نام من هنوز در داستان هست!
خون و خبر:
#خون_و_خبر_قسمت_پنجم :
@andisheh_ir1
.
🌙
.
جیبهایم را زیر و رو کردم؛ نیست! گم شدن وسایل، حرصم را در میآورد. لجبازیام عود میکند. گوشی را از جیبم بیرون میآورم و در گوگل نام خبرگزاری طلوع را جستجو میکنم. بین سایتهای مختلف، بالاخره خبرگزاری طلوعِ این آقای سهیلی پیدا میشود. سایت رسمی را باز میکنم، طرحش هماهنگ با طراحی کارت ویزیت است. از انتهای صفحه سایت، آدرس و شماره تلفن را برمیدارم. مثل همیشه پیامک زدن را به تماس ترجیح میدهم: «سلام وقت بخیر. مینا احمدی هستم. آقای سهیلی با بنده صحبت کردن برای کار توی بخش ویراستاری و نویسندگی خبرگزاری. کی میتونم برای آشنایی بیشتر با مجموعه خدمت برسم؟»
متن را پیامک میکنم. معمولا وقتی پیامک میدهی دیر جواب میدهند؛ این هم از دردسرهای درونگرایی! میروم به سمت اتاق مشترکم با الهه؛ با کیفی که از خستگی روی زمین میکشم و پایی که دیگر نای ایستادن ندارد. این روزها، روزهای التماس من است. التماس برای زنده ماندن، برای فعال ماندن. التماس برای اینکه به پدر ثابت کنم تنها منشی و حسابدار بودن برای آدم نان نمیآورد. پدر تاکید داشت روی اینکه سمت ادبیات نروم. میخواست وکیل باشم. از آن وکیلهایی که پول پارو میکنند. من آدم وکالت نبودم؛ منِ درونگرا که برای چند کلام صحبت با همکارم باید خودم را آماده میکردم، منی که خانه و کیبورد و این کاغذهای نصفه و نیمهی روی میز، فکر و ذکرم شدهاند. من آدم وکالت نبودم. پدر نگران است. نگران فردایی که او نیست و من و الهه باید اسکناس جمع کنیم برای خودمان که زیر چرخ ماشینهای آخرین مدل آدمهای پولدار له نشویم. پدر نگران است، من آدم وکالت نیستم و الهه از منشی بودن خوب پول در میآورد...
دل و قلوه را باز میکنم. شروع میکنم فصل پایانی رمانم را...
...
_____________________ 🤍 .
🚫 نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است.
@andisheh_ir1
•| فادیا اندیشه - داستانسرا |•
@andisheh_ir1 . 🌙 . جیبهایم را زیر و رو کردم؛ نیست! گم شدن وسایل، حرصم را در میآورد. لجبازیام
واقعا جای تقدیر و تشکر نداره؟ 😌
برای اینکه خیلی مسالمت آمیز دارم قسمت جدید میذارم! 😅🌻