یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت پانزدهم:
بابای مهران ما را سوار یک کامیون دو کابینه کردوو به سمت پل ایستگاه دوازده رفتیم پل را بسته بودند و اجازه رد شدن نمی دادند اجباراً به زیارتگاه سید عباس* در ایستگاه دوازده رفتیم دخترها آنجا حسابی گریه کردند و به سید عباس متوسل شدند که راه بسته بماند. چند ساعت معطل شدیم تا پل ایستگاه هفت باز شد و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج شویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی بود اشک ما قطع نمی شد، صدای هق هق دخترها توی کامیون پیچیده بود، با کامیون به ماهشهر رفتیم، خانه عمه بچهها در منطقه شرکتی ماهشهر بود، خانواده پُرجمعیتی بودند و جایی برای ما در خانه آنها نبود. فقط یک شب مهمانشان بودیم و روز بعد به رامهرمز رفتیم؛
یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند، پسر بزرگ هم داشتند. دخترها خیلی معذب بودند، هر کدام که میخواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار میگذاشتند و بزن و برقص داشتند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سالها قبل، ما از دختر آنها در آبادان ماهها پذیرایی کردیم تا او دوره تربیت معلم را تمام کرد اما آنها رفتار خوبی با ما نداشتند؛ من و مادرم احساس میکردیم روی خار نشسته ایم غذا که هیچ، آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت. آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نرود و مزاحم کسی نشود ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین برود.
در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچهها مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا من را دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند: «مگه جنگ زده يَل** ، برنج
و خورش میخورن؟ آنها انتظار داشتند که من به بچههایم نان خالی بدهم. فکر میکردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی میکردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرهای شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند. پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم...
* سید عباس یکی از سادات محترم و صاحب کرامت شهرستان آبادان است. او در سال ۱۲۹۸ هجری شمسی در شهر آبادان وفات یافته است. هر روزه به ویژه در اعیاد و مناسبتهای خاص و نیز در پنجشنبه شبها این زیارتگاه سید محترم و صاحب کرامت پذیرای زائران بسیاری از شهرهای دور و نزدیک است.
** جنگ زده در گویش اهالی رامهرمز
ادامه دارد...
Part14_خار و میخک.mp3
14.78M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 4⃣1⃣
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
﷽
#اطـلاعـیـــه
🌷۹۱ مین هفته برنامه "قرار بی قرارها"
(روایتگری خاطرات شهدا)
به نیابت از شهید حمید سیاهکالی مرادی
🔉 راوی : حاج عباس نوری مقدم
🎤 مداح : مادحین اهل بیت
📖 به همراه قرائت زیارت عاشورا
📅 پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
⏰ ساعت ۱۶:۰۰
📍مکان: گلزار شهدای امامزاده طاهر علیه السلام
🔹تابستان ۱۳۶۳_شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردیم در حال درو کردن گندم بودند. فرماندهی گروهان، ستوان آسیایی گفت:
مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندمهای آن پیرزن را درو کنیم.گفتم: چه بهتر از این!پس از سلام گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا گندمهایتان را درو کنیم؛ فقط محدوده زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید.
پیرزن پس از تشکر گفت: پس من میروم برای کارگران حضرت فاطمه مقداری هندوانه بیاورم!از ۹ صبح تا ظهر، با پانصد سرباز تمام گندمها را درو کردیم؛ بعد از اتمام کار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند؛ من هم از این فرصت استفاده کردم و گفتم: مادر چرا صبح گفتید میروم تا برای کارگران حضرت فاطمه هندوانه بیاورم؟گفت:دیشب حضرت فاطمه به خوابم آمد و گفت: چرا کارگر نمیگیری تا گندمهایت را درو کند؟این کارها، دیگر از تو گذشته!عرض کردم:خانم شما که میدانی تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسیده و درآمدمان کفاف هزینه کارگر را نمیدهد؛ مجبوریم کار کنیم.
بانو فرمودند: نگران نباش!فردا کارگران از راه خواهند رسید.... از خواب پریدم.
امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت زهرا میباشند.با شنیدن این حرفها، ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: سلام بر تو ای حضرت زهرا؛ فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.
کتاب نبرد میمک نوشته احمد حسینا
🇮🇷🌹فرهنگی خانواده
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دیدم یه بچهی شهر خمین...🥀
🎙روایت حاج حسین یکتا از شهید اهل خمین...
👇👇👇👇
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقایقی همراه با شما
اردوگاه شهید حاج یدالله کلهر
#راهیاننوردانشآموزیدختران
51.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽فیلم/
🇮🇷روایتی از حضور دانش آموزان دختر شهرستان فردیس، در اردوی راهیان نور جنوب کشور
#ناحیه_امام_رضا_علیهالسلام
#بسیج_دانشآموزی #راهیان_نور
#خبرگزاری_بسیج_البرز
🌐 @basijalborz110
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهاردهم:
آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدند خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف رفتن بودند. زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت، اصلاً ما جایی را نداشتیم که برویم. بچه هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر نرفته بودند، کجا باید میرفتیم؟ هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود؟ پسرها اصرار میکردند و دخترها زیر بار نمی رفتند.
كم، كم بحث و گفت وگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد مهرداد هر چند روز یک بار از خرمشهر میآمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی میشد، میخواست از دست ما خودش را بکشد، حرص میخورد و فریاد می زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم، من و مادرم مشغول یک به دو با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند، مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند. مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند، مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند، اما دخترها مرتب گریه میکردند و مخالف رفتن بودند مینا عصبانی تر از بقیه بود، شروع کرد به فریاد زدن و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم میخوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم. مهرداد از دست دخترها عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقیها بیفتند وحشت داشت. وقتی دید همه را میتواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد مهرداد با عصبانیت آنچنان ضربه ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد. من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی میکردیم جلوی مهرداد را بگیریم مهرداد فریاد می زد: امروز باید از شهر برید، من نمیذارم شما دست عراقيا بیفتید اگه نرید همین جا خودم رو میکُشم شما هم تا هر وقت کهخواستید بمونید تا اسیرتون کنن.
روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهرمان هم یک طرف، در همه سالهای زندگیام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا جایی که یادم میآمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام میگذاشتند اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف، تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند. تنها عمه بچه ها، شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت او در ماهشهر زندگی میکرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود. ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم خانه فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی میخواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت و سربلندی نرفته بودیم این خیلی درد داشت.
با دل خون و چشم گریان، چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم، به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام میشود و به خانه خودمان بر میگردیم، فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند، تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا میخواستند که معجزه ای بشود و ما از آبادان نرویم. زینب هم ناراحت بود اما حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود، به خودش اجازه نمیداد با من باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش كم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد.
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت پانزدهم:
بابای مهران ما را سوار یک کامیون دو کابینه کردوو به سمت پل ایستگاه دوازده رفتیم پل را بسته بودند و اجازه رد شدن نمی دادند اجباراً به زیارتگاه سید عباس* در ایستگاه دوازده رفتیم دخترها آنجا حسابی گریه کردند و به سید عباس متوسل شدند که راه بسته بماند. چند ساعت معطل شدیم تا پل ایستگاه هفت باز شد و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج شویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی بود اشک ما قطع نمی شد، صدای هق هق دخترها توی کامیون پیچیده بود، با کامیون به ماهشهر رفتیم، خانه عمه بچهها در منطقه شرکتی ماهشهر بود، خانواده پُرجمعیتی بودند و جایی برای ما در خانه آنها نبود. فقط یک شب مهمانشان بودیم و روز بعد به رامهرمز رفتیم؛
یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند، پسر بزرگ هم داشتند. دخترها خیلی معذب بودند، هر کدام که میخواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار میگذاشتند و بزن و برقص داشتند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سالها قبل، ما از دختر آنها در آبادان ماهها پذیرایی کردیم تا او دوره تربیت معلم را تمام کرد اما آنها رفتار خوبی با ما نداشتند؛ من و مادرم احساس میکردیم روی خار نشسته ایم غذا که هیچ، آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت. آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نرود و مزاحم کسی نشود ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین برود.
در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچهها مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا من را دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند: «مگه جنگ زده يَل** ، برنج
و خورش میخورن؟ آنها انتظار داشتند که من به بچههایم نان خالی بدهم. فکر میکردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی میکردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرهای شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند. پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم...
* سید عباس یکی از سادات محترم و صاحب کرامت شهرستان آبادان است. او در سال ۱۲۹۸ هجری شمسی در شهر آبادان وفات یافته است. هر روزه به ویژه در اعیاد و مناسبتهای خاص و نیز در پنجشنبه شبها این زیارتگاه سید محترم و صاحب کرامت پذیرای زائران بسیاری از شهرهای دور و نزدیک است.
** جنگ زده در گویش اهالی رامهرمز
ادامه دارد...
Part15_خار و میخک.mp3
14.64M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 5⃣1⃣
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفکر بدیم بره مال امروز و دیروز نیست و بیش از 40 ساله که قدمت داره
اینها با هر ابزاری که تولید قدرت بکنه و استقلال کشور رو تضمین بکنه مخالفن
@Afsaran_ir
🕊🌷
دختر دانشجو از استادش
شهید دیالمه سؤالی میپرسد.
شهید دیالمه سرش را پایین میاندازد و جواب میدهد.
دختر دانشجو عصبانی میشود و میگوید:
مگر تو استاد ما نیستی؟
چرا نگاهم نمیکنی؟!
شهید دیالمه گفت:
اگر به تو نگاه کنم،
اونی که باید نگاهم کنه،
دیگه نگاهم نمیکنه...
🕊🌷
#شهید | #عبدالحمید_دیالمه
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
Part16_خار و میخک.mp3
16.99M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 6⃣1⃣
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید از این دنیا دل برید و به خدا نزدیک شد...
شهید مصطفی صدرزاده🌸🍃
#شهیدانه 🕊🕊
تعدادی از کتب مفید بارگزاری شده در کانال
🔻کتب تالیف مقام معظم رهبری
🔺کتب مرتبط با مهدویت
🔻برخی کتب مفید فعالین فرهنگی
🔺طرح درس آموزش نماز ویژه مربیان مدارس
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
1_1357391190.pdf
713.6K
✅ جهاد تبیین
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
توسعه و تمدن غرب.pdf
1.85M
توسعه و تمدن غرب
#شهید سید مرتضی آوینی
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
hejab 2.pdf
7.99M
💠 پاسخ به ۴۰ سوال دانش آموزان سراسر کشور در مورد #حجاب
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
زن منتظر و منتظر پروری.pdf
225.9K
فایل pdf مقاله زن منتظر و منتظر پروری
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
1_1607720639.pdf
1.48M
روشهای بی اثرسازی جنگ روانی دشمن
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
hejab 2.pdf
7.99M
🟦 من به حجاب معترضم!...
🟥پاسخ به سوالات دانش آموزان سراسر کشور در مورد #حجاب
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
بازیهای سنتی و مدرسهای.pdf
1.42M
بازی های سنتی
و مدرسه ایی
گردآورندگان :
غالمـــرضـــا زهــره منش
هـــانیــه حسیـــن پـــور
کاری از :
الکترونیکی شهید غلامرضا زهره منش
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
سبک زندگی منتظرانه چ 3.pdf
1.61M
📕فایل کتاب #سبک_زندگی منتظرانه (برگزیده سیزدهمین دکترین بین المللی مهدویت)
نویسنده حجتالاسلام حسن ملایی
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
كتاب
خدمات متقابل اسلام و ایران - استاد مطهری ره.pdf
3.46M
خدمات متقابل اسلام و ایران
استاد مطهری
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
نشست اثر معنویت بر سلامت جسم و روان ؛ دکتر اسماعیل اکبری حراج و رئیس مرکز تحقیقات سرطان دانشگاه شهید بهشتی.pdf
495K
اثر معنویت و نماز بر سلامت جسم و روان
دکتر اسماعیل اکبری
جراح و رئیس مرکز تحقیقات سرطان دانشگاه شهید بهشتی
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
شیوه های یاری رساندن به امام زمان.pdf
2.1M
نویسنده :محمدباقر فقیه امامی
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz