طبق عادت وارد اینستاگرام شدم و مشغول دیدن چند استوری اول بودم که پیام مهدیه بالای صفحه گوشی ظاهر شد.
وارد قسمت پیامهای اینستاگرام شدم و پیام صوتی مهدیه را باز کردم:( سلام مبینا.خوبی؟مامانت زنگ زدن گفتن امشب میرن شیفت و تو خونه تنهایی. میری خونه خواهرت یا بیام پیشت؟)
طبق معمول مادر شب را در بیمارستان مشغول پرستاری از بیماران میشد. چند سال بیشتر به بازنشستگی مادر نمانده بود و نبودنهایش عادت شده بود برایم؛ نبودنهایی که آغاز فاصلهمان بود.
دست بردم به صفحه گوشی و تایپ کردم: (برای من فرقی نداره. اگر دوست داری بیا.)
چند ثانیه بعد، مهدیه پیامم را دید و پیام صوتی بعدی را فرستاد:( پس من با وسایل مدرسهم میام که فردا با هم بریم مدرسه. باشه؟)
با بیمیلی پیشنهاد مهدیه را قبول کردم و پیام تشکر فرستادم. هنوز از اینستاگرام خارج نشده بودم که کسی از داخل حیاط، چند ضربه به در خانه زد.
از روی زمین بلند شدم و به سمت در رفتم. با باز کردن در، چهره دختر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جذابیت چهره دختر چنان زیاد بود که در چند ثانیه اول ساکت ماندم؛ چشمان درشت و مشکلی با مژههای پر، پوست صاف و ابروهای پرپشت.
نگاهم با خنده دختر متوقف شد. لبخند کوتاهی زدم: جانم؟
دستش را به قصد دست دادن جلو آورد و دستی را که با شک جلو برده بودم به گرمی فشرد: سلام مبینا جون! من آیهم. دختر خانم ضیایی. همسایه تون. گفتم بیام تا با هم بیشتر آشنا بشیم.
کلمات را با وضوح و طمأنینه بیان میکرد. احساس کردم اهل رادیو، مجریگری یا دوبله باشد.
با تمام شدن جملهاش، کاسه آشی که تا آن لحظه در دستش نگهداشته بود را جلو آورد و ادامه داد: و البته اومدم آش نذری بدم.
نمیدانم چرا ولی از حضورش احساس خوشی نداشتم. هرچند عطر خوشبویی داشت که نفسها را برای استشمامش غنیمت میشمردم.
کاسه آش را با اکراه گرفتم. تشکر کردم: سلام برسون به مادرت.
خواستم در را ببندم که دست روی در گذاشت و با لحن طنزی گفت: دعوتم نمیکنی بیام داخل دو کلوم اختلاط کنیم؟
خواستم در را ببندم که دست روی در گذاشت و با لحن طنزی گفت: دعوتم نمیکنی بیام داخل دو کلوم اختلاط کنیم؟
لبخند کوتاهی روی صورتم نشست: بریم داخل حیاط اگر میشه. خونه بهم ریختهست.
از پلههای جلو در زیرزمین بالا رفت: حتما!
کاسه آشی که آیه به دستم داده بود را به آشپزخانه بردم. چادر رنگی مادر را از روی جا لباسی برداشتم و با سرعت به حیاط برگشتم.
آیه با کلافگی دنبال چیزی میگشت. از پلهها بالا رفتم: چیزی شده؟
_دنبال یک چیزی میگردم روش بشینیم.
در زیرزمین را بستم: لبه سکو میشینیم دیگه! زیر انداز برای چی؟!
_وای نه تو رو خدا. کثیفه!
طرز بیان کلمات آیه باعث خندهام شد اما سعی کردم خود را کنترل کنم. دستم را روی لبه سکو کشیدم و به آیه نشان دادم: ببین! اونقدرا هم کثیف نیست. بیا، خودت رو اذیت نکن.
بالاخره آیه راضی به نشستن روی سکو شد.
همیشه شروع گفتوگو برایم سخت بود. انگار کلمات پشت دندانهایم حبس میشدند و توان ادای کلمات را از دست میدادم. اینبار هم طبق معمول من شروع کننده گفتوگو نبودم؛ آیه همانطور که پاهای باریکش را روی هم میانداخت پرسید: بهت میخوره زیر بیست باشی درسته؟
با حرکت سر تایید کردم: ۱۷سالمه. میرم یازدهم. شما چی؟ بهت میخوره دانشجو باشی.
