بعد از آقاجان عادت کرده بودم به نمنمِ گاه و بیگاه چشمانم. حالا با شنیدن صحبتهای هادی و حسین بغض کرده بودم.
گریه به مراتب بهتر از بغض است؛ گریه راه تنفس را برایت باز میکند بغض اما گره میاندازد در قلبت؛ بغض آدم را میاندازد وسط بیابان، میاندازد بین آتش؛ حال روحت میشود مثل بیماری که درد شدیدی دارد و شب تا صبح به خود میپیچد؛ در آن ثانیهها هیچکس از درد آن بیمار خبر ندارد و غربت و تنهایی، تحمل آن ساعات را سختتر میکند. بغض همین قدر تلخ، غریب و دردناک است.
از اتاق بیرون آمدم. روی پله نشستم و زانو به بغل گرفتم.
نگاهم به انعکاس ماه در آب حوض وسط حیاط بود که صدای پیام گوشی توجهام را جلب کرد: ( «محمد امین» میخواهد به شما پیامی بفرستد )
به دنبالکنندههای صفحهام توجه نمیکردم و این اولین بار بود که اسمش را میدیدم. کنجکاو شدم؛ پیام را باز کردم. درخواست ارسال پیامش آمد.
به یکی از استوریها واکنش نشان داده بود.
استوریام را باز کردم تا دوباره متنش را بخوانم:
« و من عجیب دوستت دارم؛
مثل بوی بابونه در فصل بهار
مثل خنکای سایه درخت تاک، در ظهر تابستان
مثل زمین پوشیده شده از برگِ پارک بزرگ شهر در پاییز
مثل برف اول صبح در زمستان
من عجیب دوستت دارم... »
استوری را بستم. درخواست ارسال پیامش را قبول نکردم و از اینستاگرام خارج شدم؛ معاشرت با خلقاللّٰـه حال و حوصله میخواهد که مبینای آن روزها خالی از آن بود.
سرم را به ستون کنار پله تکیه دادم؛ چند دقیقه بعد ناخودآگاه چشمانم بسته شدند.
...
دستش آمد روی شانهام: مبینا! چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو برو داخل.
چشم باز کردم؛ مائده و حسین بالای سرم بودند؛ فاطمه در بغل حسین خواب بود. علی که مشخص بود بدخواب شده، گریه میکرد.
مائده همانطور که دست علی را گرفته بود، حالم را پرسید.
با تمام وجود به درددل با خواهرم نیاز داشتم اما از ظاهرشان مشخص بود آماده برگشت به خانهخود هستند. مزاحمشان نشدم: خوبم. میرم الان داخل.
از روی پله بلند شدم. جواب خداحافظیشان را دادم و به طرف اتاق رفتم.
باریکه نوری که از بین پرده های سفید رنگ، به اتاق سرک کشیده بود درْ اتاق تاریکم خودنمایی میکرد. به طرف انتهای باریکه نور قدم برداشتم و به آینه قدی قدیمی گوشه اتاق رسیدم؛ به صورت رنگپریدهام نگاه کردم: تو الان واقعا خوبی؟ ...... دروغ گفتی مبینا! تو الان به مائده دروغ گفتی.
آنشب، با عذاب وجدانِ دروغی که به مائده گفته بودم، به خواب رفتم.
صدای صحبت مرد غریبهای با حسین از داخل حیاط توجهام را جلب کرد. چشم باز کردم، عقربههای ساعت دیواری نیمه ظهر را نشان میدادند و من هنوز خسته از اشک و بیداری دیشب بودم.
پتو را کنار زدم. کنار پنجره رفتم تا هویت مرد غریبه مشخص شود. چهره آشنایی داشت که بعد از گوش کردن به صحبتش با حسین متوجه شدم املاکی محله است.
با چند دقیقه تأمل برایم روشن شد که راهی جز فروش خانه برای مادر نمانده و رخت عزا از تن در نیاورده باید اسباب خانه را جمع کنیم. نگاهی به اتاقم انداختم؛ دل کندن از آن اتاق، آن خانه و عطر خاطرات آقاجان پردرد بود، دقیقا مثل جدا کردن باند خونی چسبیده به جراحت.
هویت انسانها با تکتک خاطرات به یاد مانده یا فراموش شدهشان مشخص میشود و قسمتی از روح من تا ابد در سرخی میوههای درخت انار آن حیاط، در شیرینی سیب گلاب و در عطر یاسی که شبها فضای شاعرانه حیاط را مهیا میکرد، خواهد ماند.
برای چند دقیقه جسمم داخل اتاق بود و ذهنم وجب به وجب خانه را مرور میکرد تا اینکه صدای مادر از پشت در اتاق بلند شد: مبینا جان! خوابی هنوز؟
در اتاق را باز کردم و مادر ادامه داد: مادر! میتونی بیای کمک؟ دست تنها جمع کردن اسباب و اثاثیه سخته.
_میام الان.
مادر چند لحظه به چشمانم خیره شد؛ مشخص بود حال روزم را بهتر از هرکسی میداند اما در آن چندسال آنقدر حواسم به فاصلهها نبود که دستانم به گرمای دستانش نرسید؛ لبخند سردی زدم تا نگاهش ادامه پیدا نکند.
مادر جواب لبخندم را داد و دستم را گرفت: خوبی؟
قبل از آنکه دوباره گرفتار بغضهای ناگهانی شوم جواب دادم: خوبم. میام الان.
مادر رفت و من با تمام وجود، حس کردم حسرت چند دقیقه بیشتر گرمای دستانش را.
چادر رنگیام را از روی جالباسی برداشتم و وارد حیاط شدم. آبی به سر و صورت زدم و به طرف اتاق پذیرایی رفتم.
مادر مشغول جمع کردن قاب عکسهای روی طاقچه بود و من جلو در ورودی اتاق نگاهش میکردم.
از نبودن آقاجان آموختم هر ثانیه را برای بودن با عزیزانم غنیمت بدانم؛ چشمانم مانده بود به مادر که برگشت و نگاهم کرد. به سمت مادر قدم تند کردم و مثل کودکی که بعد از گم شدن، مادرش را پیدا کرده باشد، به آغوشش پناه بردم.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در اتاق، من را از بین دستان مادر بیرون کشید.
صدای بازی و خنده علی و فاطمه خبر از آمدن مائده داد و چند لحظه بعد، مائده در چهارچوب در ورودی حاضر شد: سلام. چطورین؟ حسین جان باهاتون کار داره مادر!
مادر جمع کردن قابها را به من سپرد و از اتاق خارج شد.
مائده وارد اتاق شد و دست گذاشت روی شانههایم و ماساژ داد: خسته نباشی دختر کاری!
کوتاه خندیدم: تازه شروع کردم.
مائده دست به سینه ایستاد و به دسته مبل قدیمی خانه تکیه زد: خب پس تا الان خواب بودی.
توجهام به حرکت پای مائده جلب شد؛ بعد از هفده سال بودن در خانواده میدانستم مائده هنگام مطرح کردن موضوعات مهم، پای راستش را مضطربانه تکان میدهد.
بدون نگاه کردن به حرکت پای مائده پرسیدم: چیزی میخوای بهم بگی؟
مائده که فهمیده بود باز هم حرکت پا، دستش را رو کرده، سعی کرد آرام بایستد. بعد از چند جمله مقدمه چینی حرفش را زد: راستش امروز خانم رضایی ازت خبر گرفت.
رضایی مدیر مدرسهام بود؛ مدرسهای که مائده در آن ریاضیات تدریس میکرد.
مائده چند قدم جلو آمد و سعی کرد با کم کردن فاصله فیزیکی، رابطه عاطفی بیشتری را در حرف هایش بکار بگیرد: مبینا! تو دختر درسخون و پرتلاشی هستی. رتبه اول مدرسه! ولی الان تعداد غیبتهات وحشتناک شده. همین الانش هم جبران عقبموندگیها سخته!
_درست میگی ولی...
مائده فرصت بهانه آوردن نداد: ولی نداره دیگه. حیفه به خدا! خودت حیفت نمیاد اگر سال دیگه برای کنکور رشتهای که دوست داری قبول نشی؟!
با حرکت سر، حرفش را تایید کردم.
مائده دستم را از روی محبت فشار داد و میخواست حرفی بزند که صدای علی اجازه نداد: مامان! گوشی مبینا زنگ میزنه.
مائده با کلافگی تذکر داد: علی جان! مبینا چیه؟! خاله مبینا.
علی با شیطنت پسرانه تکرار کرد: مبینا......مبینا
اما وقتی بی محلی مائده را نسبت به لجبازیاش دید، تسلیم شد: خاله مبینا.
همانطور که به جدال پنهان مائده برای تربیت پسرش میخندیدم از پذیرایی خارج شدم.
چادرم را روی سرم نگه داشتم و داخل حیاط به طرف در اتاقم دویدم.
به جدال پنهان مائده برای تربیت پسرش میخندیدم از پذیرایی خارج شدم.
چادرم را روی سرم نگه داشتم و داخل حیاط به طرف در اتاقم دویدم. وارد اتاق شدم و به صفحه گوشی نگاه انداختم: «مهدیه». حدس نگرانی خواهرانهاش کار سختی نبود.
تماس را قبول کردم. چند دقیقهای را به تشکر غیر مستقیم از محبت و توجهاش به من مشغول شدم. در آخر مهدیه خبر داد که در راه خانهمان است و میخواهد در جبران درسهای عقب افتادهام کمک کند.
در ذهنم پازل ارتباط بین حرفهای مائده و آمدن مهدیه را کامل کردم. لبخند زدم و از مهدیه تشکر کردم.
بعد از تمام شدن مکالمه، گوشی را روی تخت انداختم و قصد برگشتن به اتاق پذیرایی داشتم که صدای پیام گوشی سرم را به سمت خود برگرداند: ( اینستاگرام_محمد امین نظر داد )
قفل گوشی را باز کردم و وارد اینستاگرام شدم. همان پسری بود که قبلا به استوریام واکنش نشان داده بود. اینبار درباره پستم نظر داده بود؛ عکسی تار از صورت اشکآلودم. در کپشن بیتی از فاضل نظری نوشته بودم و او با بیت بعدی همان شعر نظر داده بود: ﴿دل بیحوصله صدبار فروریخته بود/زیر این سقف نمیزد اگر آن آه ستون﴾ بیتی که به لطیفترین حالت، احوال آن روزهایم را بیان میکرد.
روی نشانی صفحه محمدامین زدم و صفحه باز شد: تقریبا تمام عکس و فیلمها از خودش بود و البته همراه گیتارش. در بین عکسهایی که منتشر کرده بود، عکس سنگ قبری توجهام را جلب کرد؛ عکس را انتخاب کردم و نوشته زیر عکس را خواندم: (دنیا برام بعد از تو سرده...خیلی سرد... خداحافظ #پدر 🖤)
در لحظه چنان با محمدامین همزاد پنداری کردم که تمام ثانیههای بر خود گذشته را برای او دیدم. همزاد پنداریای که باعث شد حس خوبی به محمدامین پیدا کنم و به گشت و گذار در صفحهاش ادامه دهم.
چند پست قبلتر، کلیپی با عنوان مُحرم از خود منتشر کرده بود. کلیپ را باز کردم. کلیپ با صدای فوق العاده محمدامین اجرا شد: (سلام بچهها. فردا اول محرمه و من قصد کردم بهخاطر احترام به دوستایی که این ماه رو عزاداری میکنن فیلمی از اجراهام منتشر نکنم؛ در کل احترام به این مقدسات لذت بخشه و البته برای من هم همینطوره. خیلی دوستون دارم.فعلا)
فیلم با لبخند و دست تکان دادن محمدامین تمام شد.
در همان چند دقیقه «محمدامین» برایم از یک کاربر معمولی اینستاگرام تبدیل شد به فردی محترم که هرچند خود عقاید مذهبی چندانی ندارد اما برای عقاید دیگران ارزش قائل است.
از صفحه محمدامین خارج شدم. با قصد پاسخ دادن به لطف محمد امین در نظرات صفحه خودم، به صفحه کلید گوشی دست بردم که صدای در اتاق گوشی را از دستم جدا کرد.
با قصد پاسخ دادن به لطف محمد امین در نظرات صفحه خودم، به صفحه کلید گوشی دست بردم که صدای در اتاق گوشی را از دستم جدا کرد؛ به سمت در رفتم و با باز کردنش چهره مهربان مهدیه روبهرویم ظاهر شد.
کنار رفتم تا مهدیه وارد اتاق شود. چند کتابی را که با خود آورده بود، روی میز گذاشت: این سهتا رو از کتابخونه امانت گرفتم برات. خانم رسولی گفتن برای آزمون المپیاد زیست خیلی خوب و جامعن.
_باشه. چای میخوری بیارم برات؟
مهدیه همانطور که داخل کولهاش دنبال چیزی میگشت سرش را بلند کرد: نه نمیخوام. بیا بشین زود تمرینها رو بهت بگم. میخوام زود برگردم خونه برای امتحان شنبه درس بخونم. راستی از کی میخوای بیای مدرسه؟ همه معلما شاکی شدن از غیبتات!
خندیدم: هماهنگ کردی با خواهرم؟
با حرکت سر اظهار بیاطلاعی کرد. از جواب سوالم گذشتم. روی زمین نشستم: بیا خانم معلم! بیا زکات علمت رو پرداخت کن!
به شوخیام خندید و کنارم نشست تا درس را شروع کنیم.
...
مدتی به درس و مطالعه گذشته بود. مهدیه ناگهان از جا پرید: ساعت چنده؟
به ساعت دیواری نگاه کردم: سه
به سرعت وسایلش را جمع کرد و مشغول پوشیدن روسری و چادر شد.
_نمیخوای ناهار بمونی باهامون؟ عمهم اینا نیستن.
مهدیه با دلخوری نگاهم کرد و من با شیطنت به چشمانش خیره ماندم: اون روز عمه نرگسم با مامانم صحبت میکرد؛ احوالپرست بود!
_ولم کن تو رو امام هشتم! نرگس خانم یک حرفی زدن دیگه. ان شاءاللّٰه که یک مورد خوب پیدا میشه برای پسرشون.
چادر پوشیدم تا مهدیه را همراهی کنم: ولی.... من و هادی با هم بزرگ شدیم. پسر خوبیه.
نتوانستم لبخندم را پنهان کنم: اینطور که معلومه، دلش هم گیره.
مهدیه طوری که نتوانم در چشمانش خیره شوم، سر پایین انداخت و قصد ترک اتاق را داشت که دستش را گرفتم: هادی مثل داداشمه، شنیدم که خودش با هزارتا سرخ و سفید شدن از عمه خواسته بیان خواستگاری. میدونم هنوز زوده ولی اگر به نظرت میشه اجازه بدی، اجازه بده بیان. باشه؟
خندید و خواست فضای سنگین گفتوگو را عوض کند: حالا این وسط چی گیر تو میاد که اینهمه به در و دیوار میزنی؟ دو ماه پیش که گفتی هیچی نگفتم تا فراموشت بشه اما انگار قرار نیست بیخیال بشی!
_وقتی حال هادی رو بعد از مراسم بابام.....(چند لحظه سکوت کردم تا با آوردن نام آقاجان، دوباره بغض ندود در صدایم و بعد ادامه دادم)...و دیدن تو فهمیدم، دیگه دلم نیومد براش کاری نکنم. گفتم که؛ مثل برادر نداشتهام میمونه.
منتظر شنیدن نظر مهدیه، خیره شدم به چشمانش؛ شوقی پنهان در چشمانش برایم دست تکان میداد جملاتش اما خالی از آن شوق بود: فعلا که جواب پدر و مادرم معلومه؛ میگن هنوز خیلی زوده. بعد از کنکور تازه میشه به این موضوع فکر کرد. الان به هیچ وجه اجازه نمیدن کسی بیاد.
با حرکت سر، حرف مهدیه را تایید کردم.
در اتاق را باز کردم و از چند پله جلو در اتاق بالا رفتم. وقتی نگاهم به داخل حیاط افتاد، با خنده رو کردم به مهدیه: عجب حلال زادهای هم هست این پسر عمهما!