💠 گریه نیمه شب
🔻شب از نیمه گذشته بود، سکوت همه شهررو فرا گرفته بود، تازه به مدینه رسیده بودم و به سمت خونه می رفتم، صدای فریادی بلند شد، گوش تیز کردم، صدا برایم آشنا بود، ناخداگاه به سمت صدا دویدم هق هق گریه بلند شد، پشت دیوار خونه ام سلمه گوش به دیوار چسبوندم کنیز می گفت: خانم یکم آب بخور، خواب بدی دیدی؟
ام سلمه گفت: بعد فوت پیامبر (صلی الله علیه و آله) دیگه ندیده بودمش، الان خوابشو دیدم، صورت و لباساش خاکی و خونی بود، پرسیدم چی شده؟ اشک خون روی صورتش رو شست و روی پیراهنش افتاد و گفت: الان دیدم حسینم رو توی کربلا شهید کردن، صدای گریه ام سلمه بلند شد.
📌الأمالی للمفید: ص ۳۱۹ ،ح ۶
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 دیر راهب
🔻صدای زوزه گرگ ها از دوردست می آمد. بیرون دِیر کسی نبود. از دور صدای صحبت آرامی می آمد به طرف صدا رفتم. پشت تپه چند مرد مشغول حرف زدن بودند، جلوی دهنشون رو می گرفتند صدای خندشون بیرون نره. بینشون صندوقی بود که ازش نوری به آسمون می رفت.
یکی از اونا منو دید. شمشیرش را از غلاف درآورد و گفت: تو کیستی؟ این موقع شب اینجا چی می خوای؟
با ترس گفتم: راهبی مسیحی هستم که در دیرهمین نزدیکی زندگی می کنم. شما کی هستید؟ مرد به لباس هایم نگاه کرد و گفت: ما یاران ابن زیاد هستیم.
پرسیدم: این سر توی صندوق مال کیه؟ مرد خنده ای کرد و گفت: سر حسین نوه پیامبر، داریم اونو را به شام و قصر یزید می بریم.
اخم کردم و گفتم: چه مردم بدی هستید اگر مسیح فرزندی داشت، روی چشم می ذاشتیم، مرد با عصبانیت گفت: خیلی حرف می زنی پیرمرد.
سر رو در عوض ده هزاردینار ازشون برای یک شب امانت گرفتم، با گلاب شستم وتا صبح صدای هق هق گریه ام فضای دیر رو پر کرده بود.
📌شوشتری، إحقاق الحق، ۱۴۰۹ق، ج۳۳، ص۶۹۲
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 چادری برای او
🔻 کم کم آفتاب میرفت و پشت سر گله به کوفه بر می گشت صدای زنگوله کاروان شتر رو از دور شنید، روی پنجه پا بلند شد چیزی نمیدید با عجله چادر دور کمر محکم کرد و بالای تپه ای رفت، از دور چیزی معلوم نبود کاروان بین گرد و غبار محو شده بود، به سمتش دوید.
لابه لای نیزه دارها دخترکی رو با لباس های پاره و صورت زخمی دید که موهای سرش رو زیر دستای کوچیکش قایم کرده بود، زن نقاب روی صورت رو بالا داد و گفت: شما کی هستید؟ دختر مکثی کرد و گفت: ما اسیرانی از خاندان پیامبرخدا هستیم
اشک روی گونه زن راه گرفت، دختر نگاهی به اطراف کرد و گفت: میشه بهمون چادر بدی؟
زن دوان دوان به خونه رفت و چند چادر زیر بغل زد و به سمت کاروان برگشت.
📌لهوف سید بن طاووس، ص 175.
📌منتهی الامال، ج 1، ص 751 و 754.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠آخرین شهید
🔻ابروهای بلند و سفیدش را با دستمالی به پیشانی بست بود خون روی چشمانش را نگیرد از روی اسب بی حال روی زمین افتاده از ترس نزدیکش نمی شدند، یکی از بین جمع فریاد زد سوید کشته شده رهایش کنید، عصر روزعاشورا صدای هله هله دشمن بلند شد با خوشحالی می گفتند: حسین کشته شد.
