🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_اول
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مقدمه:
در این شهر پر از آشوب دلم پیش کسی گیر است
که پابندم شود وقتی بداند عاشقش هستم
در دنیایی که پر از بی رحمی هاست چقدر دلنشین است دوست داشتن کسی که بوی خدا می دهد. دوست داشتنی از جنس پر پرواز پرنده ای که مقصدش خداست..
همان قدر نرم و نازک..
و همان قدر شکننده..
به نام تو آغاز می کنم که نامت آرامش دل هاست
با آرامش موزاییک های خیابان را طی می کرد و به محل قرارشان نزدیک تر می شد.
دلش گرفته بود اما لبخند بر لب داشت. لبخندی که انس عجیبی با لب هایش داشت. در شیشه ای را هل داد و وارد فضای گرم کافه تریا شد. بوی عطر و دود و قهوه ترکیب قشنگی شده بود. طندلی کوچک همیشگی اش را اختیار کرد و نشست.
دیر کرده بود. هی به ساعتش نگاه می کرد و با نوککفشش روی زمین ضربه می زد.
بالاخره رسید و با قدم های تند سمت او آمد. با خنده همان طور که آدامسش را در دهنش جا به جا می کرد گفت: سلام خانم خانما چطور مطوری؟
_ علیک سلام کجایی معلوم هست؟ این جا کجاست من و آوردی به نظرت جای من این جاست؟
مقنعه اش را عقب تر داد و گفت: اوه گیر نده تروخدا یک امروز رو امل بازی در نیار لیلی.
_ شهرزاد؟
از لحن تذکرانه اش جا خورد و گفت: خیلخب بابا عصبی. آوردمت این جا که دیگه سرت از کتابخونه و دانشگاه بیرون بیاد.
_ زود حرفت و بزن کلاس دارم.
_ اوه حالا یکم دیر برسی چی میشه؟
با جدیت چادرش را به دست گرفت و گفت: من مثل تو بیخیال نیستم کلاسم برام مهم تره.
سپس برخواست و به سرعت از کافه خارج شد. شهرزاد به دنبالش دوید و صدایش زد.
_ لیلی؟ لیلی صبر کن.
لیلی برگشت سمت او و با عصبانیت گفت: هزار بار گفتم اسمم و تو خیابون جار نزن.
_ چت شده تو امروز؟ مرتضی چیزی گفته؟
_میشه بس کنی شهرزاد؟ من اصلا با اون حرف می زنم که بخواد ناراحتم کنه؟
_ بهتر بابا اون پسره اصلا لیاقت تو رو نداره.
لیلی آرام شد و دلش بی هوا برایش تنگ شد. چادرش را بالا کشید و گقت: شهرزاد چی می خواستی بگی؟
_ دیروز مرتضی رو دیدم با یک دختره داشت حرف می زد. سال بالایی بود جلو دانشگاه گل می گفتن و گل می شنیدن.
— خب که چی؟ به من چه؟
_ دختره رو می شناسم عمرا اگه به خاطر خودش رفته باشه جلو. چشمش دنبال پول مرتضی است.
_ خب اینا رو چرا به من میگی؟
_ خواستم بدونی اون آقا مرتضی که برای شما نامه فدایت شوم می نویسه چشم و گوشش جای دیگه می جنبه. هه خیر سرش بچه هیئتیه.
لیلی بی تفاوت تر از همیشه گفت: برای من هیچی مهم نیست شهرزاد. خدافظ.
وقتی لیلی دور شد، شهرزاد پایش را روی زمین کوبید و گفت: اه این دفعه هم نشد.
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_دوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با نشستن در تاکسی احساس آرامش کرد. چقدر از دست این ندونم کاری های شهرزاد حرصش می گرفت.
با یک نامه و چند نگاه الکی که نمی شود عاشق شد!
مگر چند بار با مرتضی حرف زده بود که شهرزاد این گونه بر علیه او حرف می زد؟ دختری مانند او که از مال دنیا هیچ چیز کم نداشت چرا دنبال پسر مردم راه می افتاد و خبرش را به این و آن می داد.
مگر آبروی مردم آب جوب ایت که مضحکه این و آن شود؟
با صدای راننده که می گفت"کجا میری آبجی؟" به خودش امد و گفت: خیابون...
تا مقصد دیگر به هیچچیز فکر نکرد. فعلا امتحان زبان تخصصی اش از هر چیزی مهم تر بود. درسی که شب و روز زیر پتو یا در کتاب خانه برای سطر به سطرش زحمت کشیده بود تا یاد بگیرد.
درسی که شاید برای مرتضی خیلی آسان می بود چون او...
لیلی به خود نهیب زد: اه بسه هی مرتضی مرتضی نکن لیلی. هر چی که مربوط به اونه رو دور بنداز نذار تمرکزت رو ازت بگیره.
به کلاس رسید و ردیف جلو نشست. استاد هم از راه رسید و برگه های امتحان را پخش کرد. از قیافه تمام دانشجو ها مشخص بود که استرس در وجودشان کمین کرده است.
مرتضی لحظات آخر رسید و دو ردیف عقب تر از لیلی نشست. او حتی لیلی را از پشت می شناخت. دستبند عقیق یا حسینش همیشه در دست راستش خود نمایی می کرد. مرتضی چشمانش را بست و با یک بسم الله شروع کرد به جواب دادن سوال ها.
اما هر از گاهی که چشمش به نام یا حسین روی دستبند می افتاد تمرکزش را از دست می داد و دلش می لرزید.
" تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کشی باش که در بند حسین است"
بالاخره امتحان تمام شد و دانشجو ها بعد از یک امتحان سخت برگه ها را تحویل دادند. لیلی مثل همیشه سرش را پایین انداخت و بدون این که کسی را نگاه کند از کلاس خارج شد.
مرتضی نیز برگه اش را تحویل داد و به دنیال لیلی دوید اما دوستش سد راه او شد و گفت: کجا اقا مرتضی؟ عجله داری!
با نگاهش لیلی را دنبال کرد و گفت: باید برم امیر عباس.
_ پدر عشق بسوزه.
مرتضی اخم هایش را در هم کرد و گفت: چرا چرت می گی؟ عشق چیه؟
_ همین که تو رو از خود بی خود کرذه دیگه. شاعر می گه عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
_ هوس چیه؟ برو کنار.
_ مرتضی بس کن به خودت بیا. با یک نگاه که آدم عاشق نمیشه.
مرتضی عصبی شد و گفت: برادر من عشقی در کار نیست اجازه بده برم کار دارم.
امیر عباس کنار رفت و مرتضی به دنبال لیلی دوید اما هر چه گشت او را پیدا نکرد.
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
محمد_حسین_پویانفر_عشق_یعنی_به_تو.mp3
3.51M
عشق یعنی به رسیدن....
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_سوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پایش را به زمین کوبید و با حرص کیفش را روی شانه اش جا به جا کرد.
_ چی شد نرسیدی بهش؟
با قرار گرفتن دست امیر عباس روی شانه هایش، برگشت و با عصبانیت گفت: تقصیر توئه امیر ای بابا.
_ چته مرتضی چرا انقدر عصبی شدی این روزا؟ تو که این جوری نبودی پسر.
_ نمی دونم اعصابم خورده. هر دفعه که میام بهش یه چیزی بگم قسمت نمیشه انگار.
_ چی می خوای بگی؟
مرتضی سری تکان داد و کلافه گفت: نمیدونم..
امیر عباس او را با دست هدایت کرد و گفت: بیا بریم یه چیزی بخوریم هم آروم شی هم بفهمی با خودت چند چندی.
لیلی بعد از دانشگاه قرار بود به خانه خاله اش برود. با اتوبوس خودش را به آن جا رساند. خسته و کوفته خودش را روی مبل پهن کرد و گفت: وای چقدر گرمه.
مادرش که در حال پاک کردن سبزی های پشت پا بود گفت: مگه مجبوری با اتوبوس بیای دختر؟
_ خب فکر نمی کردم این همه خسته شم تازه کلی آب بدنم کم شده.
مرضیه، دختر خاله لیلی از اتاقش با یک دفتر و خودکار بیرون آمد و گفت: ای بابا چقدر غر می زنی تو دختر! چند قطره عرق ریخته کلمون و خورد.
خاله لیلی با یک لیوان شربت خنک از آشپزخانه بیرون امد و گفت: مرضیه کم حرف برن لیلی خسته است. می خوای برو استراحت کن خاله.
لیلی لیوان شربت را از خاله اش گرفت و گفت: نه خاله جون ممنون فقط تشنه ام همین. خب بسلامتی آقا نادر امشب میرن دیگه؟
_ آره خاله جون. اصلا دل تو دلم نیست باور کن.
_ خاله سفر قندهار که نمیرن. کربلا اتفاقا جای خوبیه بسپارینشون به خود آقا هواشونو دارن. درضمن گفته باشم بعد آقا نادر ان شالله نوبت منه.
مرضیه به مشت به بازوی لیلی کوبید و گفت: غلط کردی منم باید ببری.
_ دختر خوب می خوام کاروانی با دانشگاه برم.
مادرش با عجز گفت: وای نه لیلی اصلا فکرشم نکن.
_ عهچرا مامان؟
_ همون بابات اون دفعه رفت بسه تو دیگه بیخیالش شو. همین یه بچه رو دارما حالا می خواد بره ما رو دق بده.
لیلی روی مبل نشست و شربتش را سر کشید. با خنده دور لبش را پاک کرد و گفت: مادر من قربونت بشم باور کن چیزیم نمیشه بعدشم مگه شما دوست نداری دخترت به آرزوهاش برسه؟
_ چرا ولی..
فاطمه خانم(خاله لیلی) گفت: خب پس ولی نداره بزار بره تو جوونی لذت ببره بخدا حیفه.
مرضیه رو کرد به لیلی و گفت: بیا مهمونات و بنویس.
لیلی تعجب کرد و گفت: کدوم مهمونا؟
_ عه خب واسه عروسیم دیگه.
_ عزیزم عروسی تو دوماه دیگه است اونوقت از الان؟ بعدشم من کسی رو ندارم.
مرضیه با اوقات تلخی گفت: عه لیلی لوس نشو تروخدا من رو شهرزاد حساب کردم مجلسم و گرم کنه.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_چهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام شهرزاد باعث شد که لیلی ناخودآگاه به یاد. مرتضی بیفتد. حرف های امروز شهرزاد با این که برای لیلی مهم نبود اما یک چیزی ته دلش به او چنگ می زد.
_ حالا بهت خبر میدم.
ظهر موقع ناهار آقا نادر آمد و دور هم آش رشته خوشمزه را خوردند. بعد از آن چند کاسه هم به در و همسایه ها دادند. تا شب لیلی و مرضیه کلی حرف زدند و شلوغ بازی کردند.
لیلی همین یک دانه خاله را داشت که برایش خیلی عزیز بود. او همیشه به مادر بزرگش بخاطر نیاوردن بچه زیاد غر می زد. مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریش شمالی بودند و لیلی دوماه یک بار آن ها را می دید اما با تلفن همیشه با آن ها در ارتباط بود.
شب بعد از بدرقه آقا نادر، فاطمه خانم خیلی اصرار کرد که شب را در منزل آن ها بخوابند.
پدر لیلی که پزشک بود آن شب شیفت داشت و به همسرش گفت که می تواند آن شب را در خانه خواهرش بماند.
لیلی که خیلی ذوق زده شده بود شب در اتاق مرضیه ماند. مرضیه از شوهر و خانواده شوهرش حرف می زد و لیلی او را تایید می کرد. حرف هایشان که به لباس عروس و مجلس عروسی رسید، لیلی با ذوق چند ایده به مرضیه داد و او هم از ایده ها استقبال کرد. نیمه های شب بود که مرضیه از خستگی خوابش برد ولی لیلی هر کار کرد چشمانش روی هم نرفت.
مشغول بالا و پایین کردن برنامه های موبایلش بود که پیامکی از طرف شهرزاد دریافت کرد.
"شنیدم امروز مجنون دنبال لیلی دویده ولی بهش نرسیده. تو حرفای منو جدی نگرفتی نه؟ حالا دفعه بعد بهت ثابت میشه که این اقا مراضی اونی نیست که فکرش و می کنی. "
نمی دانست شهرزاد چرا آن قدر روی این موضوع مسر است که شخصیت مرتضی را بد جلوه دهد. لیلی با پیامک کوتاهی جواب شهرزاد را این گونه داد.
"شهرزاد لطفا تمومش کن مرتضی برای من فقط یک همکلاسیه همین"
تا نماز صبح خواب به چشمانش نیامد. اذان را که دادند، مرضیه را بیدار کرد و با هم قامت بستند. بعد نماز چشمانش گرم شد و خوابید.
با افتادن نور روی صورتش از خواب پرید.
_ مرضی بکش اون پرده رو دختر.
_ پاشو لیلی ای بابا ظهر شد.
نگاهش به ساعت دیواری افتاد که ساعت هشت صبح را نشان می داد. بالش کوچکی که کنار دستش بود را بهه سمت مرضیه پرتاب کرد و گفت: مزاحم ساعت هشته. من خوابم میاد.
_ تنبل خانم اصلا من رفتم نیمرو مامان جونم و بخورم.
لیلی با آوردن نام نیمرو از جایش پرید و دوید تا با مرضیه با هم سر میز رسیدند. بعد از خنده و مسخره بازی، صبحانه خوشمزه آن روز را خوردند.
_ خب دخترا برنامه امروزتون چیه؟
مرضیه گفت؛ پنجشنبه است من که کاری ندارم.
لیلی گفت: منم همین طور.
_خب پس آماده شین میریم خرید بعدشم ناهار مهمون من.
لیلی، روی مادرش را بوسید و گفت: الهی من قربونت بشم مامان گلم. چشم.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_پنجم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از یک روز عالی با انرژی فراوان همه به خانه هایشان برگشتند. لیلی که خیلی سرحال شده بود جلوتر از مادرش وارد خانه شد و سلام بلند بالایی گفت.
می دانست که پدرش به خانه برگشته است و حسابی خسته است. بنابراین برای سرحال آوردن پدرش باید کمی با او شوخی می کرد.
_ سلام گل دختر. چطوری؟ خوبی؟
لیلی در آغوش پدر خود را جا کرد و گفت: خوبم آقای پدر. شما چطوری؟ خسته نباشی بابای گلم.
پدرش آرام روی سر تک دانه دخترش را بوسید و گفت: فدات بشم من عزیز دل بابا. تو رو که حس می کنم آروم می شم خستگیامم در میره.
فریده خانم(مادر لیلی) با دلخوری جلو آمد و گفت: حسین آقا؟ دست شما درد نکنه دیگه حالا فریده رو یادت رفت؟
حسین آقا سریع دخترش را کنار زد و گفت: خانم این وروجک که واسه من حواس نمیزاره. چطوری بانو؟
لیلی چشمکی زد و گفت: مزاحم خلوتتون نمی شم. یه چند جا نخود سیاه ریخته می رم جمعشون کنم.
پدر و مادرش هر دو خندیدند و لیلی با شیطنت از آن ها دور شد. بعد از یک گردش حسابی، خواب عجیب می چسبید. لباش هایش را عوض کرد و روی تختش لم داد.
دست هایش را زیر سرش قلاب کرد و گفت: آخیش هیچجا خونه آدم نمی شه بخدا.
نفس عمیقی کشید و یکی از بیت های حافظ را زمزمه کرد. بیتی که عاشقانه به او ایمان داشت و هر وقت زمزمه اش می کرد جهانش خالی از تصورات بیهوده می شد.
_هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم به جز حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
کم کم چشمانش گرم شد و در خواب عمیقی فرو رفت. انگار در دنیایی دیگر بود. باغی بزرگ که گویا برای او ساخته شده بود. صدای آب و غزل سرایی پرندگان گوشش را نوازش می داد.
آنقدر از طبیعت اطرافش لذت می برد که متوجه تنهایی اش نمی شد. نزدیک چشمه ای شد و ناگهان پیراهنی را دید که روی آب شناور است. پیراهن سفید بود و غرق خون. آب پیراهن را برد و لیلی وحشت زده مخالف جریان آب حرکت کرد.
هر چه جلوتر می رفت عطر آشنایی را بیشتر حس می کرد.
به صخره بزرگی رسید. مردی دستانش را به شاخه های درخت آویزان در رودخانه گرفته بود و برای رهایی از جریان شدید آب تقلا می کرد.
لیلی صدایش زد: آهای تو کی هستی؟
مرد برگشت سمت لیلی و از او کمک خواست. اما لیلی باورش نمی شد. آن کرد مرتضی بود که عاجزانه از لیلی کمک می خواست. پاهای لیلی انگار به زمین میخکوب شده بود و جرات حرکت نداشت. اشک و التماس های مرتضی پتکی بود که هر لحظه به سرش می خورد.
_ لیلی کمکم کن. جریان آب داره من و میبره. لیلی تروخدا کمکم کن تو رو امام حسین کمک کن لیلی..
با شنیدن نام حسین (ع) انگار به خودش آمد. جلو رفت و پایش را به رودخانه زد. آب داشت او را هم با خود میبرد اما مقاومت کرد. با آوردن نام امام حسین جلوتر رفت اما ناگهان شاخه درخت شکست و آب مرتضی را با خود برد. لحظات آخر فقط صدای "لیلی" گفتنش بود که گوشش را آزار می داد.
با ترس از خواب پرید و دستش را روی قلبش گذاشت. به ساعت نگاه کرد و خدا را شکر کرد که این اتفاق ناگوار خوابی بیش نبوده است.
عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و لیوان آبی که بالای سرش بود را سر کشید. صدای قلب خودش را به وضوح می شنید.
آیت الکرسی خواند و سرش را روی بالش گذاشت. آن قدر با خودش کلنجار رفت که بالاخره خوابش برد.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_ششم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صبح روز بعد با صدای پدرش از خواب بیدار شد که از کوه برگشته بود.
_ آهای اهالی خانه بیدار شوید. پدر آمده با نان سنگک تازه و حلیم خوشمزه.
حسین آقا هر صبح جمعه با دوستانش قرار کوه داشتند و همیشه هم بعد از برنامه کوه با دست پر به خانه می آمد.
لیلی با شنیدن اسم حلیم، از جا پرید و سریع خودش را به آشپزخانه رساند.
_ وای بابا حلیم! آخ جون.
_سلامت کو دختر جان؟
لیلی با لبخند سلام کرد و گفت: قربون این حلیم خریدنت بشم که انقدر فکر شکن دخترتی.
حسین آقا همان طور که کلاه لبه دارش را از سرش بی می داشت چتکه نانی در دهان می گذاشت، گفت: برو شکمو دست و صورتت و بشور بیا صبحونه بدو.
لیلی به سرعت تختش را مرتب کرد و دست و صورتش را شست و برگشت به جمع خانواده.
— صبح بخیر مامان خوابالو.
فریده خانم خمیازه ای کشید و گفت: صبح بخیر. حالا انگار خودش از کله سحر بیداره. بیا بشین حلیمت و بخور از دهن نیفته.
لیلی با اشتها شروع کرد به خوردن حلیم و بعد از تمام شدن صبحانه ظرف ها را شست و گفت: ناهار امروز با من.
فریده خانم گفت: دخترم مگه فردا امتحان نداری؟
_ نه مامان جونم یکشنبه دارم. فردا میرم کتابخونه می خونم خیالت راحت.
مادر و پدرش را از آشپزخانه بیرون کرد و مشغول درست کردن ناهار شد. قرمه سبزی را از خاله فاطمه اش یاد گرفته بود و برای اولین بار اقدام به پخت این غذای خوشمزه کرد. ساعت یک ظهر بود که صدا زد: ناهار حاضره.
قرمه سبزی که لیلی پخته بود حسابی باب طبع پدر و مادرش بود و با کلی به به و چه چه خورده شد. لیلی ظرفی هم برای خاله و مرضیه کنار گذاشت تا شب که به خانه آن ها می رود غذا را هم ببرد.
_ بابا جون می شه امشب برم خونه خاله؟
_ دخترم نمی شه که همش مزاحمشون باشی.
_ نیستم بخدا اونام تنهان دلشون گرفته.
فریده خانم گفت: اگه شوهر مرضیه باشه چی؟
_ نه مامان خانم آمارش دستمه جمعه شبا سر کاره. بزارین برم دیگه. روزای آخره بعدش میره خونشون منم تنها می شم.
حسین آقا لبخندی زد و گفت: تو که خوب بلدی زبون بازی کنی دختر. باشه برو فقط فردا زود میری کتاب خونه.
_چشم قربان.
لیلی خوشجال برخواست و خبر آمدنش را به مرضیه داد. برای فردا که قرار بود به کتاب خانه برود، وسایلش را جمع کرد و لباس مناسبی پوشید. چادرش را برداشت و اتاقش را ترک کرد. ظرف غذا را که مادرش داخل پلاستیک گذاشته بود، برداشت و گفت: من رفتم مامانی.
فریده خانم سمت لیلی دوید و گفت: مراقب خودت باشی دخترم. اینم سوئیچ.
سوئیچ ماشین مادرش را از او گرفت و گفت: وای مامان بخدا من بچه دو ساله نیستم بزرگ شدم باور کن.
_ هر چقدرم بزرگ شی و قد بکشی بازم بچمی. نگرانتم عزیزدلم.
لیلی خم شد و گونه مادرش را بوسید.
_ فدای دل نگرانت فریده خانم. از بابا هم خداحافظی کن من رفتم. خدافظ.
فریده خانم زیر لب گفت:خدا به همراهت دخترم.
لیلی خیلی زود خودش را به خانه خاله اش رساند وماشین را در پارکینگ گذاشت. مرضیه با آمدن لیلی حسابی خوشحال شد و آن شب را کنار هم به عالی ترین نحو گذراندند. نیمه های شب بود که موبایل لیلی زنگ خورد. با دیدن شماره شهرزاد نگران شد و سریع جواب داد.
_الو شهرزاد. چیزی شده؟
_ سلام وا نه چرا چیزی بشه. خوبی تو؟
_ تو بهتری که این موقع شب زنگ زدی من و نگران کردی.
مرضیه هی با ایما و اشاره از لیلی می پرسید که چه می گوید ولی لیلی محل نمی داد.
_ زنگ زدم حالت و بپرسم آخه دیشب یه خوابی دیدم نگرانت شدم.
لیلی یاد خواب ترسناکش افتاد و دلهره گرفت. با جدیت گفت: من حالم خوبه.
_ تو دیگه لیلی قدیم نیستی. عوض شدی، سرد شدی.مثلا ما دوست قدیمی هستیما.
_ من از وقتی عوض شدم که تو رفتارات مشکوک شد. حالام برو بخواب شبت بخیر.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
❣نزدیکِ اربعین، دلِ جا مانده ها گرفت...
یک بینوا برای خودش ربنا گرفت...
هرکس رسید؛ سوال کرد: زائری؟
از این سوال، دلِ پُرخونِ ما گرفت...
آقا مگر "بَدان" به حریمت نمیرسند؟
پس "حُر" که بود که جام بلا گرفت...؟
باشد؛ محل نده... نبرم اربعین حرم...
اما بدان؛ که قلبم از این ماجرا گرفت...
آنقدر گریه میکنم 😭که بگویند عاقبت:
نوکر ز اشکِ خود سفرِ کربلا گرفت...
اما ز راهِ دور؛ سلام حضرت حسین...
بارانِ اشک، از این روضه ها گرفت...❣
#حسین
#اربعین
#دلتنگی
@ansar_velayat_313
🌹🌹امام علي عليه السّلام:
💢 المُؤمِنُ هَيِّنٌ لَيِّنٌ سَهلٌ مُؤتَمَنٌ ؛
#مؤمن،
◀️ آسان گير
◀️ نرم خو
◀️ سهل گير
◀️ و مورد اعتماد است.
📚 غرر الحكم و درر الكلم، حديث1454
🕋 @ansar_velayat_313