گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی انقدر دلتنگت میشوم که قلبم تیر میکشد، چشمانم خیس میشوند، چشمانم دلتنگ دیدنت، قلبم دلتنگ وجودت و لبهایم دلتنگ لب هایت.. درد دارد، درد دارد..دلتنگتم هم نفس من..اوژنی..کجایی که تنها دلیل اشکهایم تویی..گم کرده ام کلمه عشق را..گم کرده ام..تورا گم کرده ام..
#معشوق_بی_نام
ViguenViguen - Sogand [www.AppAhang.com].mp3
زمان:
حجم:
8.2M
هر شب در رهگذارم ....!
هدایت شده از رومینا !'
پارت پنجم
سر زنگ ادبیات ،اولین بار در عمرش بود که به درس توجهی نمیکرد
انگار از اتمسفر زمین پرت شده بود به یک کهکشان دیگر
به این فکر میکرد که چطور دلش آمده اینطور اوژنی را ترد کند
از روز قبل که در جمع کل مدرسه به اوژنی ناسزا گفته بود ،اوژنی یک کلمه هم با او حرف نزده بود
_خانم ساندرسون اگه مزاحم افکارتون نیستم لطفا مغذ پر بارتون رو دقایقی متوجه کلاس کنید
به خودش آمد و با سر عذر خواست
_برای کار گروهی باید در گروه های دو یا سه تایی تقسیم شید
لطفاً تا پنج دقیقه دیگه اسامی رو به من اعلام کنید
رومینا برگشت تا با نازی صحبت کند
ولی نازی سر جایش نبود
ته کلاس با تام بروکن صحبت میکرد
زیر لب گفت
_(این نازی دیگه شورشو درآورده..خودش متوجه نیست که من با این بروکن لعنتی مشکل دارم؟؟)
نازی با عشوه آخرین حرف هایش را زد و برگشت سر نیمکت خودشان
رومینا با اخم گفت
_مزاحم اوقات شریفت نمیشم.درمورد این پروژه باید بگم ایندفعه تو باید کارای پاور پوینت رو انجام بدی،من میگردم دنبال مطلب.و اینکه ارائه هم با خودته چون من نمیخوام جلو اوژنی ارائه بدم
_ببخشید رومی.ولی من رفتم تو گروه تام
میخوای گروهمون سه نفره باشه؟؟تام تو این کار خیلی..
_بازم بروکن آشغال؟؟نه ممنون من تنها کار میکنم
_ فکر نکنم بذارن تنها کار کنیا
_تو فعلا جامدادیتو جمع کن نازی خانوم.افتاده زمین
توجه نازی به زمین جلب شد ولی تا از جایش بلند شد تام بروکن از ته کلاس شیرجه زد تا جامدادی نازی را جمع کند
نازی با نگاهی دخترانه تشکر کرد و به کمکش رفت
رومینا با چهره ای که الان است بالا بیاورد نگاهش را برگرداند به تخته
معلم اتمام وقت را اعلام کرد
_خوب بچها وقت تمومه.اسم همگروهیاتونو بهم دادین و متوجه شدم که سه نفر بدون گروه موندن.رومینا و آدامز و اوژنی
رومینا تا اسم اوژنی را شنید شاخش درآمد
امکان نداشت اوژنی با آنهمه رفیق و کشته مرده، تک و تنها بماند.مگر اینکه خودش خواسته باشد
_شما سه نفر هم تو ی گروه هستین.سوالی هست؟؟
آدامز ، دانش آموزی که معمولا آب دماغش مشخص بود ، عینکش همیشه چرب بود و دندان های خرگوشی داشت لب به اعتراض باز کرد
_خانوم من نمیتونم با کسی کار کنم.فقط میتونم تکی کار کنم .چون نسبت به آدما یکم فوبیا دارم
_امیدوارم پروژه ات پر و پیمون باشه.پس رومینا و اوژنی همگروهی ان
دبیر که قیافه وحشت زده ی رومینا را دید گفت
_خانم ساندرسون! نکنه شما هم فوبیای آدمیزاد دارین؟؟
کل کلاس شروع کردند به خندیدن
رومینا که نمیتوانیت اعتراضی کند شرایط را پذیرفت
_نه خانم هالتر .مشکلی ندارم.
✨✨✨
ساعت ناهار، رومینا از ترس اینکه مجبور نباشد در مدرسه با وجود آنهمه جمعیت همراه اوژنی روی پروژه کار کند ،تصمیم گرفت او را به خانه دعوت کند
پس با قدم هایی مستحکم به سمت میز اکیپ آنها راه افتاد
کاغذی که در آن آدرس نوشته شده بود را روی میز جلوی اوژنی گذاشت و بی مقدمه و با لحنی سرد گفت
_از اونجایی که دم به دقیقه نمیتونی بیای خونمون، پس تمام مطالب رو درمورد موضوع جادو بنویس . جمعه ساعت چهار میبینمت
اوژنی با پوزخندی جذاب او را تماشا میکرد
رومینا درحالی که معذب بود برگشت و از میز دور شد و پشت سرش صدای ذوق زده ی هم میزی ها را میشنید
✨✨✨
_خوب پس گفتی هم تیمیت امروز قراره بیاد خونه درسته؟؟
رومینا با حالتی معذب رو به مادرش کرد
_آره مامان.اصلا نمیشناسمش . شانسی هم تیمی شدیم...
_اونوقت منم بالا سرم دوتا گوش دارم. بچم و نمیشناسم! هروقت دروغ میگی یا معذبی جوابای کوتاه و محکم میدی، صورتت آبی میشه و موهاتم بالا سرت بیشتر از قبل وز میشه... بالاخره که الان میبینمش
رومینا به نشانه اعتراض اخم کرد و لب به سخن باز کرد که همان لحظه زنگ به صدا درآمد
پشت در چهره اوژنی را شکلات به دست پشت در دید
اوژنی دستی تکان داد
_سلام رومینا خانم ببخش که بیشتر از شکلات از دستم بر نمیومد
_سلام خوش اومدی بیا تو
اوژنی وارد خانه کوچک و رنگارنگ خانواده ساندرسون شد
مادر رومینا از آشپزخانه خارج شد
_اوه سلام پسرم خوش اومدی.چرا زحمت کشیدی نیازی نبود تو خودت شیرینی!
_سلام خانم ساندرسون خوبین؟ همسرتون خوبن؟ ببخشید مزاحم میشم
_نه قند عسلم در این خونه همیشه به روی دوستاش بازه .البته جز نازی خیلی دوست دیگه ای نداشته
اوژنی نگاهی که انگار رومینا بچه ای بامزه است به او انداخت و گفت
_خوشحالم که جزو معدود دوست های رومینام
رومینا که ادامه این مکالمه را به نفع خود نمیدید در حالی که اوژنی را با دو دست به سمت پله ها هل میداد اضافه کرد
_مامان ما پروژمون خیلی سنگینه با اجازت مرخص میشیم
وارد اتاق شدند و رومینا در را بست
اتاق رومینا با ریسه های گیاه و کتاب غرق شده بود
_اتاقت خیلی قشنگه خانم سندرسون
رومینا لبخندی کیوتانه زد و جواب داد
_ممنون. فقط اینکه از مامانم حال بابامو پرسیدی.خواستم. بگم که اون فوت شده
هدایت شده از رومینا !'
_خیلی متاسفم. نمیدونستم.
_اشکال نداره .بیا بشین رو تخت منم میشینم رو صندلی تا تحقیقاتمون و شروع کنیم.مطلبتو آوردی ؟.
_آره آوردم فقط قبلش خواستم درمورد ی چیزی باهم صحبت کنیم
رومینا که گیر افتاده بود و راه فراری نداشت ناچار گوش داد
_خوب ببین رومینا.من نمیدونم چرا انقدر نسبت به من تنفر داری..من فقط..
_من ازت متنفر نیستم اصلا.فقط برای اینکه انقدر تو مدرسه تابلو نباشیم مجبورم اونجوری رفتار کنم
_پس میشه همراه من بشی واسه جشن ؟؟
_آره.
_پس چرا اون روز وسط جمع من و ضایع کردی؟
_ما آدما بعضی وقتا کارایی میکنیم که خودمونم نمیدونیم چرا
گوشی اوژنی زنگ میخورد
پشت خط تام بروکن بود
رومینا میتوانست از پشت خط کلمات نازی و بیمارستان را بشنود
مثل اینکه این پروژه قرار نبود هیچوقت به ثمر برسد
🏛@Rominachanell
🏛@anotherlove
Shervin HajipourShervin Hajipour - Bimeye Omr.mp3
زمان:
حجم:
8.1M
نرو مقصد دور ...
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی اینقدر دل تنگ میشوم که حس میکنم حتی دیدنت هم بر طرفش نمیکند . باید بغلت کنم تا دلتنگی ام بر طرف شود . ان هم برای مدتی طولانی . بغل کردنت باعث ارامشی دلپذیر و زیبا میشود که تا مدتی این دل را ارام میکند . ولی همیشه یک سوال در ذهنم باقیست . اگر روزی تا ابد دلتنگ بمانم چه؟ و میترسم هرچه زود تر ان روز برسد و نداشته باشمت:)
#معشوق_بی_نام
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که... گمان میکنی دلتنگ تو میشوم؟ اما نه! دلتنگ خود قبلیام میشوم. برای منی که عوض شد. برای آنکه بیاندازه دیگران را دوست میداشت. بیبهانه حالشان را خوب میکرد. سرشار از احساسات بود، سرشار از عشق... برای آنکه بهترین دوستشان بود!... گاهی آنقدر دلم تنگ میشود که، تصور میکنم هنوز همان منِ قبلی زنده است، گمان میکنم درون من نفس میکشد، گمان میکنم نمرده است!...:)
#معشوق_بی_نام
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که .... از نبودنمان كنارهم خودم را به آغوش ميكشم
Lady_amanita#
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که
.
.
دیر شده؟میگم بازم...گاهی آنقدر دلتنگ میشوم که اشکانم با خنده های از سره دردم ترکیب میشوند و به حالت جنون وار خود میرسم.
#معشوق_بی_نام