📷 دستنوشته ای از شهید ابراهیم هادی درباره مولا امیرالمومنین(علیهالسلام):
سراسر عمر در غفلت فرو رفتیم و خوابیدیم و طوطیوار شد ورد زبان خوش بیان ما
علی گوییم... علی جوییم
#به_ویژه_ترین کانال خبری در ایتابپیوندید👇.
https://eitaa.com/joinchat/4073259207Cd2916ef4d3
🍂 بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری.
علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛
می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.»
🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد.
🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند.
بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم:
«این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.»
💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت.
🔸 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات #سردار_شهید_علی_هاشمی
انتشارات شهید ابراهـیم هــادی
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آنچه از زندگی پدر رهبر انقلاب نشنیدهاید
@Farsna
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غریبانه
روایتِ شهادت مظلومانه شهید حسین اجاقی
به قلم محمود روشن
نویسنده کتاب اعزامی از شهر ری
قسمت اول:
تیرماه ۱۳۶۵ بود…
مرحله پنجم عملیات کربلای ۱ در پیش بود و سوار بر کامیون، عازم منطقه عملیاتی بودیم…
مدتی گذشت. معلوم نبود چند ساعت گذشته است، ولی از سوراخهایی که سقف چادر[کامیون] داشت فهمیدیم شب شده است.
وقتی هوا کاملاً تاریک شد، معاون دوم گردان (که خیلی کم با او آشنایی داشتیم و برادر تقیزاده (فرمانده گردان) بهتازگی و قبل از عملیات او را به نیروها معرفی کرده بود) داخل کابین کامیون کنار راننده نشسته بود که کامیون را متوقف کرد و به شهید مسلم اسدی گفت: «چون هوا تاریک شده و خطر شناسایی نیروها رفع شده، میتوانید چادر کامیون را کنار بزنید تا بچهها راحتتر باشند.»
بعد مسلم با همکاری او و رانندۀ کامیون، چادر را برداشتند.
کامیون حرکت کرد و ما شروع کردیم به خواندن قرآن و دعا و مناجات. شب به نیمه رسیده بود و کامیون از جادۀ آسفالت وارد جادۀ خاکی شد.
دستاندازها و تکانهای کامیون شدیدتر شد. دست و پا و کمر نیروها درد گرفته بود. نشستن در قسمت بار کامیون در آن شرایط همۀ ما را کلافه کرده بود، اما هیچکس غُر نمیزد. هرچه جلوتر میرفتیم، جاده بدتر میشد و تکانهای کامیون هم بیشتر.
بچهها همه خسته شده بودند و دیگر کسی چیزی نمیگفت و نمیخواند.
همگی از فرط خستگی خوابمان برد. آن شرایطِ سختِ نشستنِ پشت کامیون هم مانع خوابیدنمان نشد. هر چند دقیقه با تکانهای شدید کامیون از خواب برمیخاستیم و دوباره به خواب میرفتیم. تکانهای کامیون آنقدر شدید شده بود که چند بار نزدیک بود کامیون واژگون شود، ولی بعد صاف شد و سر جای خود برگشت.
کامیون در حرکت بود ولی خیلی آهسته حرکت میکرد. جادۀ بسیار ناهمواری پیش رویمان بود.
راننده کامیون به دلیل تاریکی مطلق، جلوی خود را نمیدید و دید نداشتن کافی باعث میشد کامیون از جادۀ تنگ و باریک خاکی منحرف شود. برای استتار شبانه و پرهیز از دیده شدن توسط دشمن، رانندۀ کامیون نباید چراغهای ماشین را روشن میکرد.
دوباره خوابمان برده بود که با تکان شدیدی از خواب پریدم. ناگهان دیدم کامیون در حال چپ شدن است. فکر میکردم مثل دفعات قبل دوباره صاف میشود و به راه خودمان ادامه میدهیم، اما این دفعه فرق داشت. کامیون سرِ جای خود برنگشت و از سمت راست، یعنی سمت شاگرد، چپ شد.
من و تعدادی از بچهها به قسمت چپ کامیون که سمت راننده بود تکیه داده بودیم. تعدادی دیگر به سمت شاگرد تکیه داده بودند. وقتی کامیون چپ شد، ما روی بچههای آنطرفی افتادیم و بعد همگی به بیرون کامیون پرت شدیم. با چپ شدن کامیون، بچهها همه بیدار شدند. سلاحهای هر کدام به طرفی افتاده بود. بچهها هم روی همدیگر افتاده بودند. من نگاهی به خودم انداختم و دیدم سالم و هوشیار هستم و اتفاقی برایم نیفتاده است. سعی کردم به بچههای دیگر کمک کنم.
هوا تاریک بود و نمیدانستیم کجا هستیم. همهمهای در بین نیروها افتاده بود. به همدیگر کمک میکردیم تا از زمین بلند شویم. تعدادی هم که داخل کامیون مانده بودند را بیرون آوردیم. مسلم شروع کرد به آمارگیری. در عین ناباوری و تعجب متوجه شدیم که همه سالماند و فقط تعداد کمی از نیروها، زخمهای سطحی برداشتهاند. مسلم به بچهها گفت دنبال سلاح و تجهیزات خود بگردید و آنها را پیدا کنید. ما در جستوجوی سلاحها، زمین و داخل بار کامیون را گشتیم و هر سلاحی را که پیدا میکردیم، آن را به یکدیگر نشان میدادیم تا صاحبش پیدا شود. به این ترتیب و با این همدلی، خوشبختانه سلاحهای همه پیدا شد. فکر میکنم همین که سرعت کامیون کم بود و آهسته چپ کرد باعث شد نیروها صدمۀ زیادی نبینند.
در این بین مسلم با بیسیم سعی میکرد با فرمانده گردان تماس بگیرد و او را در جریان اتفاق حادثشده برای ما قرار دهد. بالاخره مسلم موفق به تماس شد و حاج حمید هم چند تویوتا وانت را برای انتقال ما به خط فرستاد.
غریبانه
روایتِ شهادت مظلومانه شهید حسین اجاقی
به قلم محمود روشن
نویسنده کتاب اعزامی از شهر ری
قسمت دوم:
هنگام سوار شدن به وانت، من یک لحظه رانندۀ کامیون را دیدم که بر سر خود میزند و میگوید: «من باعث کشته شدن نیروها شدم!» و مسلم هم به او دلداری میدهد که نگران نباش؛ هیچکس طوریش نشده و همه سالماند. چرا اینقدر خودت را مقصر میدانی. و راننده که انگار کمی خیالش راحت شده بود از مسلم تشکر کرد و گفت: «شما مطمئن هستی کسی چیزیش نشده؟»
مسلم هم که آمار گرفته بود با اطمینان گفت: «بله. همۀ نیروها سالم هستن. شما نگران نباش. ما بی سیم زدیم به قرارگاه، صبح لودر می آد و کامیون رو صاف می کنه و بعد می تونی ماشینت رو ببری.
نگرانیهای آن راننده بیعلت نبود!
در آن تاریکی شبِ عملیات هیچکس یادش نبود که معاون دوم گردان در کابین جلوی کامیون در کنار راننده نشسته بود و با فرارسیدن تاریکی، از کامیون پیاده شده و در پارکاب کامیون ایستاده بود تا با روشن کردن چراغقوه ضعیفی که در دست داشت مانع انحراف کامیون به کنار جاده شود و به این ترتیب راننده را راهنمایی میکرد. با چپ شدن کمپرسی به سمت شاگرد، آن برادر رزمنده و آن سردار فداکار، مظلومانه زیر کامیون ماند و له شد. هیچکس از شهادت آن برادر خبر نداشت و همه از پشت بیسیم دنبال او میگشتند. تا صبح روز بعد هم هیچکس اطلاعی از آن سردار نداشت تا اینکه رانندۀ کمپرسی با روشن شدن هوا متوجه پیکر یک شهید در زیر ماشینش شد.
نام آن شهید بزرگوار که پارکاب کامیون ما ایستاده بود، شهید حسین اجاقی بود که از رزمندگان سرشناس کرمانشاه بود و به تازگی به گردان علی اکبر آمده بود…
4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷ازکجا به کجا رسیدیم....