احساس کردم سوالم باعث تلخکامیاش شده. با دستپاچگی پرسیدم: حرف بدی زدم؟
هیچوقت راضی به دلشکستن نبودم. هرچند برایم ثابت شده بود اکثر انسانها مثل من نیستند؛ دغدغههایشان دور از احساساتیست که در دیگران به وجود میآوردند.
آیه همانطور که سعی میکرد احساساتش را پنهان کند جواب داد: نه برای چی حرف بدی زده باشی؟ من ترک تحصیل کردم؛ تو راهنمایی. وقتی پدرم رو از دست دادم مجبور شدم برم تو مزون دوست مامانم کار کنم. آخه مامانم مریض بود. داداشم هم کلا با ما نبود؛ یعنی...
به خود آمد. از رفتارش کاملا مشخص بود ادامه بحث او را ترسانده. خندهای تصنعی روی صورتش نشست: ولش کن حالا! الان فقط تو فضای مجازی فعالیت میکنم. خوشبختانه همه چیز خوبه.
از حرفش استقبال کردم: چه خوب! کدوم پلتفرم؟ چیکار میکنی توش؟
_اینستاگرام..... حجاب استایلم و کمی تا قسمتی بلاگر.
خندیدم: یعنی چی «کمی تا قسمتی»؟
_یعنی مثل بقیه بلاگرها نیستم که زیاد فعالیت میکنن؛ روزی دو سهتا استوری بیشتر نمیذارم.
با شوق از روی سکو بلند شدم: بذار برم گوشیم رو بیارم پیجت رو ببینم!
دستم را گرفت: بشین با گوشی خودم ببین!
چند ثانیه بعد، گوشی را به دستم داد؛ ناخودآگاه نگاهم روی تعداد دنبال کنندهها ماند: 70k
شوکه شدم و بدنم را چند سانت از گوشی فاصله دادم.
خندید: چی شده؟
خندید: چی شده؟
با شرمندگی لبخند زدم: فکر نمیکردم پیجت انقدر پر رونق باشه.
_زحمت کشیدم براش. تو هم اگه مثل من فعالیت کنی همینقدر پیشرفت میکنی.
کنجکاو شدم: یعنی چطور فعالیتی داشته باشم؟
گوشی را از دستم گرفت و یکییکی نکات ژست عکس، ترفندهای آرایشی و مدهای مختلف حجاب استایل را توضیح داد.
حدودا ده دقیقه ساکت بودم و تمام مدت لبهای آیه با سرعت حرکت میکردند و کلمات ادا میشد.
مشغول شنیدن توضیحات آیه بودم که صدای مهدیه از پشت در ورودی حیاط توجهام را جلب کرد.
چادرم را روی سر محکم کردم. در ورودی حیاط را باز کردم؛ مهدیه که تماسش را تازه قطع کرده بود وارد حیاط شد.
برای چند ثانیه من را در آغوش گرفت: دلم برات تنگ شده بود تو همین مدت!
به گرمی جواب محبتش را دادم و با اشاره دست به داخل دعوتش کردم.
آشنایی مهدیه و آیه چند دقیقه بیشتر زمان نبرد.
هنوز بحثی شروع نشده بود که مهدیه از روی سکو باغچه بلند شد: من میرم چای بریزم.
دستش را گرفتم: خونه خیلی شلوغه پیدا نمیکنی وسایلش رو. خودم میرم.
مهدیه اهل تعارف نبود. حرفم را قبول کرد و نشست.
به سمت زیرزمین پا تند کردم. کتری برقی را از بین وسایل آشپزخانه پیدا کردم. بعد از پر کردن کتری، منتظر جوش آمدن آب بودم که صدای پیام گوشیم نگاهم را به سمت خود کشید.
گوشی را دست گرفتم؛ پیام تبلیغاتی!
با بیحوصلگی پیام را بستم و خواستم گوشی را کنار بگذارم که ناخودآگاه دوربین گوشی را باز کردم. صورتم را در سلفی گوشی ورانداز کردم. چقدر صورت مبینای داخل عکس، شبیه به عکسهای آیه نبود! لباسها، سبک زندگی، رفتار، مرام و مسلک مبینا شبیه عکسهای آیه نبود؛ حتی خود آیه شبیه عکسهای آیه نبود!
صدای کتری، گوشی را از دستم جدا کرد. چای را آماده کردم و به حیاط برگشتم.
سینی به دست وارد حیاط شدم.
آیه گوشیاش را به حالت سلفی بالا برده بود؛ مشخص بود انتظار من را میکشد. با شوق من را مخاطب قرار داد: بیا دیگه! یک عکس بگیریم برای استوری؛ تو رو هم تگ میکنم که اولین قدم پیشرفت پیجت رو برداری.
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌺
آیه با شوق من را مخاطب قرار داد: بیا دیگه! یک عکس بگیریم برای استوری؛ تو رو هم تگ میکنم که اولین قدم پیشرفت پیجت رو برداری.
همانطور که از پلهها بالا میرفتم، نگاهم ماند روی مهدیه. با نقاب چادر، جلو صورتش را گرفت؛ حالا فقط چشمهایش پیدا بود.
سینی چای به دست وارد قاب عکاسی آیه شدم. نگاهی به لبخند مبینای داخل قاب انداختم؛ بعد از مدتها لبخند میزد. لبخند واقعی!
آیه عکس را ذخیره کرد: یکم روش کار کنم. استوری میکنم.
مهدیه سینی چای را از من گرفت و به آیه تعارف کرد: فقط اگر خواستی جایی بذاری، لطفاً من رو با استیکری چیزی بپوشون.
آیه با تعجب پرسید: برای چی؟ خب اگه تو هم پیج داری بده تا تگت کنم.
_ممنونم از لطفت عزیز! ولی خب دنبالکنندههام نمیدونن پیج رو یک دختر مدیریت میکنه.
آیه با تعجب پرسید: یعنی چی؟ برای چی؟
سینی را روی سکو گذاشتم و با خنده گفتم: این مهدیه خانمِ ما گمنام فعالیت میکنه!
مهدیه به شوخی من خندید: آره دیگه! آسایش در گمنامیست.
_ ماشاالله هزار ماشاالله با این چهره خواستنیت اگه عکس خودت رو بذاری خیلی لایک و فالور جذب میکنی!
با شناختی که از مهدیه داشتم مطمئن بودم از صحبت آیه ناراحت شده. منتظر جواب جدی و تند مهدیه بودم که مهدیه برعکس انتظار من لبخند زد: دوست ندارم دیگران جذب ظاهری بشن که خودم درش دخالت نداشتم. ترجیحم اینه که با عقایدم دیگران رو جذب کنم.
آیه طوری که انگار حرف خودش را در میان جملات مهدیه پیدا کرده باشد ذوق زد: همین دیگه! منم برای همین دارم تو این زمینه فعالیت میکنم؛ جذب به عقیدهام.
مهدیه مثل همیشه با طمأنینه پرسید: راستش من نمیدونم شما دقیقا تو کدوم زمینه فعالیت میکنی عزیز!
حس کردم بحث دارد جدی میشود و ممکن است سمت تنش بروند؛ دخالت کردم.
احساس کردم بحث جدی شده. دوست نداشتم سمت تنش بروند؛ دخالت کردم: آیه تو کار حجاب استایل و بلاگر حجابه. موفق هم هست خدا رو شکر. شما هم تو زمینه خودت موفقی الحمدلله. خب بیاین بحث رو عوض کنیم دیگه من خسته شدم.
مهدیه خندید: الان بحث ناب دیگهای داری؟ همین بحث خوبه دیگه! تو هم مشارکت کن؛ میدونی که من تشنه بحثهای اجتماعیام.
مردمک چشمهایم را بالا بردم و به شوخی گفتم: بله در جریانم!
آیه جرعهای از چای داخل استکان را نوشید: خب مهدیه جون! شما تو چه زمینهای فعالیت میکنی؟
با لبخند جواب داد: تولید محتوا. البته تنها نیستم.
با شوق پریدم میان حرفش: مهدیه با داداشش همکاری میکنه. یک عالمه ادیتهای درجه یک میزنه. که اکثرا سیاسی اجتماعیه.
مهدیه نگاهش را به سمتم کشید؛ با لبخند، از تعریفم تشکر کرد.
رفتارهای مهدیه چقدر پخته بود. گاهی با خودم فکر میکردم هادی حق داشت که با دیدن مهدیه و برخوردهای لطیف اما حساب شدهاش، دل بدهد به این دختر!
برای چند ثانیه در فکر احساسات هادی بودم. دوباره بحث شروع شد؛ مهدیه دست روی شانه آیه گذاشت: خب پس شما حجاب استایلی!
آیه لبخند زد و با حرکت سر حرف مهدیه را تایید کرد. مهدیه گوشیاش را از داخل کوله سرمهای رنگ بیرون آورد: میتونم آیدی پیجت رو داشته باشم؟
مهدیه آدرس صفحه را گرفت و مشغول گشت و گذار در صفحه شد. آیه با هیجان نگاهم کرد: اگر یک عکس خوب بگیری و با رعایت اون ترفندهایی که بهت گفتم فعالیت کنی، قطعا تو یه مدت کوتاه، فالورت چندبرابر میشه. حاضرم شرطببندم.