بعداً .
چند دقیقه داخل سالن قدم زدم و به حرف های مرصاد فکر کردم ، بعد از اتفاقات اون روز ، مغزم واقعا خسته شده بود ، ترجیح دادم فکر کردن به جوابی برای مرصاد رو بذارم برای یک فرصت دیگه و به سعید ، رویا و نگین فکر کنم . یعنی واقعا قضیه اینا چی بود ؟❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
حدودا نیم ساعت از تماسمون با خانم شمس گذشته بود . سرم رو ، روی لبه پشتی صندلی گذاشته و چشمام رو بسته بودم . داشت خوابم می برد که با صدای پاشنه های کفش یک خانم هشیار شدم .
سرم رو از روی صندلی برداشتم و نگاهم رو چرخوندم به طرف صدا ؛ یک خانم تقریبا چهل ساله و آقایی با قد بلند و پیراهن چهارخونه آبی . خانمه داشت می رفت به طرف نگهبان ، رفتم نزدیکش : خانم شمس ؟
_ بله . رویا کجاست ؟
همون طور که به طرف بخش اشاره می کردم گفتم : داخل بخش اورژانس .
می خواست وارد سالن بشه که نگهبان جلوش رو گرفت . آقایی که همراه خانم شمس بود و حدس می زدم شوهر عمه رویا باشه جلو اومد و با نگهبان صحبت کرد . بالاخره به زور قسم و آیه ، نگهبان راضی شد که هماهنگ کنه و خانم شمس بره داخل .
بعد از چند دقیقه صحبت کردن مرصاد و امیر عباس با آقای شمس ، نشستیم روی صندلی .
آقای شمس نشسته بود بین امیر عباس و مرصاد ، از استرس مدام انگشت های شستش رو به هم فشار و خیلی آروم بدنش رو به جلو و عقب حرکت می داد .
مرصاد دستش رو گذاشت روی شونه شوهر عمه رویا و گفت : نگران نباشید . انشاالله خوب می شن .
_ نمی دونم چی میشه . جون نسترن به رویا بنده . اگه بلایی سرش بیاد من چکار باید بکنم ؟
مرصاد خواست فکر آقای شمس رو از اون حرف ها بیرون بیاره : انشاالله که اتفاق خاصی نمی افته . راستی من مرصاد هستم .
به من اشاره کرد : ایشون هم خواهرم هستن .
دستش رو برگردوند به طرف امیر عباس : این شازده پسر هم امیر عباس رفیقم که مثل داداشه برام .
_ سهراب هستم ، شمس .
مرصاد لبخند زد : خوشبختم .
بعد از اینکه مرصاد یکم سهراب رو دلداری داد و آرومش کرد ، خانم شمس برگشت .
رفتم جلو و دستش رو گرفتم : بفرمایید بشینید روی صندلی .
به دستم تکیه داده و با دست دیگه سرش رو گرفته بود . مدام زیر لب رویا رو صدا می زد .
نشوندمش روی صندلی ، رفتم طرف آبسردکن و یک لیوان آب براش آوردم : بفرمایید .
لیوان رو گرفت و تشکر کرد .
نشستم کنارش و دستش رو بین دو دستم گرفتم .
گفت : همش تقصیر این سعید خیر ندیدست ، بی خودی به این بچه وعده ازدواج و سفر خارج از کشور و این چرت و پرتا رو داد . انقدر دم گوش این بچه از این حرفا زد که رویا هم با هر غلطی که می کرد راه اومد .
از سعید برای خودش بت ساخته بود . دختر ساده من ، چقدر بهش گفتم مراقب باش ، گوشش بدهکار نبود که نبود . آخرم این بچه رو ول کرد و رفت با یکی دیگه .
صداش بالا رفت : خیر نبینی سعید ، خیر نبینی !
گفتم : من فکر می کردم رابطه آقا سعید و رویا فقط یک علاقه یک طرفه بوده .
_ آره خب ، اولش فقط سعید دوسش داشت ، به هر بهانه ای می اومد دم کلاسش ، دم خونمون ، تو راه دانشگاهش ، خلاصه این دختر از دست سعید یک روز آروم نداشت .
بعد از چند هفته رویا عشق دروغین سعید رو باور کرد و روی خوش بهش نشون داد .
وقتی سعید همراه رویا اومد و با ما حرف زد ، ما هم دیگه مشکلی با رفت و آمدشون نداشتیم ، گفتیم اینا چند وقت دیگه با هم ازدواج می کنن و با این اوضاع مالی سعید رویا حتما خوشبخت میشه .
می خواستم بگم چه ربطی داره ؟ مگه هر کسی که پولداره خوشبخت و خوشحاله ؟
ولی ترجیح دادم صحبت خانم شمس قطع نشه .
با چشم های پر از اشک ادامه داد : خودمون با دست خودمون ، دخترمون رو بیچاره کردیم .
گول دم و دستگاهش رو خوردیم و فکر کردیم آدم حسابیه ، می گفت مادر و پدرش خارج از کشورن و فعلا نمیشه بیان خواستگاری ، ما هم از سادگیمون بهونه هاش رو باور می کردیم .
اشک هایش رو پاک کرد و گفت : ببخشید سرت رو درد آوردم . آخه خیلی وقته این حرفا بغض شده و نفسم رو تنگ کرده .
گفتم : نه این چه حرفیه . اتفاقا خودم هم می خواستم بدونم رویا از کجا رسید به حال امشبش .
چند لحظه سکوت کرد ، احساس کردم از حرفم ناراحت شده .
گفتم : ببخشید . منظوری نداشتم .
نیشخندی زد . بعد از چند ثانیه تظاهر کرد به اینکه حرفم رو نشنیده و ادامه داد :زندگی رویا رو به راه بود ولی به خاطر حرف های سعید درس و دانشگاه رو ول کرد و دل بست به مهاجرتشون به کانادا ، سعید می گفت یکی رو اونجا داره که میتونه براشون دعوت نامه بفرسته و خلاصه به راحتی کارشون رو انجام میده .
آهی کشید : دروغ هاش تا همین چند هفته پیش ادامه داشت . تا اینکه یک روز دیدم حال و احوال رویا اصلا خوب نیست ، خیلی سعی کردم بفهمم چه اتفاقی افتاده ولی یک کلمه هم درست حرف نمی زد . بالاخره با پرس و جو از دوستاش فهمیدم سعید این همه وقت دروغ تحویلمون می داده . گفت سعید برای نزدیک شدن به یکی از دوست های رویا داره برنامه می چینه ، اون طوری که من شنیدم خانواده اون دختر از پولدارترین های تهران بودن ، سعید هم که جونش رو برای پول می داد ، این روال ادامه داشت و رویا به روی سعید نمی آورد که همچین خبری به گوشش رسیده ، تا امروز که ... ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
این روال ادامه داشت و رویا به روی سعید نمی آورد که همچین خبری به گوشش رسیده تا امروز که سعید و همون دختره با هم اومده بودن تولد ، رویا هم دیدتشون ، میره جلو تا با سعید صحبت کنه اما سعید رویا رو جلو دوستش خراب می کنه . رویا هم تا می تونسته الکل مصرف کرده که مثلا دیگه چیزی نفهمه .
پرسیدم : مگه شما از اتفاقات امروز خبر داشتین ؟
_ زنگ زدم به یکی از بچه های اکیپشون ، وقتی حال و روزم رو دید همه چیز رو برام تعریف کرد .
بعد از صحبت های نسترن خانم ، سالن پر از سکوت شد تا اینکه یک پرستار اومد به طرفمون و در ورودی بخش باز شد . سراسیمه گفت : همراه رویا شمس کیه ؟
همه مون از روی صندلی بلند شدیم . سهراب و نسترن جلو تر از ما رفتن جلو : چی شده خانم پرستار ؟
_ شما مادر پدرش هستین ؟
نسترن گفت : بله . چی شده ؟ حالش چطوره ؟
از چهره اون پرستار مشخص بود چه اتفاقی برای رویا افتاده . من ، مرصاد و امیر عباس به هم نگاه کردیم .
رفتم جلو پرستار ایستادم و به چشم هایش خیره شدم : من دوستش هستم . میتونم بیام و دکترش رو ببینم ؟
پرستار به هر ضرب و زوری بود نسترن و سهراب رو راضی کرد تا نیان داخل و فقط من وارد بخش بشم .
از در ورودی رفتیم داخل . پرستار رو دنبال می کردم و یکی یکی به تخت هایی که با پرده از هم جدا شده بودن نگاهی می انداختم .
انگار راهرو بخش کش آورده بود .
