🌷 #شهید #مهدی_باکری
از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید میکرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی میکردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را میبیند که کناری ایستاده، خطاب به او میگوید: آهای جوان، چرا ایستادهای و ما را تماشا میکنی؟ تا حالا ندیدهای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمدهای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم.
بعد، گونیهای سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه میکنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش میایستد. مهدی باکری فقط میگوید: حاج امرالله، من یک بسیجیام.
به نقل از کتاب #صنوبرهای_سرخ
🌷 #شهید #حسین_خرازی
حسین خرازی، از نخستین روزهای جنگ در کردستان حاضر بود و همراه رزمندگان، خود را به جنوب رساند تا جلو پیشروی ارتش بعثی عراق را سد کند. او تا آخرین لحظات عمر، جز روزهای مختصری که به اصفهان میرفت، در جبههها حضوری فعال داشت و لشکر امام حسین را فرماندهی میکرد. در طول این مدت، بیش از سی بار مجروح شد؛ ولی در پاسخ یکی از خبرنگاران که با اصرار از او میخواست خاطراتش را بگوید، تنها لبخندی زد و گفت: چیزی ندارم. از برادران دیگر بپرسید. بعد به برادری که کنارش بود، اشاره کرد و گفت: ایشان، مهندس است و خیلی برای جنگ کار کرده؛ از او بپرسید.
آن رزمنده هم در مقابل دریای عظمت خرازی، تنها سکوت کرد و سر به زیر انداخت.
به نقل از کتاب #صنوبرهای_سرخ