⚫️ بر خواندن زیارت عاشورا مداومت کنید. لذا آنان که به خواندنزیارت عاشورا استمرار دارند، اثر خواندن این دعا را دیده و میبینند. زیارت عاشورا یادآور مصائبی است که بر اهلبیت علیهمالسلام گذشته و هر کس به واسطه اینزیارت به اهلبیت علیهمالسلام توسل کند، مأجور است و انشاءاللّه گرهکارهایش باز خواهد شد...
آیةاللّهالعظمی میرزا جواد تبریزی قدسسره
@ansar_velayat_313
فرزند مرحوم حاج #شیخ_عبّاس_قمی (ره) می گوید:
یک روز صبح پدرم برخاست و شروع به گریه کردن نمود!
از او پرسیدم: چرا اشک می ریزید؟!
فرمود: برای این که دیشب #نماز_شب نخواندم!
گفتم: پدر جان!
نماز شب که مستحب است و واجب نیست، شما که ترک واجب نکرده اید و حرامی به جا نیاورده اید، چرا این طور نگرانید؟
فرمود:
فرزندم! نگرانی من از این است که من چه کرده ام که باید توفیق نماز شب خواندن از من سلب شود؟!
🕋 @ansar_velayat_313
🌹 دعا براي يك بار در عمر 🌹
روايت شده از حضرت محمد(ص)
هركس اين دعا را در هر وقت که بخواند گويا:
360 حج ادا نموده
360 قرآن ختم كرده
360 غلام آزاد نموده
360 دينار صدقه داده
در همان حال حضرت جبرائیل(ع) نیز خطاب به حضرت محمد(ص) فرمودند: يارسول الله:
هربنده ای از بندگان خدا اين دعارا بخواند
«اگر چه يك بار در عمر» خداوند به عظمت و حرمت و جلال خود قسم خورده که برای او هفت چيز ضامن ميشوم:
1-از او فقر و تنگ دستی رفع ميشود
2-از سوال منكر و نكير در امان ميماند
3- او را به سهولت از پل صراط عبور ميدهم
4-اورا از مرگ ناگهانی محفاظت ميكنم
5- داخل شدن در جهنم را برای او حرام ميكنم
6-از تنگی قبر او را حفاظت ميكنم
7- از خشم وغَضَبْ پادشاه ظالم او را امان ميدارم؛
و اين است دعا:
بسمِاللّٰهِ الْرَّحمٰنِالْرَّحیم
لا اله إلا اللهُ الجليلُ الجبّار
لا اله إلا اللهُ الواحدُ القهّار
لا اله إلا اللهُ الكريمُ الستّار
لا اله إلا الله الكبيرُ المُتَعالْ
لا اله إلا الله وَحْدَهُ لا شريكَ لهُ إلَهاً واحداً، ربَّاً و شاهداً، اَحَداً و صمداً و نحنُ لهُ مُسْلِمونْ
لا اله إلا اللهُ وحدهُ لا شريك لهُ إلهاً واحداً ربَّا و شاهداً احداً و صمداً و نحنُ لهُ عابدونْ
لا اله إلا اللهُ وحدهُ لا شريكَ لهُ إلهاً واحداً ربَّاً و شاهداً احداً و صمداً و نحنُ لهُ قانِتونْ
لا اله إلا الله وحدهُ لا شريك لهُ إلهاً واحداً ربَّا و شاهداً احداً و صمداً و نحن له صابرونْ
لا اله إلا اللهُ مُحَّمدٌ رسولُ الله
اللهُمَ إليكَ فَوَّضْتُ أمريْ و عليكَ تَوَكَلتُ يا أرحمَ الراحمينْ
«صدق الله و صدق رسول الله الكريم»
این پیام رو در حد توانت منتشركن ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه 🙏🏻
@ansar_velayat_313
دوستان سلام
رمان جذاب و خواندنی #عاشقانه_های_لیلی برای ارائه انتخاب شد. لطفا لینک زیر رو پخش کنید و از دوستانتون بخواید که عضو کانال مابشن☺️
ممنون از همگی🙏🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAEFT07vTrN-UYW8D1g
رمانهای عاشقانهی مذهبی 😍☝️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_اول
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مقدمه:
در این شهر پر از آشوب دلم پیش کسی گیر است
که پابندم شود وقتی بداند عاشقش هستم
در دنیایی که پر از بی رحمی هاست چقدر دلنشین است دوست داشتن کسی که بوی خدا می دهد. دوست داشتنی از جنس پر پرواز پرنده ای که مقصدش خداست..
همان قدر نرم و نازک..
و همان قدر شکننده..
به نام تو آغاز می کنم که نامت آرامش دل هاست
با آرامش موزاییک های خیابان را طی می کرد و به محل قرارشان نزدیک تر می شد.
دلش گرفته بود اما لبخند بر لب داشت. لبخندی که انس عجیبی با لب هایش داشت. در شیشه ای را هل داد و وارد فضای گرم کافه تریا شد. بوی عطر و دود و قهوه ترکیب قشنگی شده بود. طندلی کوچک همیشگی اش را اختیار کرد و نشست.
دیر کرده بود. هی به ساعتش نگاه می کرد و با نوککفشش روی زمین ضربه می زد.
بالاخره رسید و با قدم های تند سمت او آمد. با خنده همان طور که آدامسش را در دهنش جا به جا می کرد گفت: سلام خانم خانما چطور مطوری؟
_ علیک سلام کجایی معلوم هست؟ این جا کجاست من و آوردی به نظرت جای من این جاست؟
مقنعه اش را عقب تر داد و گفت: اوه گیر نده تروخدا یک امروز رو امل بازی در نیار لیلی.
_ شهرزاد؟
از لحن تذکرانه اش جا خورد و گفت: خیلخب بابا عصبی. آوردمت این جا که دیگه سرت از کتابخونه و دانشگاه بیرون بیاد.
_ زود حرفت و بزن کلاس دارم.
_ اوه حالا یکم دیر برسی چی میشه؟
با جدیت چادرش را به دست گرفت و گفت: من مثل تو بیخیال نیستم کلاسم برام مهم تره.
سپس برخواست و به سرعت از کافه خارج شد. شهرزاد به دنبالش دوید و صدایش زد.
_ لیلی؟ لیلی صبر کن.
لیلی برگشت سمت او و با عصبانیت گفت: هزار بار گفتم اسمم و تو خیابون جار نزن.
_ چت شده تو امروز؟ مرتضی چیزی گفته؟
_میشه بس کنی شهرزاد؟ من اصلا با اون حرف می زنم که بخواد ناراحتم کنه؟
_ بهتر بابا اون پسره اصلا لیاقت تو رو نداره.
لیلی آرام شد و دلش بی هوا برایش تنگ شد. چادرش را بالا کشید و گقت: شهرزاد چی می خواستی بگی؟
_ دیروز مرتضی رو دیدم با یک دختره داشت حرف می زد. سال بالایی بود جلو دانشگاه گل می گفتن و گل می شنیدن.
— خب که چی؟ به من چه؟
_ دختره رو می شناسم عمرا اگه به خاطر خودش رفته باشه جلو. چشمش دنبال پول مرتضی است.
_ خب اینا رو چرا به من میگی؟
_ خواستم بدونی اون آقا مرتضی که برای شما نامه فدایت شوم می نویسه چشم و گوشش جای دیگه می جنبه. هه خیر سرش بچه هیئتیه.
لیلی بی تفاوت تر از همیشه گفت: برای من هیچی مهم نیست شهرزاد. خدافظ.
وقتی لیلی دور شد، شهرزاد پایش را روی زمین کوبید و گفت: اه این دفعه هم نشد.
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_دوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با نشستن در تاکسی احساس آرامش کرد. چقدر از دست این ندونم کاری های شهرزاد حرصش می گرفت.
با یک نامه و چند نگاه الکی که نمی شود عاشق شد!
مگر چند بار با مرتضی حرف زده بود که شهرزاد این گونه بر علیه او حرف می زد؟ دختری مانند او که از مال دنیا هیچ چیز کم نداشت چرا دنبال پسر مردم راه می افتاد و خبرش را به این و آن می داد.
مگر آبروی مردم آب جوب ایت که مضحکه این و آن شود؟
با صدای راننده که می گفت"کجا میری آبجی؟" به خودش امد و گفت: خیابون...
تا مقصد دیگر به هیچچیز فکر نکرد. فعلا امتحان زبان تخصصی اش از هر چیزی مهم تر بود. درسی که شب و روز زیر پتو یا در کتاب خانه برای سطر به سطرش زحمت کشیده بود تا یاد بگیرد.
درسی که شاید برای مرتضی خیلی آسان می بود چون او...
لیلی به خود نهیب زد: اه بسه هی مرتضی مرتضی نکن لیلی. هر چی که مربوط به اونه رو دور بنداز نذار تمرکزت رو ازت بگیره.
به کلاس رسید و ردیف جلو نشست. استاد هم از راه رسید و برگه های امتحان را پخش کرد. از قیافه تمام دانشجو ها مشخص بود که استرس در وجودشان کمین کرده است.
مرتضی لحظات آخر رسید و دو ردیف عقب تر از لیلی نشست. او حتی لیلی را از پشت می شناخت. دستبند عقیق یا حسینش همیشه در دست راستش خود نمایی می کرد. مرتضی چشمانش را بست و با یک بسم الله شروع کرد به جواب دادن سوال ها.
اما هر از گاهی که چشمش به نام یا حسین روی دستبند می افتاد تمرکزش را از دست می داد و دلش می لرزید.
" تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کشی باش که در بند حسین است"
بالاخره امتحان تمام شد و دانشجو ها بعد از یک امتحان سخت برگه ها را تحویل دادند. لیلی مثل همیشه سرش را پایین انداخت و بدون این که کسی را نگاه کند از کلاس خارج شد.
مرتضی نیز برگه اش را تحویل داد و به دنیال لیلی دوید اما دوستش سد راه او شد و گفت: کجا اقا مرتضی؟ عجله داری!
با نگاهش لیلی را دنبال کرد و گفت: باید برم امیر عباس.
_ پدر عشق بسوزه.
مرتضی اخم هایش را در هم کرد و گفت: چرا چرت می گی؟ عشق چیه؟
_ همین که تو رو از خود بی خود کرذه دیگه. شاعر می گه عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
_ هوس چیه؟ برو کنار.
_ مرتضی بس کن به خودت بیا. با یک نگاه که آدم عاشق نمیشه.
مرتضی عصبی شد و گفت: برادر من عشقی در کار نیست اجازه بده برم کار دارم.
امیر عباس کنار رفت و مرتضی به دنبال لیلی دوید اما هر چه گشت او را پیدا نکرد.
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
محمد_حسین_پویانفر_عشق_یعنی_به_تو.mp3
3.51M
عشق یعنی به رسیدن....
@ansar_velayat_313