بالاخره رسیدیم به یکی از تخت ها که دکتر کنارش ایستاده بود .
رویا روی تخت بود ، با چشم های بسته و صورت زرد .
رفتم بالای سرش ، باور نمی کردم ، اسمش رو صدا می زدم .
دکتر با ناراحتی گفت : متاسفم ، مقدار مصرفش خیلی بیشتر از اونی بود که بشه واکنش های بدنش رو کنترل کنیم . ما همه تلاشمون رو کردیم ولی ...
دیگه صدایی رو نمی شنیدم ، تا حالا بدن بدون جان کسی رو از نزدیک ندیده بودم ، یک حسی بین ترس و دلسوزی داشتم .
اشک هایی که ناخودآگاه باعث خیسی گونه ام شده بودن رو پاک کردم و رفتم به طرف در خروجی . نمی دونستم چطوری باید این خبر رو به مادرش بدم . تا رسیدن به انتهای راه رویی که حالا به نظرم خیلی کوتاه شده بود ، فرصت داشتم جملاتم رو سر جای مناسبشون بنشونم ، یعنی باید تو چشم هاش نگاه کنم و بگم رویاتون رو از دست دادین !
بالاخره رسیدم به انتهای سالن ، از در که رد شدم ، سرم رو بالا آوردم و به صورت نگران نسترن و سهراب نگاه کردم .
ناخودآگاه نگاهم گره خورد به نگاه نسترن . خودش از نگاهم فهمید . صورتش رو چنگ می زد و بدون توجه به نگاه اطرافیان جیغ می کشید ، با تذکر نگهبان و پرستار هایی که اومده بودن بالای سرش از سالن خارج شدیم .
اون شب بعد از دادن جواب پلیس هایی که بیمارستان خبر کرده بود ، برگشتیم خونه .
در ورودی رو که باز کردم مامان با نگرانی از روی صندلی بلند شد و اومد به طرفم : چه عجب بالاخره اومدین .
_ببخشید مامان ، حال مادر و پدرش خیلی بد بود ، مجبور شدیم پیششون بمونیم .
مرصاد وارد خونه شد و کلید ماشین رو گذاشت روی جاکلیدی : سلام مادر .
مامان جواب سلام مرصاد رو داد و رفت داخل اتاق .
اعصابم خورد بود . نمی خواستم باور کنم یک نفر به همین سادگی زندگیش رو از دست داده .
مامان از داخل آشپزخونه صدامون زد : بیاین شام بخورین .
مرصاد اومد داخل آشپزخونه و رو به مامان کرد : مسکن دارین ؟
مامان یک بسته کپسول رو از داخل کشو برداشت و داد به مرصاد : چی شده که سردرد شدی ؟
خواستم بگم : رویا ...
مرصاد نگذاشت حرفم ادامه پیدا کنه : چیزی نیست مادر ، از دیشب با بچه ها برای نیمه شعبان حسینیه مونده بودیم برنامه ریزی کنیم و تدارکات رو آماده کنیم ، بعد هم رفتیم اونجا خیلی خسته شدیم .
_ خب بیاین شام بخورین برین بخوابین ، بابا یک ساعت دیگه میرسه .
مرصاد لیوان رو گذاشت روی میز : ممنون ، خیلی خستم . میرم بخوابم .
همون طور که داشت می رفت به طرف اتاق طوری که مامان نبینه روش رو به من کرد و انگشت اشاره اش رو روی بینی اش نگه داشت .
پلک زدم _ یعنی ؛ فهمیدم , چیزی از رویا به مامان نمی گم _ مرصاد همیشه سعی می کرد مامان رو درگیر دردسر ها نکنه تا بیخودی حرص نخوره .
مرصاد رفت و نشستم روی صندلی و تظاهر کردم اتفاقی نیفتاده .
مامان نشست روی صندلی کناری : سر شب خانم مرادی زنگ زدن ، همون همسایه جدیدمون که خونه نرگس اینا رو خریدن .
با شنیدن اسمش خشکم زد .❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
مامان نشست روی صندلی کناری : سر شب خانم مرادی زنگ زدن ، همون همسایه جدیدمون که خونه نرگس اینا رو خریدن .
با شنیدن اسمش خشکم زد .
تو دلم گفتم حداقل می ذاشتین چهار روز بگذره از اومدنتون به این محله بعد !
