🍂 داشت کوچه شان را آب و جارو می کرد.
دوتا پسر هایش شهید شده بودند.
وقتی پرسیدم چه کار می کنی؟ گفت:
▪︎
"آب و جارو می کنم که بسیجی ها که اومدن ببینند هنوز هستیم. ببینند پشتشون رو خالی نکردیم."
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
🍂 توی عملیات بیت المقدس دو تا از خواهرزاده هایم اسیر شدند. ده پانزده روز درگیر خبرها و رفت و آمد ها به خانه خواهرم شدم و رختشویی نرفتم. تا اینکه شنیدم بیمارستان از همیشه شلوغ تر است. رفتم.
جلوی رختشویی ملافه و پتو و لباس تلنبار کرده بودند. صدای صلوات خانم ها از بیرون شنیده میشد. چادرم را در آوردم و آویزان کردم و رفتم تو حوض.
ملافههایی که با هلیکوپتر از بیمارستانهای صحرایی و جبهه میآوردند مچاله و خشک شده از خون بودند. سوزن و تکه استخوان و حتی سنگریزه لای آنها بود. وقت نداشتیم آنها را باز کنیم و تکان بدهیم و بعد بیاندازیم توی حوض. آنها را مچاله بغل میزدیم و میرفتیم توی حوض چنگ می زدیم و در می آوردیم تا خانمها تاید بزنند. چیزهایی زیر پایمان حس میکردم. ولی آب سرخ بود و کف حوض دیده نمی شد. یکدفعه کف پایم سوز زد. نتوانستم آن را بگذرم روی زمین. دست گرفتم لب حوض و خودم را کشیدم بالا و نشستم. کف پایم را نگاه کردم دیدم یک نیدل رفته توی پایم. آن را در آوردم و برگشتم توی حوض.
با صدای آژیر خطر و بمباران از جایم بلند نمیشدم.
عصر دست می گرفتم به کمرم و خمیده راه میرفتم. شبها از شدت کمردرد خواب نداشتم. اما هر چی بیشتر میرفتم بیشتر امیدوار میشدم به برگشتن منصور. اصلا میرفتم که منصور سالم برگردد. انگار داشتم با خدا معامله میکردم. برادرهایم نعمت و حمید هم جبهه بودند. نمیدانستم غصه نبودن منصور را بخورم یا دلشوره آن دوتا را داشته باشم. هنوز منتظر منصور بودم که نعمت هم مجروح شد...
طاهره نقی نمدمال
#حوض_خون
#خاطرات_کوتاه
@anjoman_raviyan_fath_alborz
🍂 ۹۰ سالش بود، امام جمعه دزفول.
هرچه گفتیم قبول نکرد.
نمیخواست پیامش را ضبط کند. میگفت: "باید خودم اونجا باشم، اگر حرفی بود از نزدیک بهشون میگم." میگفتیم:"حاج آقا سن و سال شما، وضعیت شما، اذیت میشید.
قبول نمی کرد.
▪︎
می گفت:"خاک پایه بسیجی طوطیاست، باید باشی و ادای دین کنی، اگر بتونی"
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
🍂 روی پل کرخه نگهبان بودند.
ماشینی با پلاک عراقی آمد. ایستادند. پرسیدند:" کجا میروی؟"
گفت:"دزفول."
▪︎
فکر کرده بود دزفول را گرفتهاند.
آمده بود اسیر ببرد.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@anjoman_raviyan_fath_alborz
🍂 حکم دیرکرد
احمد چلداوی
یک روز یک سرباز زندانی عراقی را در حال گریه کردن دیدم. خیلی دلم برایش سوخت دنبال فرصتی بودم تا با او صحبت کنم، تا اینکه او را توی دست شویی دیدم که دارد ظرفها را میشوید. به او سلام کردم. از اینکه میتوانم عربی صحبت کنم تعجب کرد. از او پرسیدم که جرمش چیست و چرا آن روز گریه می کرد. با ترس گفت: اسمم مهدی و شیعه ابالحسن علی علیه السلام و اهل نجف هستم. جرمم اینه که چند روز دیر خودم رو به یگان نظام وظیفه معرفی کردم. حکم اعدام رمی بالرصاص است که ۵ ماه پیش برام بریدند ولی هنوز اجرا نشده.
از لحنش به بدبختی و مظلومیت ملت عراق پی بردم. لحن او در هنگام گفتن حکمش آن قدر عادی بود که انگار ابداً این احکام برای آنها تازگی ندارد و تو گویی این سرنوشت محتوم شیعیان در حکومت صدام است. پرسیدم یعنی هیچ راهی نداره که حکم عوض بشه؟ گفت: «چرا! البته اگه اهل بغداد باشی شیعه هم نباشی و یک فرمانده تیپ یا لشکر هم ضمانتت رو بکنه که تا آخر جنگ بدون مرخصی توی جبهه بمونی و فرار نکنی اون وقت ممکنه تخفيف بدند. ولی برای ما شیعه ها که بدون بهونه میکشنمون، اونهم الان که بهانه هم دستشون اومده، هیچ راهی نیست. از او علت گریه آن روزش را پرسیدم. او گفت که آن روز یک یا چند نفر از دوستانش را برای اعدام برده بودند و او از فراق آنها گریه میکرد. برای نجات او از صدام دعا کردم و سریع به سلولم برگشتم.
از اینکه ایرانی بودم و حکم اعدام برایم نبریده بودند خدا را شکر میکردم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@anjoman_raviyan_fath_alborz
🍂مردم دزفول غالباً یا کشاورز بودند یا کارگر. با حمله دشمن هم تقریباً تمام کار ها تعطیل شده بود. مخصوصاً کشاورزی و خانه ها و کارگاه ها.
نخست وزیر کمک نقدی کرده بود برای بازسازی. قرار شد پول بدهیم به مردم تا پناهگاه بسازند. همان "شوادون"های معروف دزفول.
▪︎
هم پناهگاه بود، هم سرداب، هم محل استراحت. اینجوری مردم هم از بیکاری خلاص می شدند.
شوادون= زیرزمین های عمیق و بزرگ
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@anjoman_raviyan_fath_alborz
تشییع جنازه شهید بود
و چند نفر روی پل قدیم.
هواپیما که آمد دو جا را بیشتر نزد،
اولِ پل و آخرش را
خیلیها را آب با خودش برد.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
🍂
🔸 فیلم بیحیایی
بعثیها برای انحراف اخلاقی و تخریب روحیه بچهها یک ویدئو آوردند و فیلمهای مبتذل پخش کردند. بچهها هم اجباراً باید فیلمها را نگاه میکردند. آنها بچهها را برای تماشا داخل سالن میآوردند و همانجا آمار میگرفتند تا کسی جیم نزند. سپس فیلم را اکران میکردند.
بچهها سرها را پایین میانداختند و زمزمه کنان شروع به خواندن دعا و قرآن. تا جاییکه اگر صدای تلویزیون بدلایلی کم میشد صدای زمزمهها به وضوح شنیده میشد. با این ابتکار معنوی بعثیها کوتاه آمدند و از آوردن فیلمهای مبتذل منصرف شدند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
🍂 ورود آزادگان
آزاده سرافراز، عباسعلی مومن معروف به عباس نجار هنگام استقبال مردمی بعد از آزادی از اسارت
۱۳۶۹/۶/۵ - مشهدمقدس - منطقه میدان بار نوغان - دروی - ده متری عطار - جاده سیمان
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان