eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
43 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله من مجمع‌الجزایر کارهای ناتمام بوده‌ام. کتابهای ناتمام، نوشته‌های ناتمام، حرف‌های ناتمام و حتی عشق ناتمام؛ حتی آن زمان که اولین‌ترم دانشجویی، دلم را به دریا زدم و رفتم و به دوست صمیمی‌اش پیام دادم! من آدم کارهای ناتمامم. در مجازی مشهور شده بود به سید حسن. بعضی‌ها مزاح میکردند و یک نصرالله می‌‌چسباندن ته اسمش. اما فامیلش صفوی بود؛ ابتدا متوجه نشده بودم. بعد که شخصیت سید برایم جالب‌تر شد، رفتم سراغش و تا فیهاخالدون زندگی‌اش را در آوردم. به یکی از دوستان نزدیکش پیام دادم و بعد از کمی مقدمه‌چینی، گفتم! هنوز هم نمیدانم کار درستی کردم یا نه. ولی میدانم حسرت کارهای ناکرده، بسیار عذاب‌آورتر از اشتباهات آدم است. رفتم و به داوود گفتم بدون اینکه سید حسن متوجه شود، من را به او معرفی کند. داوود جا خورد. گفت اصلا در این کارها مهارت و تجربه ندارد. گفت سید بچه‌ی تیزی‌ست. قطعا متوجه میشود. هنوز از دستش دلخورم ولی داوود رفت سیر تا پیاز ماجرا را برای او گفت! و در کمال تعجب، سید به من پیام داد ؛ گفت و شنیدم، گفتم و شنید. تا کار رسید به مسائل جدی‌تر و خانواده‌‌ها. یک هفته بیشتر از آن صبح زمستانی که خودم را به زور چپانده بودم لای جمعیت داخل مترو و داشتم درمورد شخصیت و اهداف و خط قرمزهایم برای سید حسن میگفتم و می‌شنیدم نگذشته بود. تمام حرفهایمان در مجازی بود، برای رو به رو شدن با سید حسن دلهره داشتم. دقیقا با گذشت یک هفته از شروع آشنایی‌، خواهرم از ماجرا بو برد. یادآوری کرد که اوضاع خیلی پیچیده‌تر از آن چیزی است که من برایش برنامه‌ریزی کرده‌ام. ترس، تمام روز روی مغزم رژه رفت تا جایی که بریدم! پایان بخش اول ____________________________ 🌻 @andisheh_ir1
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
. من آدم شروع‌‌های طوفانی‌ام. جرئت جلو آمدن داشتم و جسارت ادامه، نه! تمام آن صحبت‌ها به این ختم شد که عذرخواهی کردم و رفتم. سید حسن مانده بود هاج و واج که این دختر جسور که از من خواستگاری کرده چه شد. ولی من دیگر توان ادامه نداشتم. توقع داشتم او پیگیر شود و نشد! -فانتزی‌های دوران نوجوانی بود دیگر-. ماجرای سید حسن همان زمستان ترم اول دانشگاه تمام شد. حالا منِ مینا بودم و خاطرات یک تجربه‌ی متفاوت و البته عذاب وجدان اینکه نکند دینی از سید حسن به گردنم باشد؛ نمیشود نسخه پیچید از اینکه همه‌ی آنها که رنگ مِهری در دیگری به جای گذاشته‌اند، مسئول و مدیون هستند، اما باور دارم به اینکه حداقل من اینطورم؛ سید حسنی که او را در فضای مجازی با نوشته‌های سیاسی‌اش شناخته بودم، در آن یک هفته عطر خفیفی از احساس به متن‌هایش داده بود. او کسی بود که نزدیک یک سال به بودن با او فکر میکردم. و وقتی جلو رفتم، اراده‌ی ماندن پای انتخابم را نداشتم. بریدم و او هم برای یکی دوسال در شبکه‌های اجتماعی کم‌رنگ شد. بعد از گذشت سه سال از آن ماجرا، هنوز عذاب وجدان دارم؛ با وجود اینکه تمام پیام‌های رد و بدل شده در آن یک هفته را پاک کردم، حتی از خیر آن حساب کاربری که سید حسن مرا با آن شناخته بود گذشتم. هنوز عذاب وجدان دارم. هنوز میترسم و هنوز هم گاهی به سید حسن فکر میکنم. گه گاهی لای روزنامه‌ها، مجله‌ها و پیام‌های مجازی، متن‌هایی را میخوانم که اسم سید حسن صفوی پایش است. به روی خودم نمی‌آورم اما هنوز هم گاهی هنگام تفال به حافظ، به یادش می‌افتم. پایان بخش دوم _____________________________ 🤍. @andisheh_ir1
اینجا رو فراموش نکردم 😄 ادامه رو به زودی میذارم ☺️🌸
. ولی به نظرم توی رمان نوشتن، چیزی که اهمیت زیادی داره و بعضا بهش بی‌توجهی میشه، منطقی و واقعی بودن اتفاقاته! مثلا اگر‌ مشکل قانونی‌ای به وجود میاد، نویسنده باید ببینه از نظر قانون مدنی یا...، واقعا ممکنه این مشکل به وجود بیاد. یا اگر کسی حالش بد میشه، واقعا علائم شخصیت رمانش، مربوط به بیماری مدنظر میشه یا نه. رعایت نکردن اینها سطح رمان رو پایین میاره :) @andisheh_ir1
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
@andisheh_ir1 . 🌙 . دست میکشم به دیواره کاغذی لیوانم؛ سرد شده! بی‌اعتنا به سرمای قهوه، تلخی‌اش را به خورد مغزم میدهم تا اینبار دیگر بنشینم پای رمانی که باید تمام شود. باید امشب بنشینم و این فصل آخر را بنویسم. دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. لیوان خالی را راهی سطل میکنم. کیفم را روی دوشم می‌اندازم و می‌روم به سمت خروجی محوطه‌ی دانشگاه. صدای مردانه‌ای از پشت سر می‌آید: میم احمدی! «میم.احمدی»؛ نامی که نشریه‌ی دانشگاه را با آن پر کرده‌ام از شعر و متن. نام پای متن‌هایم در نشریه‌ دانشگاه، «میم.احمدی» است. اما چرا مرا با آن نام صدا میزند؟! برمیگردم به سمت صدا. مرد جوان حدود بیست و پنج ساله کنار پیاده‌رو ایستاده و نگاهم میکند. چهره‌اش آشناست. بارانی بلند مشکی و موهایی که حسابی صاف و صوف شده توجه‌ام را جلب میکند؛ از آن بچه ژیگول‌هاست! نگاه پرسشگرم را که خیره میبیند، چند قدم جلو می‌آید: سلام. عصرتون بخیر! همراه با حرکت سر، زیر لب جوابش را میدهم. شروع میکند به توضیح دادن: من سهیلی هستم. شهاب سهیلی. نامش را چندبار زیر متن‌های نشریات سیاسی-اجتماعی دانشگاه دیده‌ام. از آن کله‌خراب‌های عدالتخواه است. دیدن کسی که یکی دو سال متن‌هایش را میخوانی، حس خوبی دارد: خوشوقتم! چند کلام تعارف تکه پاره کرد و رفت سر اصل مطلب: نمیدونم در جریان هستید یا نه، من نویسنده و خبرنگار مجله خبری طلوع هستم. مزاحم شدم تا پیشنهاد آشنایی بیشتر با مجله و اعضا رو بهتون بدم. و اگر شایستگی همکاری داشتیم، خوشحال میشیم توی بخش تولید محتوا و نویسندگی کنارمون باشید. از حرف زدنش مشخص است کتاب زیاد میخواند. پیشنهاد کار جدید برای منی که فصل آخر رمانم طلسم شده است؟ باید بیشتر فکر کنم: ممنونم از پیشنهادتون. -آدرس دفتر خبرگزاری رو بدم خدمت‌تون؟ حوصله‌ی توضیح شرایط را ندارم. اصلا به او هم مربوط نیست: راستش باید فکر کنم. امیدوارم شرایط اجازه همکاری با شما رو به بنده بده. سهیلی جلو می‌آید و یک کارت با برش مربعی تحویلم میدهد؛ کارت را دو دستی میدهد. از آدم‌های مؤدب خوشم می‌آید. سهیلی حتی اگر مؤدب نباشد، ادای آدم‌های مؤدب را خوب درمی‌آورد! کارت با تم خاکستری و زرد طراحی شده. آیدی اینستاگرام، شماره روابط عمومی و آدرس سایت با فونتی رسمی وسطش چاپ شده؛ این را قطعا یک دختر طراحی کرده. تشکر میکنم و راهم را به طرف خانه پیش میگیرم. هوا زمستان است؛ سرد و خشک و مرده. زمستان را دوست ندارم. از اول هم دوست نداشتم. حتی پاکی برفش از من دلبری نمیکند. وارد ایستگاه اتوبوس میشوم. باید پس انداز کنم. خرج این روزها زیاد شده. در آستانه‌ی بیست و چهار سالگی، خجالت میکشم بروم از بابا پول بگیرم. باید قلمم را به سکه بیندازم. کاش این فصل آخر زودتر تمام شود. هرچند امیدی به درآمد آن ندارم. انتشارات سخت سر کیسه را شل میکند. مردم هم این روزها کمتر سمت کتاب میروند. پیشنهاد سهیلی در این اوضاع اقتصادی من، راه خوبی است. باید کم کم دستم برود توی جیب خودم. پایان بخش سوم __________________________ 🤍. @andisheh_ir1
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
نیمه شب تهرانپارس قسمت اول :
برای من «نیمه شب تهرانپارس» فقط یک رمان نیست! دوسال از زندگیمه 🤍 :)
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
برای من «نیمه شب تهرانپارس» فقط یک رمان نیست! دوسال از زندگیمه 🤍 :)
رمانی که نگارشش خیلی وقته تموم شده اما شخصیت‌هاش همچنان توی قلب من زندگی میکنن 🥲🌙
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
@andisheh_ir1 . 🌙 . صندلی‌های ایستگاه اتوبوس جای خالی ندارد. تکیه میدهم به شیشه کنار ایستگاه و منتظر میمانم. سرمای هوا آزاردهده است. از زمستان متنفرم! روسری گیره خورده گوشه صورتم را جلو میکشم. بارانی را چفت میکنم روی تنم. در حالیکه از سرما می‌لرزم، چشمم به جمال اتوبوس روشن می‌شود. ... کلید می‌اندازم و میروم داخل خانه. تاریک است. غروب که میشود دلم توی این آپارتمان اجاره‌ای هفتاد و خرده‌ای متری میگیرد. غروب زمستان به تنهایی قابلیت کشتن آدم را دارد. چه برسد به خانه‌ای که مادرش را سرطان توی اتاق ته راهرو له کرده، خواهرش را انگ طلاق زده و پدرش هم اوضاع خوبی ندارد! از اول اینطور نبودیم؛ تهران برایمان خوش‌یمن نبود. برای کار بابا آمده بودیم که آن هم تعریفی نداشت. بابا همه‌ی زورش را زد اما خیلی وقتها زور ما به چرخ دنیا نمی‌رسد. هرچند نباید به گردن روزگار انداخت بی‌معرفتی و روباه‌صفتی آدم‌ها را! الان هم بابا رفته پی کار. الهه هم همینطور؛ منشی بودن با درآمد خوب در مطب یک خانم دکتر مهربان برای موقعیت الهه خوب است. پانزده سال از من بزرگتر است. گلیمش را میکشد بیرون از این اقیانوس سیاه رنگ که روی خوش به ما نشان نداده! من از اول انقدر خاکستری نبودم. وقتی مادر رفت، نور خانه کم شد و چشمان من کم‌سو؛ حالا تنها چیزی که برایم باقی مانده، همین نوشتن است و راهی که باید از آن پول در بیاورم. من قبل از فوت مادر، کمتر به اسکناس فکر میکردم؛ گویا آن زمان چیزهای مهم‌تری برای بها دادن وجود داشت... باید بنشینم و این رمان لعنتی را تمام کنم. مگر چقدر وقت دارم برای موفقیت؟! برای اثبات اینکه راهی غیر از آنچه الهه میرود و میداند هم وجود دارد. مینشینم پای لپتاپی که به زور هزار تعمیر و التماس برایم بعد از ده سال کار میکند؛ پول که در آوردم باید به حسابش برسم. هرچند برای همین دیزلیِ قدیمی دلتنگ میشوم! از برند «دل» است. اسمش را گذاشتم دل و قلوه. آدم وفاداری‌ هستم؛ حتی به چیزهای کوچکی مثل یک کارت ویزیت که چندماهی لای صفحات کتاب میگذارم برای نشانه! کارت ویزیت! روی کاناپه مینشینم و درحالی که فنرش پهلویم را آزار میدهد، کیفم را میگردم؛ یک عینک آفتابی که حوصله‌ی پاک کردن لکه‌های رویش را ندارم، چند برگ دستمال کاغذی که صبح با عجله توی کیفم چپاندم و چند خودکار و دفتر و... . کارت نیست! _______________________ 🤍 . @andisheh_ir1