eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_ششم6⃣6⃣ ۳روز نجف بودند و بعد از آن با اتوبوس به کربلا رفتن
⃣6⃣ چند روز از آمدنشان به کربلا می گذشت. سفر خوب و خاطره بخشی را تجربه کرده بودند. شب تا صبح در بین الحرمین می نشستند و مرتضی قرآن می خواند، زیارت عاشورا می خواند و نوحه سرایی می کرد و لیلی فقط همراه همسرش اشک میریخت و دعا را دنبال می کرد. گاهی می شد چند نفر به آن ها اضافه می شدند و پشت مرتضی می نشستند تا از صدای زیبایش بهره ببرند. شب های آخر برای هر دو دل گیر بود. انگار با حرم آقا اخت گرفته بودند. آن شب لیلی روی تخت کنار مرتضی نشست و گفت: مرتضی؟ میشه نریم؟ مرتضی خندید و گفت: باور کن منم دلم نمیخواد بریم اما خب.. نمیشه. زندگی دو نفره تو تهران در انتظارمونه. یه زندگی مستقل و راحت. _ کاش بشه هرسال بیایم این جا. دلم برای شبای قشنگمون تنگ میشه. _ منم همینطور عزیزم. حالا برو بخواب که صبح زود باید حرکت کنیم. لیلی ناچار برخواست و پس از شب بخیر گفتن روی تختش دراز کشید و خوابید. مرتضی اما خوابش نبرد و به رسم هر شب، هتل را ترک کرد و تا حرم پیاده رفت. قطرات باران را حس کرد. سرش را به آسمان بلند کرد و زیر لب یا حسین گفت. باران بارید و بارید و دل شکسته مرتضی را مرهم نشد. دلی که از دوری اربابش ناله می کرد. ناگهان شعری که به ذهنش آمد را زمزمه کرد و کم کم تبدیل به صوت و‌نوحه شد. _ می باره بارون روی سر مجنون توی خیابون رویایی می لرزه پاهاش، بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی با افتادن چشمانش به گنبد طلایی آقا، بغضش ترکید و با همان حال باز هم خواند. _من مانوسم با حرمت آقا حرم تو‌ ولله برام بهشته انگار دستی اومده و از غیب روی دلم این جور برات نوشته صدایش را بالا برد و گفت: کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا بغضش ترکید و روی زمین نشست. سرش را روی صحن بارانی آقا گذاشت و شروع کرد به خواندن آن هم با صدای بلند. _صفا و مروه دیده ام گرد حرم دویده ام هیچ کجا برای من کرببلا نمی شود کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا کم کم دسته شدند و همگی با هم با صدای مرتضی سینه زدند. _ می دونم آخر میرسه یه روزی کنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا که توی هیئت یا وسط روضه بمیرم یادم میاد که مادرم هر شب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد که مادرم با اشک میگفت تو رو کشتن میون غربت کوچیک بودم که مادرم هرز تو گردنم میکرد وقتی محرم میومد لباس سیاه تنم می کرد بزرگ ترای من، منو به مجلس تو برده اند هوام و داشته باش آقا منو به تو سپرده اند کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا آن شب گذشت و صبح زود، لیلی و مرتضی با اشک چشم از امام حسین و حضرت اباالفضل خداحافظی کردند و راهی ایران شدند. در طول راه لیلی زیاد حرف نمی زد. انگار دلش را همان جا میان بین الحرمین جا گذاشته بود. انگار همه دین و ایمانش را در صحن و سرای حسین(ع) جا گذاشته بود. مرتضی هم زیاد پا پیچش نشد و گذاشت به حال خود باشد. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313