انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_دوم2⃣6⃣ _من میرم تا دستشویی زود میام مامان. _ برو دخترم. لی
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣
آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارشا خاطره بدی از آن شب در ذهن داشت. مرتضی هم با یاد آوری خاطرات گذشته و توجه ارشا به لیلی، حسابی خود خوری کرد.
روز بعد قرار بود مرتضی و لیلی به همراه مادرانشان به خرید بروند. آن روز لیلی به خاطر دیشب کمی کسل و ناراحت بود اما به خاطر مرتضی روی خوش نشان داد.
_ مامان جون اون ساعته قشنگه؟
_کدوم؟
_اون راستیه نقره ایه. ستشم هست.
مرتضی نگاهی سمت همسر و مادرش انداخت و گفت: چی توطئه می کنین مادرشوهر و عروس؟
لیلی خندید و گفت: این ساعته رو ببین. قشنگه؟
_ آره خانم. خیلی قشنگه.
وارد ساعت فروشی شدند و همان ساعت را خریدند. خرید ها تا عصر طول کشید.
لیلی کلاس داشت و باید زود خودش را به دانشگاه می رساند. مرتضی مادر خانم و مادر خودش را به خانه رساندو لیلی خودش به دانشگاه رفت.
بعد از تمام شدن کلاسش، مرتضی با او تماس گرفت و گفت: خودم میام دنبالت خانمم که شبم بریم رستوران یه غذایی بخوریم.
_ آره خوبه. پس من منتظرتم. راستی مگه امشب نگفتی تو دفتر کار داری؟
_ کار و زندگی من تویی خانم. نگران نباش.
_ چشم. خداحافظ.
ارتباط که قطع شد، چشمان لیلی به مردی افتاد که از دور بی شباهت به ارشا نبود. نزدیکش شد اما او دور تر می شد. از پشت بی نهایت شبیه ارشا بود اما لیلی هنوز مطمئن نبود.
خواست صدایش کند اما جلوی دهنش را گرفت. ایستاد و رفتن او را نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد: کاش بفهمم ارشا کیه و چرا انقدر با من لجه.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313