eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
275 دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
269 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مصطفی صدرزاده: شیعه‌ی مرتضی علی(ع) باید با رفتارش عشقش را ثابت کند. کسی که توی هیئت فقط سینه می‌زند، خیلی کار بزرگی نمی کند. باید رفتار و کردارمان در زندگی و برخورد با دیگران ثابت کند که یک شیعه واقعی هستیم. شهید🕊🌹 @khademin_alborz
🌷 ازش دل‌خور بودم. باهاش قهر کردم و آمدم توی هال. سه دقیقه هم نشد، آمد و گفت: سلام، مشکل تموم شد دیگه. گفتم: کجا تموم شد؟ گفت: نه دیگه، تمومش کن. حلش می‌کنیم، ولی باید با هم صحبت کنیم و قهر نداریم. این اولین و آخرین قهرِمان بود. قانونمان بعد از ناراحتی از دست هم، دو بند داشت: بند اول این‌که قهری در کار نباشد؛ بند دوم هم این بود که اجازه نداشتیم هیچ‌کس متوجه ناراحتی‌مان شود؛ حتی پدر و مادرمان. این قانون را هم من پذیرفتم، هم مصطفی. اگر وقتی از هم ناراحت بودیم، همان لحظه مهمانی هم سر می‌رسید، آن‌قدر گشاده‌رو و خندان بودیم که محال ممکن بود چیزی بفهمد. به نقل از همسر شهید، کتاب
🌷 بچه‌های هفت‌هشت‌ساله دراز می‌کشیدند. پشتی می‌گذاشتند زیر سرشان و برنامه‌کودک می‌دیدند. مصطفی هم برایشان بستنی می‌خرید. بعد از آن‌که دی‌وی‌دی‌رم و تلویزیون خرید، این شده بود برنامه‌ی بچه‌های کوچک بسیج؛ بسیجی که در محل هیئت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام راه انداخت. دست‌تنها همه‌کاره‌اش شده بود. بچه‌هیئتی‌ها را تشویق می‌کرد عضو بسیج شوند. به من هم می‌گفت: علی هر موقع تونستی، درِ پایگاهو باز بذار. درِ پایگاه نباید بسته باشه تا بچه‌ها هروقت خواستن به پایگاه بیان. خوب که بچه‌ها تلویزیونشان را می‌دیدند و بستنی‌شان را می‌خوردند، نوبت می‌رسید به قرآن. کم‌کم آن‌ها را به قرائت قرآن علاقه‌مند کرد. می‌نشست، ما دورش حلقه می‌زدیم و قرآن می‌خواندیم. زیارت عاشورا صبح‌های جمعه برگزار می‌شد و بعد از صبحانه، دوباره بچه‌ها مشغول بازی می‌شدند. به نقل از علی یاری، کتاب
🌷 مصطفی می‌گفت: من نمی‌خوام موسیقی و آهنگ و از این چیزا توی مراسمم باشه. برای همین مداح آورده بود تا مولودی بخواند. پدرش از یکی از دوستان شعبده‌بازش خواسته بود در عروسی برنامه اجرا کند. بچه‌گربه‌های مصطفی هم برای آن‌که بتوانند از حقه‌هایش سر دربیاورند، تا توانستند شیطنت کردند. با آن‌که عروسی شاد برگزار شد اما در آن حرمتی شکسته نشد. از خواستگاری تا عروسی مصطفی فقط شش ماه طول کشید. به نقل از کتاب
🌷 فرم به دست دوره می‌افتادیم توی کوچه و هر بچه‌ای را می‌دیدیم، یک فرم می‌دادیم دستش. می‌گفتیم: "آقا مصطفی پایگاه بسیج زده، بیاین بسیجی بشین." آقا مصطفی هم سریع کارت بچه‌ها را آماده می‌کرد و می‌داد دستشان. با این کار تشویق می‌شدند که آمدنشان ادامه‌دار باشد. طولی نکشید که از بیست‌سی نفر که همه‌ی بچه‌های هیئت ابوالفضل علیه‌السلام بودیم، رسیدیم به شصت نفر. شلیک با تفنگ شکاری آقا مصطفی، پاداش کسی بود که در طرح صالحین شرکت کند. بچه‌ها می‌آمدند و با ذوق می‌رفتند. روز بعدش با چندتا از دوستانشان برمی‌گشتند؛ به عشق شلیک با تفنگ شکاری. کم‌کم جمعیت به جایی رسید که آقا مصطفی رفت و سوله‌ای پیدا کرد برای هیئت. یک طرف سوله را هم مخصوص خواهران گذاشتیم. کمی بعد دیوارهای سوله ریخت و مجبور شدیم هر هفته گردشی در خانه‌ی بچه‌ها هیئت بگیریم. همه‌ی فکروذکر آقا مصطفی جذب کسانی بود که اقبالی به پایگاه و بسیج نشان نمی‌دادند. یک بار بهش گفتم: آقا مصطفی چرا من باید آماد و پشتیبانی باشم، اما کسی رو که خیلی کم میاد، مسئول نیروی انسانی گذاشتی؟ گفت: شما خودبه‌خود میای. من دنبال جذب اونایی هستم که نمیان، وگرنه تو بچه هیئتی هستی، اگه اینجا نیای، جای دیگه به هیئت می‌ری. بذار اونایی رو که تو کوچه و خیابون می‌شینن هم جذب کنیم. به نقل از علی یاری، کتاب