eitaa logo
𝑨𝒏𝒐𝒕𝒉𝒆𝒓 𝑳𝒐𝒗𝒆
749 دنبال‌کننده
394 عکس
299 ویدیو
24 فایل
@anotherlovee چنل محافظ ✨ نفس هایت شاعرانه ترین احساس ها را درون رگ هایم جاری می‌کند. من در کنارِ تو تمام معشوقه های افتاده روی پرد‌ه‌ی سینما را درونِ قلبم احساس می‌کنم.✨
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که . . گاهی اینقدر دل تنگ میشوم که حس میکنم حتی دیدنت هم بر طرفش نمیکند . باید بغلت کنم تا دلتنگی ام بر طرف شود . ان هم برای مدتی طولانی . بغل کردنت باعث ارامشی دلپذیر و زیبا میشود که تا مدتی این دل را ارام میکند . ولی همیشه یک سوال در ذهنم باقیست . اگر روزی تا ابد دلتنگ بمانم چه؟ و میترسم هرچه زود تر ان روز برسد و نداشته باشمت:)
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که . . گاهی آنقدر دلتنگت می‌شوم که... گمان می‌کنی دلتنگ تو می‌شوم؟ اما نه! دلتنگ خود قبلی‌ام می‌شوم. برای منی که عوض شد. برای آنکه بی‌اندازه دیگران را دوست می‌داشت. بی‌بهانه حالشان را خوب می‌کرد. سرشار از احساسات بود، سرشار از عشق... برای آنکه بهترین دوستشان بود!... گاهی آنقدر دلم تنگ می‌شود که، تصور می‌کنم هنوز همان منِ قبلی زنده است، گمان می‌کنم درون من نفس می‌کشد، گمان می‌کنم نمرده است!...:)
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که . . گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که .... از نبودنمان كنارهم خودم را به آغوش ميكشم Lady_amanita#
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که . . دیر شده؟میگم بازم...گاهی آنقدر دلتنگ میشوم که اشکانم با خنده های از سره دردم ترکیب میشوند و به حالت جنون وار خود میرسم.
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که . . گاهی انقد دلتنگ میشم ک ندایی کافیست تا غرقت شوم تو چه کردی که زنده و مرده بودنم برایم اهمیت نداشت تو چه کردی ک حاظر بودم همه چیزم را بدهم تا فقط نگاهی هر چند کوتاه در چشمان چون دریایت بیندازم تو چه کردی که از خود بیخود شدم ...
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم که . . گاهی انقدر دلتنگ میشوم که.... . . ضربان قلبم مانند باد میاید و میرود... انقدر که خون به سختی در رگ هایم جریان دارد... انقدری که حتی موسیقی هم این قلب و جسم را ارام نمیکند... انقدری که... انقدری که یکباره سیاهی چشمان مرا میبندد و مرا وادار به مرگ میکند! منی که از زره زره جانم برای رسیدن به تو... عاه... به یاداوری کلمات برایم سخت شده! کاش میتوانستم طور دیگری به تو ابراز علاقه کنم و دلتنگیم را ثابت کنم!
هدایت شده از  𝖵𝖺𝗀𝗎𝖾
گاهی آنقدر دلتنگ میشوم که بغض راه تنفسم را میبندد،صدای تپش های قلبم مانند ناقوسی در گوشم میپیچد و ضربان هایش یکی در میان استراحتی کوتاه به خود میدهند. مغزم خاطرات خوش را فرا میخواند و آنها را پوششی بر چشمهایم می‌کند، تا بر هر منظره‌ای پرده‌ای تار بیندازد. در نهایت دلتنگی تمام وجودم را پُر میکند و به هیچ احساسی اجازه ورود نمیدهد.
گاهی آنقدر دلتنگ میشوم که وجودم امان نمی‌دهد و صدایش آنقدر در گوشم می‌پیچد که کر میشوم و به جنون میرسم هیچ صدایی را نمیشنوم جز صدای تو هیچ تصویری را نمیبینم جز خنده ی تو هیچ لمسی را حس نمیکنم جز آغوش تو هیچ فکری به ذهنم نمیرسد جز فکر تو و به این می‌گویند عشق
شبتون بخیر
هدایت شده از رومینا !'
پارت ششم تقریبا از در ورودی شیرجه زدند داخل بیمارستان رومینا حتی از پذیرش نپرسید اتاق نازی کجاست تمام در های راهرو را باز میکرد به امید دیدن نازی اوژنی پشت سرش ایستاد تا با پذیرش صحبت کند _رومینا اتاق نازی 202عه .بنظرم... رومینا بدون توجه به ادامه حرف اوژنی به سمت اتاق دوید با شتاب در را باز کرد و تام بروکن را دید که مشغول کمپوت گذاشتن در دهان نازی بود بعد از لحظه ای مکث در آغوش نازی پرید _حالت خوبه؟؟صدمه که ندیدی؟؟چیشده نازی؟؟من که میدونستم این بروکن آشغال نمیتونه از تو مراقبت کنه نازی با لبخند گونه های اشکی رومینا را از خود جدا کرد _رومیناااااا من خوبم.جای نگرانی نیست اوژنی که نفس نفس زنان تازه به اتاق رسیده بود سلام کرد _اینجا چخبره؟؟ بروکن که تا آن لحظه ساکت بود گفت _چیزی نیست خداروشکر.دم مدرسه ،بعد از کلاسای تقویتی تصادف کرد ‌با ی موتوری. خداروشکر اون لحظه من بودم و تونستم بیارمش بیمارستان رومینا از خشم ترکید و رو به بروکن فریاد زد _عجب مرتیکه بی خاصیتی هستی..اونجا بودی و عین ماست نگاه کردی تا موتور بخوره بهش ؟؟ کاش تو میرفتی زیر موتور اوژنی بروکن را نجات داد و او را با خود به بیرون از اتاق برد _خوشحالم که سالمی نازی _ببخش منو که نگرانت کردم.. _این حرفا رو نزن که شبیه این فیلما میشه در باز شد و اوژنی رخ نمایان کرد _دخترا! از مدرسه زنگ زدن.فردا جشن تاسیس مدرسست و به ما نیاز دارن برای تزیینات رومینا گفت _نازی فردا همون روزیه که منتظرش بودی ! _خوب پامو ببین.شکسته .من نمیتونم بیام متاسفانه ،شانس که نیست..شصت پاس رومینا رو کرد به اوژنی _شما دوتا برین.ما نه الان میایم برای کمک.نه فردا میایم برای جشن.خوش بگذره من باید بمونم از نازی مراقبت کنم اوژنی جا خورد _یعنی چی.تو که پات نشکسته.. میتونی بیای! میشه تمام برنامه هامونو به هم نریزی؟؟ _میشه توهم فقط بری بیرون؟! ✨✨✨ شب جشن سالگرد بود در حالی که چند ساعت به شروع مراسم مانده بود ،رومینا در بیمارستان کنار تخت نازی خوابش برده بود نجوایی از عالم خواب بیرونش آورد _رومی! _جونم ؟چیزی میخوای؟درد داری؟؟ _نه جناییش نکن چیزی نشده... فقط ازت میخوام که بری _چرت نگو .توهم زدی؟؟ _رومی! الان جشن شروع شده. اوژنی به تو نیاز داره .لطفا، بخواطر من برو _من تورو ول نمیکنم برم تو ی جشن مسخره.اگه خودمم بخوام نمیتونم برم چون الان دیر شده.بقیه بچها از صبح تو آرایشگاه بودن.بعد من الان موهامم شونه نخورده از دیروز _درسته دیر میرسی ولی برو.دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه _گفتم که.نمیرم نازی _بخواطر من دل اوژنی رو‌ نشکون .برو رومینا از جا برخواست _من به مامانم زنگ میزنم تا بیاد و ازت مراقبت کنه.باشه؟؟ببخشید که ترکت میکنم نازی هرطوری هم که شده بود رومینا را راهی جشن کرد با آخرین سرعت ممکن به خانه رسید ، در کمال تعجب، زیبا ترین لباسی را که میشد پوشید را روی تخت دید لباسی صورتی با آستین های تور شده یاد داستان سیندلا افتاد به خواطر داشت که این لباس را پدرش برای تولد چهارده سالگی اش خریده بود برایش بزرگ بود و در تنش گریه میکرد مادرش لباس را در کمد گذاشته بود تا زمان مناسبش برسد ولی هرگز دلش نیامده بود بعد از مرگ پدرش حتی نگاهی به آن بیاندازد حال آن لباس به زیبا ترین شکل ممکن در تنش می‌درخشید با هر سختی ای که بود شروع کرد به حاضر شدن ✨✨✨ اوژنی با افسرده ترین چهره ی ممکن ،سر میز نشسته بود و به تام بروکن،که مدام مشغول خوردن بود نگاه میکرد _انگار نه انگار عشقت الان تو بیمارستانه و شب مورد علاقشو از دست داده!! _من و نمیشناسی؟!هروقت استرس دارم نمیتونم جلو شکمم و بگیرم. اوژنی چشم غره ای رفت و برای بار صد هزارم گوشی اش را چک کرد منتظر تماس یا پیامی از رومینا بود تا بگوید در راه است ولی خبری از هیچکدام نبود سالن غلغله ی جمعیت بود و داشت از صدا و نور غرق میشد توجه تام به انتهای سالن جلب شد جایی که مدیر مدرسه و دختر از خود راضی اش باهم پچ پچ میکردند و به اوژنی اشاره میکردند _داداش فکر کنم کارت ساختس! وای خدا دارن میان اینوری هی به تو اشاره میکنن اوژنی که متوجه نشده بود در چه موقعیتی است به وراجی های تام گوش نمیکرد و نگاهش روی گوشی اش بود مدیر مدرسه دستی بر شانه اوژنی گذاشت _آقای کلاوس ! همراه شما کجاست؟؟ _آقای مدیر همراه من هنوز نیومده و فکر میکنم قرار نیست هم بیاد _خوب دختر من هم همراه نداره.برای اینکه رقصنده کم نیاد بهتره شما دوتا امشب باهم باشین تام این حرف از دهانش پرید _آره جان عمت برای اینکه رقصنده کم نیارین دنبال اوژنی راه افتادین! _چیزی گفتین آقای بروکن؟؟ _نه نه ادامه بدید شما اوژنی که گیر افتاده بود آخرین تلاش هایش را برای نجات خود انجام داد _حالا که خوب فکر میکنم میبینم همراه من تو راهه ..برای همین من نمیتونم قبول کنم.. مدیر گوشتزد کرد