انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_پنجاه_و_نهم9⃣5⃣ قدم هایش را آرام کرد و به سمت فاطمه رفت. از خجالت
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شستم0⃣6⃣
_ خانم من چرا ناراحته؟
_ سر به سرم نزار مرتضی چی می خوای؟
_ واه واه! تو بداخلاق رو کی گرفته؟
_ یکی مثل تو.
_ چه آدم بیشعوری.
خنده مرتضی توام شد با پرخاش لیلی.
_ مرتضی بس می کنی؟
_ خیلخب بابا چی شده؟ چرا امروز عصبی هستی؟ کسی چیزی گفته؟
_عصبی نیستم.
مرتضی منتظر ادامه جمله شد.
_ ناراحتم.
_ چرا عزیزم؟
لیلی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد. دلش گرفته بود.
_ دلم تنگ میشه برای مامان بابام.
_ وا لیلی! مگه بچه ای؟ بعدشم دلتنگ چرا؟ قله قاف که نمیری. هر روز پیششونی من بهت قول میدم. اصلا ببینم نکنه دوست نداری با من بیای زیر یک سقف؟
لیلی زود منکر شد.
_ نه نه فقط.. خب یک ماه کمه. ببین دو هفته پیگه بیشتر نمونده. من باید عادت کنم به دوری از خانوادم. مرتضی درک کن من تک دختر اون خانوادم. همیشه با پدر مادرم بودم. هر جا رفتم باهام بودن.
انگ بچه ننه بودن بهم زدن اما اینا اسمش لوس بودن و تیتیش مامانی بودن نیست. چون بچه ای جز من نداشتن نتونستن من و از خودشون دور کنن. این روزا مامانم خیلی بی تابی می کنه.
مرتضی اخم هایش را در هم کرد و گفت: بیخود کرده اونی که به تو حرف زده و ناراحتت کرده. می فهمم چی می گی خانمی اما خب یک تاریخ تعیین شده است نمیشه زیرش زد.
_ چرا پدرت انقدر زود تصمیم گرفتن؟
_ ازش نپرسیدم.
با لبخند دستان لیلی را گرفت و گفت: بیخیال خانم جان به سفرمون فکر کن.
کربلا.. من و تو، دو تایی روبروی بین الحرمین. چه عشقی کنیم با آقامون حسین.
به چیزای خوب فکر کن عزیزدلم. نزار غصه بشینه تو دلت.
لیلی به اصرار مرتضی لبخندی زد و گفت: کار دفترت چی شد؟ راه افتاد؟
_ اگر شما مهلت بدین میگم. امشب آوردمتون شیرینی کارم و بدم دیگه. الان جناب وکیل پایه یک دادگستری آقای مرتضی ایزدی روبروی شماست.
لیلی دستانش را به همکوبید و گفت: وای مرتضی تو معرکه ای! آخ خداروشکر همه چی درست شد.
_ پس چی؟ ما رو دست کم گرفتی فسقلی؟ تازه اینم بگم که همه این اتفاقای خوب بخاطر وجود یه نفره. از یمن وجود اونه که اینطوری زندگیمون پر رونق شده و میشه.
کاش همیشه باشه.
حس حسادت لیلی برانگیخته شد و با اخم پرسید: کی؟
_ خودش می دونه بگم ریا میشه.
_ بگو مرتضی.
_ نچ.
_ مرتضی؟! بگو!
_اون جوری نگاه نکن تا بگم. اصلا باید عاشقانه ازم بخوای تا بگم.
لیلی ابرو هایش را بالا انداخت و گفت: خدایا تا این حد لوس؟
_ همینه که هست.
_ خیلخب عزیزدلم بگو اون فرد خوشبخت کیه که این همه بهش ارادت داری شما.
مرتضی با عشق، لبخندی به لیلی زد و انگشتش را نوازش وار روی گونه همسرش کشید. چال گونه اش را لمس کرد و گفت: اون فرشته تویی جانان من. خودِ خودِ تو..
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313