ابرو در هم کرد و گفت: نوه پیامبر خدا کشته شده باشد و من جانی در تن داشته باشم؟ نیزه شکسته های رویش را کنار زد، نشست، شمشیرش را به غارت برده بودند خنجری از چکمه اش بیرون کشید و به سمت دشمن حمله کرد و آخرین شهید کربلا شد.
📌عبدالله مامقانی، تنقیح المقال، ج۳۴، ص۹۳-۹۴۶۹۲
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 تازه داماد
🔻کم کم آفتاب غروب می کرد، وهب همراه هانیه جلوتر از گله به سمت چادر می آمد با تعجب رو به مادر کرد و گفت: صبح صحرا می رفتیم این چشمه نبود، مادر ظرف آب خنکی به هانیه داد و گفت: کاروانی از این صحرا رد میشد، بزرگشان چوب دستی به سنگ زد و این چشمه جاری شد.
وهب با تعجب پرسید: مسیح بود؟ مادر گفت نمی دانم ولی می گفت: نامم حسین بن علی است، اشک روی صورت جوان جاری شد رو به هانیه گفت: او فرستاده خداس، مادر گفت: همین حوالی خیمه زده اند، وهب با خوشحالی گفت: برویم او را از نزدیک ببینیم، به ثعلبیه رسیدند وهب با دیدن امام بی اختیار اشک ازصورتش جاری شده بود، هر سه شهادتین گفتند و مسلمان شدند.
📌مجله دیدار آشنا، شماره 22 , محمد مهدی کریمی نیا
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 تازه داماد
🔻تصمیم گرفت ماه عسل رو با کاروان برن کربلا، عاشورا هفدهمین روز بعد عروسیشون بود، هانیه چشم از وهب بر نمی داشت، باد ملایمی می وزید، قمر رو به وهب کرد و گفت: پاشو پسرم، نوه رسول خدا رو یاری کن.
همه نگاه ها منتظر تصمیم وهب بود، دست سر زانو زد و بلند شد، نگاه مضطربش رو به هانیه بود، ترس در چشمان مادر موج میزد، ترس از عشقی که بین وهب و هانیه بود، با صدای نگران رو به پسر کرد و گفت: ازت راضی نیستم اگه نری میدان.
📌مجله دیدار آشنا، شماره 22 , محمد مهدی کریمی نیا
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 تازه داماد
🔻صدای تکبیر بلند شد، وهب شمشیر حمایل کرد، هانیه چوبی دست گرفت و دستانش رو باز کرد و گفت: اجازه نمیدم بری، یا باهم به میدان میریم یا نباید بری، امام لبخندی زد و گفت: جنگ برای زن ها واجب نیست، هانیه رو به همسر کرد و گفت: تو کشته بشی میری پیش حورالعین و منو فراموش می کنی.
بهم دو تا قول بدید:
وقتی کشته شدی بدون من بهشت نری.
بعد رو به امام کرد و گفت: بعد وهب من خدمتکار خواهرت باشم.
اشک از دیده امام جاری شد، قول داد و وهب به میدان رفت.
📌مجله دیدار آشنا، شماره 22 , محمد مهدی کریمی نیا
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 پسر جناده
❇️ پسرک گوشه ای نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود، مادرش دست روی شونه اش گذاشت و گفت: پاشو برو! نوبت تو شده.
🟡 با خوشحالی زره پدرش رو تن کرد و به سمت امام رفت.
🟢 با لباس رزم بیشتر از یازده سال به نظر می رسید، قبل از حرف زدنش امام گفت: هنوز یک ساعت از شهادت پدرت نمی گذره، مادرت شهادت دو نفر رو نمی تونه تحمل کنه.
🟡 عمرو اشکاشو پاک کرد و گفت: مادرم خودش زره تنم کرده و گفته به میدون برم.
🟢 اون سوار اسب شد و با اجازه امام به میدان رفت. وسط معرکه شمشیر بالای سر می چرخوند و فریاد می زد: امیر و فرمانده ام حسین است که بهترین امیر است.
📌كتاب الفتوح، ج 5، ص 110
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 غلام سیاه
✅ سیاه پوست بود، صورتش زیر نور آفتاب برق خاصی میزد، برای خودش شمشیر بزرگی ساخته بود.
🔹 با ذوق و شوق جلو اومد و گفت: منم به میدان برم؟
🔸 امام به غلام گفت: من تو را در راه خدا آزاد کردم، از کربلا برو.
🔹 اشک روی صورت غلام جاری شد و گفت: من توی روزای خوب کنارتون بودم، حالا که جنگ شده برم؟
🔸 شاید چون سیاهم و بدنم بوی بدی میده، قبولم نمی کنید! شایدم چون پدر و مادرم مثل شما نبودن لیاقت سپاه شما رو ندارم.
🔹 امام با شنیدن این حرف ها اونو در آغوش گرفت و به میدان فرستاد.
🔸 وقت شهادت که رسید، سرش روی زانوی امام بود. با دعای حضرت صورتش سفید شد و بوی عطر بدنش تمام میدان را فرا گرفت.
📌 الارشاد، ج 2، ص 93
📌 ابصار العين، ص 176
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 راوی غدیر
🔻عبدالرحمن خیلی از بی وفایی مردم کوفه ناراحت بود، شب عاشورا به بریر گفت: خودم از این مردم کوفه برای امام بیعت گرفتم، چقدر برای این مردم بی وفا از غدیر خاطره گفتم.
🔸بریر که این حرف های تلخو می شنید، همش شوخی می کرد و می خندید، اما وقتی ناراحتی عبدالرحمن رو دید گفت: من الان پیرمرد شدم، اما توی جوونی هم اهل شوخی نبودم، علت خوشحالی من بهشتیه که داریم به سمتش میریم.
📌طبری، تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۳
📌انصار الحسین علیه السلام، شمس الدین، ج۱، ص۹۷.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 بعد علی اکبر
❇️عبدالله گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد، امام حسین علیه السلام کنارش اومد و گفت: شهادت پدرت مسلم بن عقیل، غم بزرگی بود، دست مادرت رو بگیر و از کربلا برو.
🟡عبدالله سریع ایستاد و گفت: من بزرگ شدم، الان دیگه چهارده سالمه، بعد از علی اکبر نوبت منه. من زندگی همیشگی آخرت رو به این دنیای پست ترجیح میدم.
🟠امام که انقدر عبدالله رو مشتاق دیدن، اونو در آغوش گرفتن و روانه میدان کردن.
📌محمد تقی سپهر کاشانی، ناسخ التواریخ، ج۲، ص۳۱۷.
📌محمد تنکابنی، اکلیل المصائب، ج۱، ص۱۸۵.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 اولین شهید
❇️ برای سفیر امام در کوفه پول و سلاح تهیه می کرد، حتی از مردم برای امام بیعت می گرفت. بعد شهادت مسلم بن عقیل با زن و بچه به کربلا آمد.
🟡 شب عاشورا که شد، امام بیعت را از اصحاب برداشت و گفت: بروید! این جماعت با من سر جنگ دارند. مسلم بن عوسجه بلند شد و گفت: ای ابا عبدالله! آیا ما تو را رها کنیم؟! آنگاه در مورد ادای حق تو در پیشگاه الهی چه عذری بیاوریم؟! ما در کنار تو می جنگیم تا کشته شویم.
🟠 صبح عاشورا مسلم بن عوسجه فرمانده طرف چپ لشکر امام شد و اولین شهید کربلا از آن او شد.
📌ابی مخنف، وقعة الطف، ص۲۲۵
📌محمدی ری شهری، دانشنامه امام حسين(علیه السلام)، ج ٦، ص٢٠
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 داماد عمو
❇️ اسب را زین کرد، به خیمه رفت و از فاطمه خداحافظی کرد، بعد به عمه گفت: مراقب همسر من باش.
عمو راضی به رفتنش نمیشد، اما با اصرار پذیرفت.
