#داستانک
#تلنگرانه
ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ✨👸
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ
ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟؟
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند
ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ :
ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند.
آن عالم امام موسی صدر بود
💐🌙🌻🌼🌻🌹🌺🌷🌺⚘
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#مسجد_آباد_محله_آباد
#ماه_رمضان_الکریم
❤️ @masjednaby
https://eitaa.com/joinchat/25559166Cec7e227166
#داستانک
#تلنگرانه
#ازدواج
🌼گره گشایی
✍شخصی به محضر مرحوم شیخ رجب علی خیاط رفت. و به او گفت من گرفتارم.زن ندارم.می خواهم ازدواج کنم.پول هم ندارم!شیخ گفت: برو شانزده دست غذا بخر و فقرا را اطعام کن،ان شاءلله مشکل تو حل خواهد شد. شخص به جناب شیخ گفت:اخر برای خرید این شانزده دست غذا هم پول ندارم!جناب شیخ گفت:برو قرض کن...
شخص پولی قرض کرد و شانزده دست غذا خرید و مشکلش حل شد. از شیخ سوال کرد دلیل اینکه شما گفتید شانزده دست غذا چه بود؟؟؟؟! زیرا به بعضی ها می گویید به نیت پنج تن پنج دست غذا بخر و به فقرا بده! فرق من با آن ها چیست؟
شیخ گفت برای کار تو از حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت زینب (س) هم کمک گرفتم.
📚کیمیای محبت ،ص48.
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#مسجد_آباد_محله_آباد
#ماه_رمضان_الکریم
❤️ @masjednaby
https://eitaa.com/joinchat/25559166Cec7e227166
#داستانک
#خاطرات_شهدا
🌸کرامات شهدا🌸
ابوریاض یکی از افسران عراقی میگه: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست، فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد، خیلی ناراحت شدم، رفتم سردخانه، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم، اونا رو چک کردم، دیدم درسته، رفتم جسدش رو ببینم، کفن رو کنار زدم، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده، اشتباه شده، این فرزند من نیست، افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده، هر چی گفتم باور نکردند، کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد، من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم، به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم، اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوان را توی کربلا دفن کنم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید، دلم را آتش زد، خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه آرمیده بود، او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم، سال ها از آن قضیه گذشت، بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است، اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد، به محض بازگشتند، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد، مو به تنم سیخ شد، پسرم گفت: منو یه جوان بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیرم کرد، با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم، حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم، اصرار کرد که راضی باشم، بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای، اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به...
🌺شهدا شرمنده ایم
📚منبع:
کتاب حکایت فرزندان فاطمه جلد 1 صفحه 54
#شهادت
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#مسجد_آباد_محله_آباد
❤️ @masjednaby
https://eitaa.com/joinchat/25559166Cec7e227166
#داستانک
#آموزشی #تربیتی #عروس_و_مادرشوهر
📙 داستان کوتاه سنگ و گنج
دامادی بعد از ماه عسل ،
به توصیه زنش نمازخوان شد .
مادر شوهر نیز ،
با دیدن صحنه نماز خواندن پسرش ،
و رفتنش به مسجد ، خیلی خوشحال شد
و با تبسم به عروسش گفت :
من سالهاست تلاش کردم
تا او را به واجباتش مقید کنم
ولی موفق نشدم .
و تو توانستی در عرض سی روز ،
پسرم را نمازخوان و مسجدی کنی .
خیلی ازت ممنونم دخترم
تو عروس خوش قدمی هستی
عروس خانم ، مادرشوهر را بوسید
و با لبخند گفت :
مادر جان !
داستان سنگ و گنج را شنیدهای ؟
مادر گفت : نه دخترم
عروس خانم گفت :
سنگ بزرگی ، در وسط راه بود
که رفت و آمد مردم را ، سد کرده بود ،
مردی تصمیم گرفت تا آن را بشکند
و از سر راه بردارد .
با پتکی سنگین ، نود و نه ضربه ،
به پیکر سنگ وارد نمود و خسته شد .
کمی نشست تا استراحت کند
مردی که از دور شاهد این کار بود ،
نزد او آمد و گفت :
تو خسته شدی ، بگذار من کمکت کنم .
آن مرد ، تنها با زدن یک ضربه ،
موفق شد سنگ بزرگ را بشکند .
هر دو خوشحال شدند اما ناگهان ،
چیزی که انتظارش را نداشتند
توجه هر دو را جلب کرد .
سکه و طلای زیادی زیر سنگ بود .
مرد دوم که یک ضربه زده بود ؛ گفت :
من سنگ را شکستم و طلا را پیدا کردم ،
پس مال من است .
مرد اول گفت : چه میگویی ؟!
من بودم که تصمیم گرفتم این سنگ را ،
از سر راه بردارم و نود و نه ضربه به آن زدم
دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی !
مشاجره بالا گرفت
و بالاخره دعوای خود را نزد قاضی بردند
و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ،
قاضی گفت : نود و نه جزء آن طلا ،
متعلق به مرد اول است ،
و تو که یک ضربه زدی ،
فقط یک جزء آن ، از آن توست .
اگر او ، نود و نه ضربه را نمی زد ،
ضربه آخر تو نمیتوانست
به تنهایی سنگ را بشکند .
و تو مادر جان ،
سی سال در گوش فرزندت خواندی
که نماز بخواند ، مسجد برود
و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم .
✍ چه عروس خوش بیان و خوبی ،
که نگذاشت غرور مادر بشکند
و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد
و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم ،
نگفت تو نتوانستی و من توانستم
بدین گونه مادر نیز خوشحال شد
که تلاشش بی ثمر نبوده است .
*گاهی وقتها فقط کافیه زاویه ی دیمان را تغییر بدهیم*
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#مسجد_آباد_محله_آباد
❤️ @masjednaby
✅ داستان کوتاه
🌷 نادانترین یا بهترین؟
شعبی می گوید:
هنگـامی که نوجوان بودم، روزی از میـدان کوفه عبور می کردم. ناگهـان علی (ع) را دیـدم که در میـان دو کیسه طلا و نقره ایستاده و مردم را با تازیانه از کیسه ها دور می کرد. آن گـاه همه آن طلا و نقره را میان مردم تقسـیم نمود، طوري که چیزي از آن همه پول باقی نمانـد و چیزي از آن را به خانه خود نبرد.
من نزد پدرم آمدم و گفتم: من امروز شخصی را دیدم که یا بهترین انسان است و یا نادان ترین انسان. پدرم پرسید: چه کسی را دیدي؟
گفتم: علی (ع) را دیـدم که طلا و نقره را میـان مردم به گونه اي تقسـیم کرد که چیزي براي خودش باقی نماند و با دست خالی به خانه برگشت.
پدرم گریست و گفت: فرزندم! بلکه بهترین انسان ها را دیده اي که بیت المال را به طور مساوي بین مردم تقسیم کرده و سهم خودش را نیز به مردم داده است.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 80
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#داستانک #اخلاقی
❤️ @masjednaby
#داستانک
کلمهای سه حرفی که از همه چیز برتر است.🤔
توی یک جمع، نشسته بودم. طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم.
خواندم سه عمودی.
یکی گفت بلند بگو!!!
گفتم یک کلمه سه حرفیه، از همه چیز برتر است.
حاجی گفت: پول 💵
تازه عروس مجلس گفت: عشق ❤️
شوهرش گفت: یار 😍
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 💶💰💸
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر است.
اون که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت ⏳
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید!
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم، شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف ❄️
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور 💫
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: 😔😢
*خدا*
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#مسجد_آباد_محله_آباد
❤️ @masjednaby
#داستانک
#آگاه_باشیم !!!
در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی 25 تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
*دشمن از دشمنی مسلمانان نفع می بَرَد ، لطفا مراقب حرفهایمان باشیم*
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#مسجد_آباد_محله_آباد
❤️ @masjednaby
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو
#داستانک
هیچوقت آب ازسر نمیگذره
توهرحالتی از ائمه علیهم السلام رو برنگردونیم...
به کلام : حاج آقا دارستانی
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#مسجد_آباد_محله_آباد
#اهلبیت
❤️ @masjednaby
🌷 داستان کوتاه
✅ عبادت بدون #تقوا
در محضر امام صادق (ع) بودیم که سخن از چگونگی اعمال به میان آمد. من گفتم: عمل من چه اندازه اندك است!
امام صادق (ع) فرمود: ای مفضّل آرام باش و استغفار کن و این را بدان که عمل اندك همراه با #تقوا بهتر از عمل بسیار بدون #تقوا است.
از امام پرسیدم: عمل بسیار بدون #تقوا یعنی چه؟
امام فرمود: مثل کسی که مردم را اطعام می کند و به همسایگانش مهربانی می کند و درِ خانه اش به روي مردم باز است، ولی در عین حال اگر عمل #حرامی پیش آید، انجام می دهد. این است عمل بدون #تقوا .
اما شخص دیگري نیز هست که مستحباتی مثل غذا دادن، مهربانی به همسایه و غیره را ندارد، ولی اگر عمل #حرامی برایش اتفاق افتد، ترک می کند.
شخص دوم بهتر از اولی است.
📚 الکافي , جلد۲ , صفحه۷۶
#مسجد_مس_سر_دلیجان
#داستانک #اخلاقی #تربیتی
❤️ @masjednaby
#داستانک
بهلول و قبرستان
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🔸️مسجد مسرشهرستاندلیجان🔸️