”تنها چیزی که لازم داشتیم تنها یه معجونِ جادویی و نشستن تو یه قطار و رفتن به مقصدِ زیباترین جای دنیاست شاید جایی درمیان نمایشنامه های شکسپیر در لابلای آوای رنگ هایِ پخش شده ونگوگ درمیان روحمان شاید هم جایی درمیان غزلواره های همان کتابخانه قدیمی. دیدن آدمهای جدید، و آشنایی با یه دنیای متفاوت. تنها چیزی که لازم داشتیم تنها و تنها همین بود.“
—تمامِ چیزهایی که میخواستم؛ ۵ آوریل ۲۰۲۲
دراز کش روی خاک های بی انتها و سکوت مطلقی که همه جا از اطرافت رو پر کرده
همون لحظه تو همون حالت نگاه کردن به ماه و ستاره های دورش که مثل ریسه آسمون رو تزیین کردن
دستی که به بالا میبری تا ستاره بزرگ رو به روی چشمات رو بگیری و بیاری پایین تا برای خودت نگه داری
از جات بلند میشی و میری جلوتر
تپه های کوتاه و بلند طی میکنی و تو دل صحرا ساحل پیدا میکنی
ساحلی با خاک خیس قهوه ای تیره و آبی که تا مچ پات رو خیس میکنه و جلوت به رقص در میاد و تورو محو خودش میکنه
انگار صحرا دست تو دست ماه شده و باهم تو رویای خودشون درحال رقصیدن هستن و هم رو به آغوش زندگی دعوت میکنن و کیه که بدش بیاد ساعت ها تو رویای خلوت و آرامش اون آغوش فرو بره و چه حس خوبی میشد اگه میتونستی یک همراه ببری تا علاوه بر ریسه های آسمون ، کهکشان زیبای خفته درون چشمان اون رو تماشا کنی و بپرستی
_تماشای آغوش صحرا و ماه
زمان:
حجم:
4.4M
اصلاً نمیدانستم موسیقی میتواند قفل وجود آدم را باز کند،
آدم را به جایی ببرد
که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد!
نمیدانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما بر جا میگذارد.
گویی اثرش را با خود به هر کجا میروید، میبرد.
- من پیش از تو
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
La vie sans les- instruments et les rues de Marseille et sa- beauté -classique est pour moi dépourvue d'esprit -et d'émotion🎻
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه دنج کافه رو انتخاب کردی و نشستی ، به حرکت دست های خودت موقع نوشتن خیره شدی که ناگهان سکوت دنیای خودت شکسته میشه و همهمه کافه توجه ات رو جلب میکنه، سرت رو بالا میاری و نور آفتاب از لای پرده پوستت رو نوازش میکنه.
همه چیز مثل سکانسی از یک فیلم درام شده،چهره آدمها ، حرکت دستاشون ، بوی قهوه ، صدای بهم خوردن قاشق به دیواره لیوان ، خنده هاشون.
و تو یادت میاد؛ اوه، بله اینجا بیرون از درگیری های توعه ، چیزی فراتر از دنیای ساکت و پیچیده ات و وقتی به چشم هاشون نگاه میکنی میتونی داستانی رو بخونی؛ داستان اونها ، دنیای اونها ، پیچیدگی اونها.
در میان خیاباهان های سنگفرش شده مارسی قدم میزد و به دلیل سرما دست هایش را داخل جیب کتش قرار داده بود هیاهوی جمعیت زیاد بود او عاشق ساز ها بود و شیفته پیانو ؛
پیانو برای اون حکم زندگی کردن رو داشت و آنقدر با سازهایش زندگی کرده بود که میتوانست آشفتگی و سر و صدای مردم را هم به سازی تبدیل کند که فقط خودش میتواند ان را بنوازد او معتقد بود هر سازی کوکی دارد و هر نوازنده ای نمیتواند ساز ان را کوک کند ... هر سازی خودش نوازندش رو انتخاب میکند و جز اون هیچکس نمیتواند کلاویه های پیانواش را لمس کند و نوازش وار آن را بنوازد .
اما عجیب بود ؛ در میان همچین هیاهویی او فقط صدای دخترکی که درگوشه ای از خیابان نشسته بود و ویالون میزد را میشنید تحسین وار بهش نگاه میکرد که چگونه دستانش چفت ساز شده اند و انقدر زیبا مینوازد طوری که گویی او هم در میان جمعیت آرامش خاص خودش را داشت ، هیچ جای تردیدی نبود ساز برای او ساخته شده بود از ابتدای خلقتش روح خود را درون روح ساز دمیده بود همانند پیانویی که خودش داشت .