میدان جنگ شلوغ بود، از روی اسب که روی زمین افتاد، دیگر نشد بدنش را برگردانند.
🟡 عصر عاشورا سر تمام شهدا را جدا می کردند، به حسن مثنی که رسیدند بی حال بود.
یکی از بین لشکر ابن زیاد گفت: من دایی اویم، او را نکشید، ضمانتش با من.
حسن مثنی یکی از جانبازان کربلا بود که به کوفه رفت، درمان شد و به مدینه بازگشت.
📌 احمد بن یحیی بلاذری، انساب الاشراف، ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰
📌 حمید بن احمد مُحَلِّی، الحدائق الوردیَّة فی مناقب ائمة الزیَّدیة، چاپ مرتضی بن زید محطوری حسنی، صنعا ۱۴۲۳ / ۲۰۰۲
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 به دام عشق
❇️شنیده بود امام به سمت کوفه می رود، مسیر خود را کج می کرد او را نبیند.
⭕️عثمانی مذهب بود و میانه خوبی با امام نداشت، در راه به ناچار نزدیک امام توقفی کرد، مشغول غذا خوردن شد که فرستاده ای از طرف امام آمد و او را دعوت کرد.
🟡 زهیر مبهوت مانده بود، با اکراه پیش امام رفت، اما خندان برگشت و رو به همراهانش گفت: وسایل را جمع کنید، پیش امام می رویم، انگار که سفر ما به شهادت ختم می شود.
📌 بلاذری، انساب الاشراف، ج۳، ص۱۶۷- ۱۶۸
📌 طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۲۹۸
📌 مامقانی، عبدالله، تنقیح المقال، ج۲۸، ص۳۲۰
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 گریه بی وقفه
❇️مردی توی مدینه فریاد میزد که به من رحم کنید، چون در این شهر غریبم.
امام سجاد(علیه السلام) از کنارش رد شد و گفت: اگر توی این شهر بمیری جنازه ات روی زمین می ماند؟
مرد با تعجب گفت: نه! مردم این شهر مسلمانند، اگر جنازه من روی زمین بماند، دفنش می کنند.
🟡امام اشک از دیده اش جاری شد و گفت: پدرم با این که نوه پیامبر بود، جنازه اش سه روز بدون کفن روی زمین ماند.
📌 سوگنامه آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، صفحه ۳
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 بوی پیراهن خونی
❇️ توی مدینه قحطی شدیدی اومد، طوری که دیگه غذایی برای خوردن پیدا نمیشد.
🔆درخت ها خشک شدن و چاه ها آبی برای آبیاری نداشتن. عبدالله بن جعفر رو به همسرش کرد و گفت: شنیدم که شام (سوریه) وضعیت خوبی داره، وسایل رو جمع کن تا به اونجا بریم.
🟡 خونه کوچکی توی شهر شام اجاره کردن، روزها عبدالله مشغول کشاورزی میشد و همسرش به یاد لحظه های اسارت توی این شهر زندگی می کرد.
⭕️مدتی که گذشت، زینب کبری مریض شد. روزی از شوهرش خواست تا تشکش رو زیر نور آفتاب پهن کنه، بعد لباس خونی برادر رو به سینه چسبوند.
اون در حالی که گریه می کرد و زیر لب حسین حسین می گفت، از دنیا رفت.
📌 عقیله بنی هاشم، ص 57 و58
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 بهونه های آبکی
❇️ بعضی ها امام حسین(علیه السلام) رو به بهانه يك دست صدا ندارد تنها گذاشتند.
🔴 مثلا: ضحاک بن عبدالله مشرقی تا ظهر عاشورا پشت سر امام بود و نماز خواند، اما بعد گفت: اگر من در این سپاه بمانم، کمک خاصی نمی توانم انجام دهم. می روم و مقابل او می ایستم، اما فقط سکوت می کنم و نمی جنگم.
🟡 این طور شد که عده زیادی از این سپاه، در همین جا ماندند و به بهانه یک دست صدا نداره حسین فاطمه را تنها گذاشتند.
🟠 در راه خدا یک دست اگر خدایی باشد، اثری به بلندی تاریخ دارد.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #بهونه_آبکی
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 بهونه های آبکی
❇️ یکی از بهونه هایی که باعث شد مردم روبروی امام حسین(ع) بایستند، رشوه های سنگین بود.
🟡 بعضی ها برای اینکه تو سپاه عمر سعد حضور داشته باشن، صد هزار درهم رشوه گرفتن.
⁉️ می دونید صد هزار درهم یعنی چقدر؟ دیه کامل یه انسان،۱۰ هزار درهمه، پس صد هزار درهم اندازه ده دیه کامله!
🚫 حالا اگه به ما بگن این پولو بگیر و فقط در سپاه دشمن باش چیکار می کنیم؟
🟠 این افراد کاری نمی کردن، بلکه فقط حضور داشتن، برای همین خودشونو راضی می کردن. گاهی ما هم اینطوریم.
🟢 جایی که باید جواب بدیم، سکوت می کنیم! جایی که باید حضور پیدا کنیم، غائبیم.
⭕️اما خیلی راحت می گوییم ما که کاری نکردیم، چرا؟ چون منافع خودمون رو در خطر دیدیم.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #بهونه_آبکی
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 کنار دایی
❇️ پدر زره و کلاه خودی سرشان کرد، شمشیری حمایلشان کرد و به سمت مکه رهسپارشان کرد. وقتی در سرزمین عقیق به کاروان امام رسیدند، زینب کبری با دیدن عون و عبد الله سر ذوق آمد.
🔴عبد الله رو به دایی کرد و گفت: پدرمان از ما خواست تا اگر به راه خود ادامه دادید، کنارتان بمانیم تا شهید شویم.
📌 ابن اعثم کوفی، الفتوح، ۱۴۱۱ق، ج۵، ص۶۷
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 بهونه های آبکی
❇️ آدما یه وقتایی کار اشتباهی انجام میدن که می دونن غلطه، اما به جای قبول اشتباه، بهانه میارن تا توجیه کنن. توجیه یه نوع مریضیه که بین قشرهای مختلف جامعه شیوع داره.
🔴 آدمایی که تو جامعه به بدی شناخته شدن، نیازی به توجیه ندارن، در واقع توجیه مال آدمای خوبیه که نمی خوان شخصیت اجتماعی خودشون رو با عذرخواهی از دست بدن.
🟠 چون این جور آدما به هیچ وجه قانع نمیشن که کارشون غلطه یا اصلا قبول ندارن که اشتباه می کنن.
🟡 تعداد زیادی از دیندارانی که امام حسین علیه السلام رو یاری نکردن، از همین نوع مریضی داشتن. مثلا می گفتن ما فقیر هستیم و به پول یزید احتیاج داریم.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #بهونه_آبکی
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 اولین سفیر
❇️ نامه را از امام گرفت و مخفی کرد. سریع سوار اسب شد و به سمت بصره رفت. وقتی رسید، به بزرگان آنجا گفت: از طرف حسین بن علی علیه السلام نامهای برایتان آوردم.
وقتی نامه را باز کردند نوشته بود: من شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت میکنم، چرا که سنت مرده و بدعت زنده شده است. پس اگر گفتارم را بشنوید و فرمانم را اطاعت کنید، شما را به راه رشد هدایت میکنم.
🟡 منذر رو به دامادش عبیدالله بن زیاد کرد و گفت: سلیمان بن رزین، غلام حسین بن علی است. او به بصره آمده تا بزرگان ما را تحریک کند، پس سرش را جدا کن.
📌 طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۳۵۷.
📌 طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵، ص۳۵۷-۳۵۸.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 شهید کوفی
❇️ نامه ای به امام نوشته بود و روز شماری میکرد برای آمدنش، مسلم که به کوفه آمد سراسیمه به استقبالش رفت، خبرچینی به ابن زیاد گفت: عمارة بن صَلْخَب با مسلم بیعت کرده و از کوفیان برای امام بیعت میگیرد، ابن زیاد عصبانی شد، دستور داد دستگیرش کنند و به زندان بیندازند.
🟡 بعد شهادت مسلم و هانی ابن زیاد گفت: سر عماره رو جلوی طایفه اش جدا کنید و هر سه سر رو برای یزید به شام ببرید.
📌 حائری، ذخیرة الدارین، تحقیق: دریاب نجفی، ۱۴۲۲ق، ص۴۹۸.
📌 بلاذری، أنساب الأشراف،۱۴۱۷ق، ۱۹۹۶م، ج ۲، ص۸۵.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 خروج از ظلمت
❇️ لباس لرزم به تن کرد و از کوفه با ابن زیاد به کربلا رفت، وقتی امام ابن زیاد را نصیحت کرد و او قبول نکرد رو به قبیله خود کرد و گفت: ما بودیم نامه برایش نوشتیم، امروز حق را در طرف حسین میبینم.
🟡شب از نیمه میگذشت جُوَیْن بن مالک سوار اسب شد و با هفت نفر از قبلیه خود به سپاه امام آمد و جز شهدای کربلا شدن.
📌 سماوی، ابصارالعین، ۱۴۱۹ق، ص۱۹۴.
📌 شیرازی، ذخیرة الدارین، زمزم هدایت، ص۴۰۰.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 بعد صفین1
❇️ به خانه رسید، همسر لیوانی آب به او داد و گفت: از جبهه جهاد چهخبر؟ هرثمه گفت: از صفین برمیگشتیم موقع نماز ظهر به کربلا رسیدیم علی مشتی خاک از روی زمین برداشت و گفت: خوشا به حالت ای خاک، قطعاً از میان تو جماعتی بر میخیزند و بدون حساب وارد بهشت میشوند.
🟠 هرثمه لبخندی زد و گفت: این علی ادعای علم غیب میکند، همسرش فریادی زد و گفت: دست برداراز این ایرادها آنچه علی بگوید همان میشود.
📌 شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3 3، ص 169
📌 ارزش محبت امام حسین علیه السلام ، علی اصغر ظهیری، ص 35
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 بعد صفین2
❇️ همراه ابن زیاد وارد کربلا شد، نگاهش به زمین افتاد یاد حرف امیرالمومنین بعد صفین افتاد، سوار بر اسب شد و از لشکر گریخت به امام رسید گفت: با پدرت از صفین بر میگشتیم اینجا مشتی خاک برداشت و گفت: خوشا به حالت ای خاک، قطعاً از میان تو جماعتی بر می خیزند و بدون حساب وارد بهشت می شوند.
🟡 امام به او گفت: حالا موافق ما هستی یا مخالف؟ گفت: هیچکدام به فکر اهل و عیالم.
🟠 امام ابرو در هم کرد و گفت: از این سرزمین فرا کن، کسی که در اینجا باشد و صدای ما را بشنود به کمک ما نیاید، جایگاهش آتش دوزخ است.
🔴 هرثمه بن سلیم به تاخت از کربلا گریخت.
📌 شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3 3، ص 169
📌 ارزش محبت امام حسین علیه السلام ، علی اصغر ظهیری، ص 35
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #شهدای_کربلا
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 زندانبان
❇️امام را به زندان صالح بن وصیف فرستادند. دو نفر از بدترین و شرورترین آدمها را برای نگهبانی از او انتخاب کرد. اما اتفاق عجیبی افتاد! این دو نگهبان با دیدن رفتار امام، کم کم تغییر کردند. هر روز که میگذشت، آنها بیشتر نمازو دعا میخواندند.
🔸صالح ازاین موضوع تعجب کرده بود، از نگهبانها پرسید: چرا اینقدر تغییر کردهاید؟ حسن بن عسکری چه میکند که شما اینگونه شدهاید؟
🔹نگهبان گفت: چه میگویی در مورد مردی که روزها روزه میگیرد و شبها تا صبح دعا میکند. او هیچ حرفی نمیزند و هیچ وقت مشغول چیزهای بیهوده نمیشود. وقتی به او نگاه میکنیم، قلبمان میلرزد و احساس عجیبی در وجودمان ایجاد میشود که نمیتوانیم خود را نگه داریم.
📌 اصول کافی، باب مولد ابی الحسن بن علی علیه السلام، ح 23
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #امام_عسکری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 هدیه بیمنت
❇️ محتاج نان شبش بود، هر روز به دربار خلیفه عباسی میرفت. با گردنی خم و سری افتاده، امید داشت شاید به او رحمی کند ، خلیفه غرق درخوشگذرانی بود و صدای ضعیف فقر در گوشهای پر از غرورش جایی نداشت. ناامید برگشت. در دلش احساس خشم و حسرت میکرد، اما چه میتوانست بکند؟ دستش به هیچ جا بند نبود.
🔹یک شب، چیزی در دلش او را به سمت خانهای متفاوت کشاند. خانهای ساده و بیتکلف. نزدیک خانه امام رسیده بود. با دستهای لرزان درزد، شاید از روی ناامیدی، شاید از روی دلشکستگی.
🔸در باز شد. پیش از آنکه حرفی بزند، امام عسکری به او نگاهی کرد. انگار همه مشکلاتش را در همان نگاه فهمید. بدون اینکه حرفی بزند، کیسهای پر از پول به او داد.
🔹مرد قلبش از این مهربانی بیمنت لرزید. نگاهی به کیسه و نگاهی به امام انداخت. فهمید که خلافت و حکومت واقعی حق چه کسی است.
📌 کتاب آفتابِ نيمه شب از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #امام_عسکری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 نامه بدون مرکب
❇️ کنار میدان شهر با رفقا ایستاده بود و از کرامات امام عسکری(علیه السلام) میگفت: مرد ناصبی حرفهای محمد بن عباس را به مسخره گرفت و گفت: من بدون مرکب، نامه ای براي عسکری مي نويسم، اگه جواب سؤال منو داد، قبول میکنم که حق با اونه .
🔸محمد بن عباس رو به سمت رفقا کرد و گفت: همه برای امام نامه بنویسیم، مرد ناصبی بدون مرکب چیزهایی توی نامه نوشت.
🔹پیک که جواب نامه ها را آورد دیدن، امام جواب تک تک سوال رو زیر سوالهاشون نوشته، وقتی مرد ناصبی جواب سوالی که بدون مرکب نوشته بود را دید حیرت زده شده، وقتی اسم خودش و پدرش رو زیر جواب نامه امام دید از تعجب بیهوش شد، محمد بن عباس آبی روی صورت مرد ریخت، به هوش که آمد بلند فریاد زد، عسکری(علیه السلام) به حق است و من شیعه او میشوم.
📌 عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسن عسکری (علیه السلام)،ص503-504.
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #امام_عسگری
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💠 آغاز راه
❇️ همه مردم شهر جلوی خونه امام جمع شده بودند، با دیدن جعفر راه باز کردند داخل شود، همهمهای بود، یکی تسلیت میگفت و یکی تبریک امام شدنش را.
🔸کنار جنازه برادر رسید نشست و فاتحهای داد، یکی از لابه لای جمعیت فریاد زد: جناب جعفر! نماز را شما بخوانید که امام بعد ازبرادرتان حسن بن علی هستید.
🔹جعفر پشت جنازه ایستاد، دست بالا برد تکبیر بگوید: کودکی با صورت گندمگون و موهای مجعّد جلو اومد، عبای جعفر رو کشید و گفت: عمو، من از تو به نماز خواندن بر بدن پدرم سزاوارترم، مرد حیرت زده بی اختیار کنار رفت. کودک به نماز ایستاد.
🔸نماز تمام شده نشده، خبری از کودک نبود، همه به هم میگفتند: پس امام بعد از عسکری(علیه السلام) این کودک پنج ساله است که خلیفه دنبالش میگشت.
📌 کمالالدین2/475
🔸 https://btid.org/fa/koodak
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #امام_زمان
📎 #بچه_شیعه
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