eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
506 دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
32.7هزار ویدیو
104 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خیلی زینبی بود و نسبت به حضرت زینب(س)حساسیت خاصی داشت، همیشه می گفت : تا زمانی که زنده باشم،تو سوریه میمونم و از ناموس امام حسین (علیه السلام) پاسداری می کنم. ☝️ یادم هست که می گفت:«با چند نفر از دوستان با هم نشسته بودیم و در مورد تحولات صحبت می کردیم. یکی از همرزمان گفت:«اگر سوریه سقوط کرد چیکار کنیم⁉️ هر کسی که نشسته بود یه چیزی میگفت. +میرم لبنان،اون یکی میگفت عراق. به آقامهدی گفتن:شما کجا میرید،سیدمهدی؟ لبخند همیشگی خودش زد گفت:«من ميرم حرم بی بی زینب دم در حرم میمونم☺️،تا آخرین قطره خونم از حرم خانم پاسداری می کنم...تاکسی نگاه چپ به حرم نکنه.☝️ سرشون رو انداختن پایین.یکیشون گفت:ایول آقامهدی.دست ماروهم بگیر😔تفکر مَهدی حسادت داشت... 🌹شهید مدافع حرم مهدی حسینی ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
🔴 💠 گاهی مواقع افراد نسبت به همسر خود یا دلخوری پیدا کرده و نمی‌توانند به راحتی خود را ببخشند. 💠 در اینگونه مواقع یکی از چیزهایی که حالتان را می‌دهد و می‌تواند را از بین ببرد این است که نقاط همسر و یا خوشِ با هم بودن را مرور کنید. 💠 مثلا به یا فیلمهایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نگاه کنید تا بهانه‌ای برای شدن دلتان شده و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد. 🆔 @khanevadeh_313
🍃تصویر بالا اخرین عکس و تصویر از آقا مهدی ذاکر حسینی میباشد 🍃 🕊آخرین سفر 🕊 مهدی داخل اتوبوس بود و به سمت فرودگاه حرکت میکردند . یکی از مسولین سمت مهدی آمد و گفت _ذاکر به خانواده خبر دادی ؟🤔 مهدی که مانده بود چه پاسخ دهد گفت _نه راستش اصلا خبر ندارند 😔 _مهدی به خانه زنگ بزن و بگو شاید این سفر آخر تو باشد 💔 مهدی گوشی یکی از بچه ها را گرفت تا به خانه زنگ بزند . یکی از همرزمان مهدی گفت همه ساکت باشند ذاکر میخواهد با مادرش صحبت کند 😅 _سلام مامان _سلام مهدی کجایی ؟چرا نیومدی؟ _من فرودگاهم دارم میرم سوریه _مهدی آنجا چیکار میکنی ؟ قرار نبود الان بری😳😱 _مامان باید برم و ماموریت خیلی فوری و ناگهانی پیش آمده و زنگ زدم خداحافظی کنم 💔😔 _مهدی !برادرت کارتهای عروسی شان را هم پخش کرده اند ، تالار دیده اند .اگر بری و برایت اتفاق بیفتد عروسی برادرت عزا میشود 💔😭 _راضی میشوی برگردم و تصادف کنم یا در رختخواب بمیرم ؟ _مهدی برگرد اگر بروی و زخمی بشوی دیگر اصلا نیا ! مهدی وصیتش را به مادرش گفت و از مادرش حلالیت طلبی کرد و او را راضی کرد و رفت و این آخرین سفر مهدی بود😭💔 شهید مدافع حرم سید مهدی ذاکر حسینی🌹 شادی و نکات مومنانه👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس ایثار و گذشت از شهید ابراهیم هادی شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم 📿اللهم عجل لولیک الفرج العافیه والعاقبه والنصر✨✨✨ ۳۱۳✨ 🇮🇷@khoday_khob_ebrahim💖 🍃🌼🍃🌸🍃🌹🍃🌼🍃🌸🍃
"نماز اول وقت" سال۱۳۵۹ بود؛برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت دوساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهیم بچه هارا جمع کرد؛ازخاطرات تعریف میکرد، او جالب و خنده دار بود. بچه هارا تا اذان بیدار نگه داشت بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها همان ساعت میرفتند معلوم نبودبرای بیدار میشدند یا نه؛شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه هارا تا اذان صبح نگه دارید؛که نمازشان قضا نشود. کتاب سلام بر ابراهیم۱|نماز اول وقت|ص۷۳
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
@jannatolmahdi313 نامه‌هـایی که مخاطبشـان مـا بودیم ما نامه‌هایی از بعضـی از در طول این دو سالِ بعد از آتش بس تا امروز داشته‌ایم که به خانواده‌هایشـان می‌نوشـتند. وقتی خانواده‌هـا می‌فهمیدنـد که ما مخاطب هستیم، نامه‌ها را می‌آوردنـد و به ما می‌دادنـد. من هم براي خیلی از این نامه‌ها جواب می‌نوشـتم. می‌نوشـتند که شما براي آزادي‌ ما، به دشمن باج ندهید. این را اسیر می‌نوشت. این، براي یک ملت، خیلی مهم است که اسـیرش در دست دشـمن، به جـاي این‌که مثل انسان‌هاي بی‌ایمان، مرتب التماس کنـد که بیاییـد من را آزاد کنید، نامه بنویسد که من می‌خواهم با سـربلندي آزاد بشوم؛ نمی‌خواهد به خاطر آزادي من، پیش دشـمن کوچک بشوید. این‌ها را ما داشتیم. این‌ها جزو اسناد شرف ملی ماست و تا ابد محفوظ خواهد بود. از طرف خانواده‌ها و ملت هم همین‌طور بود. با این که پدران، مادران، همسـران و فرزندان سـخت می‌گذراندند، اما هرگز مشـکلی براي مسئولان درست نکردند و فشار نیاوردند. می‌فهمیدند که مسئولان تلاش می‌کنند، تا اسـرایشان با سربلندي و افتخار آزاد بشوند؛ همین کاري که خداي متعال پیش آورد، کمک کرد وشد. این هم کـار خـدا بود. هرچه مـا پیشـرفت داریم، کـار خـدا و تـدبیر و اراده‌ي الهی است. ما هـا هیچ کاره‌ایم. البته برادران عزیز ما در دولت، خیلی زحمت کشـیدند و تلاش کردند؛ اما لطف خدا، اشاره و اراده‌ي الهی، همه‌ي کارها را روبه‌ راه کرد و جاده‌ها را هموار نمود. کار خدا بود، بعد از این هم همین‌طور است. سخنرانی در دیدار با گروه کثیري از آزادگان ۶۹/۶/۴ 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ 🌸 @jannatolmahdi313 🌸 ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ببینید/ از 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ 🌸 @jannatolmahdi313 🌸 ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
. 💠بسم الله الرحمن الرحیم💠 . . 💠💠 . 💠 لحظه اي كه بايد بين سوختن و اسارت يكي را انتخاب مي كردم زمستان 1365 - لشگر محمد رسول الله – گردان شهادت ۱۱ بهمن ۱۳۶۵ مرحله سوم عمليات كربلاي 5 شلمچه سه راهي شهادت اعزام براي دفع پاتك دشمن با شروع پاتك دشمن كه براي تصرف سه راه شهادت در منطقه عمومي شلمچه انجام شد نبرد تن به تن از انتهاي خاكريز شروع و گلوله باران منطقه كه از روز قبل با شدت زياد آغاز شده بود ادامه داشت . در حالي كه روز از نيمه گذشته بود و تعداد كمي نيرو در منطقه مانده بودند نبرد شدت بيشتري گرفت و در همين حين ، هنگامي كه مشغول تير اندازي بودم ناگهان با انفجار شديدي كه روي كانال انجام شد درد شديدي در تمام بدنم احساس كردم و براي ساعتي ديگر چيزي متوجه نشدم و بي هوش داخل كانال افتادم . وقتي بهوش آمدم متوجه شدم كه در بيرون از سنگر سربازان به زبان عربي صحبت مي كنند ، فهميدم كه منطقه بدست عراقيها افتاده است و من كه تركشهاي زيادي نصيبم شده بود تقريبا بيشتر بدنم مجروح بود مانده بودم كه چكار كنم . بهترين كار را در اين ديدم كه تا شب داخل سنگر وانمود كنم كه كشته شده ام و هنگام شب از تاريكي هوا استفاده كنم و به عقب برگردم . با اين فكر در داخل سنگر خود را به مردن زدم ، هنوز ساعتي نگذشته بود كه عراقيها شروع به پاكسازي سنگرها كردند و رسيدند به سنگري كه من داخلش بودم با انفجار نارنجك و رگبار گلوله اي كه داخل سنگر انجام شد، بار ديگر چند تير و تركش به بدنم اصابت كرد ، بطوري كه فكر كردم اين بار حتما شهيد مي شوم . چند لحظه اي كه گذشت دست و پايم را تكان دادم و احساس كردم هنوز مي توانم حركت كنم . هنوز در فكر تركشها بودم كه احساس كردم بوي دود و آتش مي آيد وقتي نگاه كردم بر اثر انفجار كف سنگر كه پر بود از جعبه مهمات و پلاستيك و خاشاك آتش گرفته است و هر لحظه بر شدت آتش افزوده مي شود ، مقداري آب داشتم ريختم روي آتش تا بلكه از شدت آن كاسته شود ولي موثر واقع نشد و دو باره آتش شعله ور شد . در كف سنگر پر بود از گلوله هاي تفنگ و گلوله آرپي جي . ابتدا خرج يكي از گلوله هاي آرپي جي آتش گرفت ، در اين لحظه بود كه با خودم فكر مي كردم كه اين آتش اگر به انتهاي آرپي جي برسد منفجر مي شود ولي خواست خدا چيز ديگري بود و گلوله منفجر نشد . هنوز جند لحظه اي نگذشته بود كه براثر داغ شدن تيرهاي كلاشي كه كف سنگر ريخته شده بود ترقه بازي شديدي شروع شد و با انفجار هر تيري تركشي نيز به بدنم مي خورد . ديگر امكان ماندن در سنگر وجود نداشت ‌بنابراين تصميم گرفتم كه سنگر خود را عوض كنم و به سنگر كناري بروم . آهسته نگاهي به سنگر كناري كردم كه چشمتان روز بد را نبيند ، چند نفر عراقي با فاصله سه چهار متري داخل كانال نشسته بودند و من مانده بودم چكار كنم با تني كه پر بود از تركش و با آتشي كه هر لحظه شدت آن بيشتر مي شد و با سربازاني كه در سنگر كناري من بودند. انتخاب سختي بود يا بايد مي سوختم و يا بايد اسير مي شدم . من كه حتي فكر اسيري را نكرده بودم چه برسد كه بخواهم اسير شوم ، دو باره به ديوار سنگر تكيه دادم تا شايد دود و آتش كمتر شود ولي فايده اي نداشت و شدت آتش بيشتر شد و سقف سنگر كه چوبي بود آتش گرفت و از شدت آتش بدنم داغ شد و شعله هاي آتش را در پوست صورتم احساس مي كردم . چاره اي نداشتم ، دوباره نگاهي به سنگر كناري انداختم كه ببينم آيا عراقيها رفته اند يا نه ؟ كه به يكباره يكي از سربازان عراقي مرا ديد و اسلحه اش را به طرفم گرفت و قصد شليك داشت كه افسر كناري او اشاره كرد كه به طرفشان بروم و اين همان لحظه اي بود كه مي ترسيدم گرفتارش شوم . از سوختن در آتش نجات پيدا كردم ولي در آتش اسارت گرفتار شدم با بدني مجروح و خون آلود كه نه دكتري ديد و نه بيمارستاني . ترسيدن ما چون كه هم از بيم و بلا بود اكنون زه جه ترسيم كه در عين بلائيم ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست. گر سر برود سر تو با کس نگشاییم ادامه دارد ...💠 ✍ 💠۱۱ قادری: . @anjomaneravian
🔹حاج احمد در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم در گچ بود. او هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمان به بیمارستان می آمد، اما یک روز نیامد و از آنجا که بسیار دقیق و مقرراتی بود، این غیبتش موجب نگرانی همه شد. 🔸با پیگیری و پرس و جوی فراوان يكي از رزمندگان گفت: «حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است.» خطاب به رزمنده گفتیم: «او نباید آن قدر در حمام بماند؛ ممکن است گچ پایش نم بكشد.» 🔹سراسیمه به حمام رفتیم و صحنه عجیبی را مشاهده کردیم. گچ پای حاج احمد كاملا سالم بود اما از انگشتانش خون می چكيد! حاج احمد در حال شستن لباس همه رزمندگانش بود، وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت: «حواسم به گچ پایم بود، چون كه است.» 📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۲/۱/۱۵ تهران ●اسارت : ۱۳۶۱/۴/۱۴ لبنان @anjomaneravian
⚠️ اگر بعد از این این‌طور بیایی، راهت نمی‌دهم ✅رهبر معظم انقلاب: آن شخص نظامی که جلوی شما می‌‌آید، چنانچه دیدید یقه‌اش باز است، یا دکمه‌اش افتاده، بدانید که قطعاً در میدان جنگ کم خواهد آورد! نه اینکه اگر یقه‌اش بسته بود و دکمه‌اش نیفتاده بود، کار را تمام خواهد کرد؛ نه، این جزو موضوع است؛ تمام موضوع نیست. 🔷 یعنی اگر همه چیزش تکمیل باشد، اما مثلاً وقتی پیش شما می‌آید، ببینید بند پوتینش باز یا شل است، یقین کنید که او در میدان جنگ آن کاری که شما می‌خواهید، نخواهد کرد. باید کارش شسته رفته، مرتب، منظم و پُر و پیمان -در همان زمانی که از او متوقع است- باشد؛ شل و ول راه رفتن معنا ندارد. 🔶 یک وقت یک افسر عالی‌رتبه حزب‌اللهیِ مشهور در ارتش نزد من آمد و از بس مقدس‌مآب بود، با دمپایی پیش من حاضر شد! به او گفتم اگر بعد از این تو را این‌طوری دیدم، راهت نمی‌دهم؛ برو! ردش کردم؛ بعد دفعه دیگر که آمد، دیدم بله، پوتین مرتبی به پا کرده است! بعضیها حزب‌اللهی‌گری را با شل و ول بودن و بی‌نظم و بی‌ترتیبی اشتباه می‌گیرند؛ حزب‌اللهی‌گری که این نیست. 💢رئیس حزب‌اللهی‌های همه‌ی تاریخ -یعنی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام)- می‌فرماید: «و نظم امرکم»؛ باید منظم باشید. نظم چیست؟ همان آیینی است که از هرکسی خواسته‌اند. هرجا نظمی دارد. ۱۳۷۰/۹/۱۱ @anjomaneravian
🍂 حسین خرازی به نقل از پدر •┈••✾✾••┈• رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند یکی یکی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم «چه می‌دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا‌ها فرمانده لشکر شده.» تو جبهه هم دیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگران اش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.» خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم «فرمانده لشکر؟ بی دست؟» یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم «درد داری؟» می‌گوید «نه زیاد.» - می‌خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می‌گیم «هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می‌گویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ https://eitaa.com/anjomaneravian