سعی کردم لبخند بزنم و تظاهر کنم چیزی از ماجرا خاله منیره و خانم مرادی نمی دونم : خب ؟ چکار داشتن ؟
_ معلومه چکار دارن دیگه . این طور که خودشون گفتن پسر کوچیک شون ، آقا حنیف چند روز پیش که با ستیا و دوستاش رفته بودین پارک اون سر خیابون شما رو دیدن . خلاصه خانم مرادی هم دیشب اومدن هیأت که تو رو ببینن و شماره من رو بگیرن .
_ همین ؟ یعنی اصلا اخلاق و تحصیلات و افکار من براشون مهم نیست ؟ مگه من لباسم که پسرشون دیده و پسندیده !
_ من نگفتم که کار اونا رو تایید می کنم . تو برای خودت عقل و شعور داری . وظیفه من بود که بهت بگم و نظرت رو بپرسم و اگه در تصمیمی که میخوای بگیری اشتباهی باشه راهنماییت کنم .
_ نه . جوابم نه هست .
_ نمی خوای بپرسی شرایطشون چیه ؟
تصویر شب قبل امیر عباس جلو چشمم ظاهر شد . نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم .
چی باید بهش می گفتم ؟
صدام رو صاف کردم : مامان من الان واقعا خستم . اگه میشه بعداً صحبت کنیم .
گفت : خیلی خب ، باشه ، بهشون میگم چند هفته دیگه جوابشون رو میدم . فکر کنم دیگه تو دو هفته خستگیت رفع میشه . قبول ؟
_ باشد ... قبول !
رفتم داخل اتاق و در رو بستم . تکیه دادم به در و چشم هام رو بستم .
اگه واقعا رفتار های اون شب امیر عباس فقط از روی غیرت برادرانه بود چی ؟ یا اگه قضیه کلا برعکس بود و بعد از سی ، چهل سال می فهمیدم حدسی که الان می زنم درست بوده و من خودم با دست خودم رویا های بچگیم رو آتیش زدم چی ؟
خیلی خسته تر از اونی بودم که بخوام به ترس هام فکر کنم .
رفتم روی تخت و دراز کشیدم . چند دقیقه بیشتر نگذشت که خوابم برد .
...
ساعت ۸ صبح بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم : سلام ستیا .
_ چی شد ؟ چه بلایی سرش اومده ؟
نشستم روی تخت و آهی کشیدم : حالش خیلی بد شد .
_ خب ؟ چرا قطره قطره اطلاعات میدی ؟ بگو دیگه .
دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم : رفت ، تموم شد .
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت .
بعد از اینکه چند دقیقه صورتم رو به بالشت فشار دادم و بغضی که از دیشب توی گلوم جا خوش کرده بود رو آب کردم ، از اتاق بیرون رفتم .
هیچ کس داخل پذیرایی نبود .
رفتم دم در اتاق مرصاد . می خواستم در بزنم که صدای حرف زدنش با تلفن دستم رو نزدیک به در نگه داشت . صدای مرصاد بود : نمی دونم داداش تازه اومدن ، ببین میتونی چند نفر رو بفرستی یکم پرس و جو کنن ؟ من برم خیلی ضایع است .
صدای کسی که داشت پشت تلفن صحبت می کرد رو نیم شنیدم . در زدم که برم داخل تا شاید صداش رو بشنوم .
در زدم و رفتم داخل ، مرصاد همون طور که روی زمین نشسته و تکیه داده بود به تختش ، به شخص مجهول گفت : داداش من بعداً بهت زنگ می زنم .
_ های _Hi _، باز سر صبح تلفن صحبت می کنی ، چه خبر شده ؟
_ علیک های _Hi _ ، تو اصلا دیشب رو یادت هست ؟ خیلی خوشحالی .
نیشخند زدم : فعلا بحث مهم تری برام پیش اومده ؛ کی بود پشت تلفن ؟
_ یک بنده خدا .
از روی زمین بلند شد : ببخشید رمیصا من با مرتضی قرار گذاشتم بریم بازار برای خرید های نیمه شعبان ، کارها روی زمین مونده چند روز دیگه هم مرتضی و چند تا از بچه ها اعزامن .
_ سوریه ؟
سر تایید تکون داد و در کمدش رو باز کرد . گفتم : می رسونیم دانشگاه ؟
_ برو حاضر شو .
از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم .❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