🌷نورالشهداء🌷
https://eitaa.com/joinchat/3110863002C487adfb92f
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹
#ماجرای_رسول_و_قبرهای_مقر_الوارثین_در_فکه
#شهید_مدافع_حرم_رسول_خلیلی
#مقر_گردان_تخریب_لشگر_10
#موقعیت_الوارثین
✍️✍️✍️✍️ راوی: #حاج_رمضان_خلیلی
من مدام در زمان جنگ در منطقه بودم و پس از #صدور_قطعنامه جنگ تمام شد آن موقع #راهیان_نور مرسوم نبود و ما هرسال با گردان خودمان میرفتیم بازدید جبهه .
یک مقری داریم بنام #الوارثین در فکه،
اولین سالی که #رسول را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود.
به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که #بچههای_تخریب شب ها میآمدند در این قبرها راز و نیاز میکردند و نماز شب میخواندند و برای هر شهیدی هم که شهید میشد ما یک قبر سمبلیک درست میکردیم،
خلاصه رسول را توجیه کردم. من و مادرش برای #نماز_ظهر_و_عصر به طرف خرابه های #حسینیه_الوارثین رفتیم و رسول هم با بچه های هم سنش مشغول گشت و گزار در اطراف مقر الوارثین شد....
نماز که تموم شد اکثر بچه های هم سن وسالش اطراف حسینیه بودند و از رسول خبری نبود ...
من و مادرش نگران شدیم و با هم دور تا دور #مقر_الوارثین رو وارسی کردیم تا اینکه منظره ای من رو در جا میخکوب کرد... دیدم نوجوانی به حال سجده داخل یکی از قبرها چفیه روی سر کشیده ومشغول مناجاته...
#دیدم_خودشه...
#رسول_داخل_قبر به حال سجده افتاده و چفیه به سر کشیده ...
من و مادرش حالش رو به هم نزدیم فقط من در اون حال یک عکس از رسول گرفتم ...
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌹🌹
🍃🌹
#شرمنده_شهدا_نباشیم
#ناله_فرمانده
#شهید_زینال_حسینی
✍️✍️✍️ راوی: #جعفر_طهماسبی
روزهای اول سال 65 بود
یکماهی بود که از شهادت شهید #حاج_عبدالله فرمانده تخریب لشگر10 میگذشت.
بچه ها هنوز باورشون نشده بود که دیگه حاج عبدالله بین ما نیست.
یه روز شهردار چادر بودم و بایستی از صبح تا غروب ظرف ها رو میشستم وغذا را توزیع میکردم.
شام رو خوردیم و ظرف ها رو جمع کردم و رفتم سمت منبع آب که پشت #حسینیه_الوارثین بود و اون ها رو شستم و به سمت چادرمون که روبروی حسینیه بود حرکت کردم.
مقابل درب حسینیه که رسیدم صدای ناله ای شنیدم که میخکوبم کرد .
صدای ناله از داخل حسینیه بود .
از لای در نگاه کردم دیدم یکی زیر نور ضعیف داخل حسینیه روبروی #عکس_شهدا نشسته و زانوهاش رو بغل کرده و داره گریه میکنه. از صدای هق هق گریه اش فهمیدم شهید #حاج_سید_محمد_زینال_حسینی است.
کنجکاو شدم که سر از کارش دربیارم. دویدم سمت چادر و ظرف ها رو گذاشتم و برگشتم به سمت حسینیه.
پشت درب حسینیه یه گوشه ای که کسی من رو نبینه نشستم و دزدکی نجوای فرمانده مون شهید سید محمد رو با شهدا گوش دادم.
فقط همین مقدار یادم مونده که با گریه به عکس شهید #حاج_عبدالله خیره شده بود و میگفت : حاج عبدالله عزیز من رو تنها گذاشتی دعا کن بتونم از عهده این مسوولیتی که به عهده من گذاشتن بر بیام و روز قیامت شرمنده شما نباشم.
#هیچی_از_شرمندگی_از_شهدا روز قیامت برای ما سخت ترنیست
آنشاءالله شرمنده شهدا نباشیم
🍃🌹
🍃🌹🌹
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel