هدایت شده از رومینا !'
پارت سوم
زنگ تفریح به صدا در آمد
اقای اویسون ،معلم تاریخ آخرین گوشتزد های ناجوانمردانه اش را اعمال میکرد
_خوب بچها امروز قصر در رفتین
وگرنه میخواستم چهارتا درس رو بدم
در هر حال ، این مشکل شماست.
جلسه بعد دو درس بعدی رو خودتون بخونید همراه این چهار درسی که امروز تدریس شد امتحان گرفته میشه که نمرش مستقیم میره تو کارنامه اتون
علاوه بر این باید پنج بار از سخنان لوتر کینگ رونویسی کنین و به نماینده کلاس ، رومینا تحویل بدید ،روز خوش.
کیف سامسونت کهنه اش را به دست گرفت و از کلاس خارج شد
پشت بندش صدای آه نالان بچها بلند شد
صدای پچ پچ بچها را میتوانست بشنود که درمورد او غیبت میکردند
رومینا وسایلش را جمع کرد و پشت بند نازی بنا کرد به خارج شدن از کلاس
ولی
تام بروکن پسر به اصطلاح قلدر کلاس جلویش سبز شد
_خانم مثلا محترم،فکر نمیکنی زیادی سر کلاس دست بلند میکنی و پاچه خواری اویسون و میکنی؟؟
رومینا که آماده دعوا بود نفس عمیقی کشید و در چشم های پر روی بروکن زل زد
_دهن کثیفتو ببند و راهتو بکش کنار .بهتره بری با اون دهن بو گندوت مثل همیشه منت کشی دخترا رو بکنی تا توجه کنن بهت بچه ننه
از پشت بروکن دور زد تا از کلاس خارج شود که چیزی به سرش اصابت کرد
برگشت و بروکن را با نگاهی شیطانی دنبال کرد
همان لحظه خود را برای بزن بزنی جانانه آماده کرد
با ندای چه غلطی کردی به سمتش دوید که محکم به کمر کسی برخورد کرد
پسر مترویی جلوی رومینا ایستاده بود و سپرش شده بود
بروکن که جا خورده بود گفت
_اوهه، تو از کی مدافع این خرخون کوتوله شدی؟؟
_تو از کی با ضعیف تر از خودت در میوفتی؟؟
رومینا با جیغ اعتراض کرد
_هوی چی میگی من کجام ضعیفه.حداقل درست دفاع کن از آدم
کلاس درس با گل آویز شدن آنها به میدان جنگ تبدیل شد
با ورود ناظم مدرسه خانم کتیسون ، اوضاع تغییر کرد
✨✨✨
_آقای اوژنی کلاوس !از شما بعید بود همچین مداخله زیان باری..
هر سه در دفتر توبیخ موارد انظباطی نشسته بودند
اوژنی فقط سکوت کرده بود
_و شما خانم رومینا ساندرسون! تصور میکردم از اون بچهای افتخار آفرین باشی
_خانم محترم من همه چیز رو براتون توضیح دادم .دلیلی برای دفاع نمیبینم
_بله درسته . ولی تصور نکنین که قصر در رفتین !بهتره ساعت آخر بمونین و راهرو هارو تمیز کنین.تام بروکن تو بمون تو دفتر، شما دو نفر میتونین برین
در سکوت از راهرو ها گذر کردند و نزدیک کلاس شدند
اوژنی گفت
_قوی تر از اون چیزی هستی که فکرشو میکردم
و وارد کلاس شد
اینطور که مشخص بود این سال تحصیلی،
یک سال تحصیلی عادی نبود
🏛@Rominachanell
🏛@anotherlove
هدایت شده از رومینا !'
پارت چهارم
رومینا تقریبا از دست نازی فرار میکرد
چون دوست سمجش دنبال پاسخی قانع کننده بود
_هوی وایسا ببینم
رومینا سریع در راهروی کمد ها پیچید و خود را مشغول مرتب کردن کمدش کرد
_زود باش بگو ببینم کی انقدر از هم خوشتون اومد که همچین درخواستی ازت کرد؟؟
تو که گفتی نمیشناسیش
کی جوابگوعه؟؟
_نازی باور کن من خودمم نمیدونم اینجا چه خبره. الان در گیج ترین حالت زندگیم حبس شدم
اوه پوزش میخوام
بذارید اتفاقات رو از یکم عقب تر دنبال کنیم
از تکاپوی بچهای دبیرستان هارت بیل ،برای جشن سالگرد تاسیس مدرسه
از ساعت ناهار
پس از جریان توبیخ و دعوا ،کلاس به دو گروه تقسیم شده بود
گروه اول،بچهایی که رفقای تام بروکن بودند و نقشه انتقام میکشیدند
و گروه دوم،گروه کنجکاو و فضول که اکثریت شامل دختر ها ی کشته مرده حسود اوژنی میشدند
سر میز ناهار نوبتی کنار رومینا و نازی مینشستند و سوال های صد من ی غاز میپرسیدند
رومینا که کفرش بالا آمده بود با اشاره به نازی فهماند که نزدیک است مغذش آتش بگیرد
بعد از دک کردن بچهای کلاس نازی گفت
_وای رومینا حس میکنم تو سریالای ترکی دارم بازی میکنم .عجب شانسی داری بخدا ،.خدا نصیب کنه
رومینا نیم نگاهی به آن سوی سالن ناهار خوری انداخت
اوژنی در حالی که طبق معمول سرش با طرفدارانش گرم بود مشغول خوردن ناهار بود
_نازی! جریان این جشن سالگرد چیه؟بعد از خبر من و اوژنی رتبه دوم سر خط خبرا همین سالگرده
_وای انقدر مشتاق بودم که ته و توشو درآوردم،ی جشنه که هرسال برگزار میشه و مثل تو کتابای افسانه ای باید هرکسی ی همراه داشته باشه تا باهاش برقصه
نگاهی شیطانی به رومینا انداخت و ادامه داد
_تو ی بلا که از الان مشخصه همراهت کیه
رومینا با سلقمه ای ساکتش کرد و به غذا خوردنش ادامه داد
✨✨✨
جشن سالگرد هفته آینده بود ،ولی دانش آموزان از همان روز ،شروع به آماده کردن تجهیزات کردند
بعضی دنبال همراهشان بودند
بعضی با همراهشان به تزئینات کمک میکردند
آنها که عضو گروه های خوانندگی و تئاتر بودند گروهی تمرین میکردند..
رومینا ، ظرف ناهار به دست به درخت کهنسال وسط حیاط تکیه زده بود و به شلوغی های روبرویش نگاه میکرد
برای اینکه بتواند شایعات را بخواباند باید همراهی معقول پیدا میکرد
و در نظرش بهترین همراه .. دوست عزیز تر از جانش ،نازی بود
با خود فکر میکرد
_(بخدا که بهترین کار همینه ، دهن اینا ام بسته میشه .اونوقت میتونم سر بلند کنم تو مدرسه)
از جایش بلند شد تا دنبال دوست بازی گوشش بگردد
نازی سعی داشت ریسه های میز کیک را پاپیون بزند . البته آنطور که مشخص بود داشت همه ریسه هارا هدر میداد
_نازی من میخوام از فکر همراه خلاصت کنم.نگران نباش میتونی...
_هی دختر نگرانه چی؟. من همراه خودمو پیدا کردم.یادم رفت بهت بگم ببخشید.
_عا..ام..اونوقت میشه بگی کدوم احمقی دلش میخواد با دوست من بره مهمونی ؟؟
تام بروکن در حالی که ریسه هارا برای نازی میبرید از زیر میز خود نشان داد.
نازی با لبخندی که انگار همین حالا کل دنیا را برایش هدیه کرده اند جواب داد
_تام امروز بعد از ناهار از من خواست تا باهاش بیام مهمونی
رومینا شوکه، با چهره ای سوالی و با ابرو هایی درهم رفته دهان باز کرد به جواب
_عااا..
همان لحظه صدای سوت کشیدن میکروفون توجه همه را به خود جلب کرد
رومینا پشت سرش را نگاه کرد و اوژنی را دید که روی سکو ایستاده است و میکروفون را به دست گرفته
_سلام به همگی..ام ببخشید مزاحم اوقات پر مشغلتون میشم ولی باید از همین تریبون یچیزی رو اعلام میکردم
نگاه اوژنی در کل حیاط چرخید و روی رومینا قفل شد
به نشانه ی( روی صحبتم با توعه) به او نگاه میکرد
رومینا سریع اصل مطلب را گرفت و بی معطلی به سمت سکو دوید تا جلوی آبرو ریزی بعدی را بگیرد
ولی دیر شده بود
_فقط خواستم ی چیز و بپرسم
خانم رومینا ساندرسون با من به جشن سالگرد تاسیس مدرسه میای؟؟
رومینا لحظه ای از دویدن دست کشید و زل زد به چشم های اوژنی
لبخندی کوچک بر لبش نشست
به خود آمد و دید کل دبیرستان هارت بیل به او زل زده اند
خود را جمع و جور کرد و فریاد زد
_ بیا پایین بابا سرمون درد گرفت! فکر کردی من خیلی. خوشم میاد ازت؟
پس از گفتن این سخنان گوهر بار چرخید تا صحنه را با شکوه ترک کند که با سر بر روی زمین فرود آمد
حضار لحظه ای از خنده پاشیدند
دستی به کمکش امد و اورا بلند کرد
_ممنونم
برگشت و نگاه نگران و ناراحت اوژنی را دید
از ته قلب میخواست به او بگوید که ناراحت نباشد
ولی
چشم غره ای ترسناک کرد و از در ورودی ،وارد سالن مدرسه شد
🏛@Rominachanell
🏛@anotherlove
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی آنقدر دلتنگ میشوم که کنترل روح خسته ام سخت میشود و هربار تشنه تر از قبل محتاجم به یک بار دیدن تو؛
#معشوق_بی_نام
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی انقدر دلتنگت میشوم تا تو را میبینم شمیم عطرت را استشمام میکنم.. وجودت را احساس میکنم و لبخند کمرنگت را لمس..! میتوانم در چشمانت ساعت ها غرق شوم و در تلاطم موج های چشمت موج سواری کنم! ولی کافیست تا از این توهم ها به بیرون کشیده شوم تا دنیایم را در شوری اشکانم دست و پا بزنم.. و تو نیستی تا ***نین شهر های چشمانم را از طغیان رودخانه اشکانم نجات دهی..!
#معشوق_بی_نام
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که ترقوه ام از لمس زیاد قرمز میشود...مثل پرنده ای که درقفس تلاش میکند فرار کند منم تلاش میکنم تا از این دلتنگی دربیام خودم رو به میله های آهنی قفس میکوبم که شاید آنها بشکنند و من بتوانم تو را درآغوشم بگیر شاید آنقدر گمت کردم که نمی فهمم با این کار فقط خودم رو خسته و جسمم رو زخمی و روحم رو دلتنگ تر میکنم
#روزا
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی انقد دلتنگ میشوم که نفس هایم فشرده میشوند، قلبم خشکیده و ذهنم ته میکشد. نمیدانم این اولش است یا آخرش اما میدانم نباید انقدر سخت و فجیع میبود ، شاید دیدنت یکبار بود ولی درد کشیدنت هزاران مرتبه بیشتر.
#سَروین_اِبراهیم_زاده
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی انقدر دل تنگت میشم که دلم نمی خواد به این فکر کنم که تو یکی دیگه رو دوست داری و دوباره انتظار دیدنت رو بکشم
#معشوق_بی_نام
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی انقدر دلتنگت میشوم که قلبم تیر میکشد، چشمانم خیس میشوند، چشمانم دلتنگ دیدنت، قلبم دلتنگ وجودت و لبهایم دلتنگ لب هایت.. درد دارد، درد دارد..دلتنگتم هم نفس من..اوژنی..کجایی که تنها دلیل اشکهایم تویی..گم کرده ام کلمه عشق را..گم کرده ام..تورا گم کرده ام..
#معشوق_بی_نام