انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣ _لیلی؟ از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_پنجم5⃣6⃣
روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسید. چمدان ها را از دیشب بسته بودند و بی صبرانه منتظر فردا بودند که راهی کربلا شوند.
صبح زود پدر مادر مرتضی به خانه لیلی آمدند و از آن جا عروس و داماد را راهی کربلا کردند. محسن آقا دست مرتضی را گرفت و گفت: آقا مرتضی، پسرم.. من تا حالا پسر داشتن رو تجربه نکردم تا وقتی که شما اومدی تو زندگی ما.
ازت می خوام اولا که مراقب دخترم باشی. چون بعد سفرتون میرین سر خونه زندگیت خودتون. دخترم و می سپرم دست خودت چون می دونم مراقبشی. نزار هیچ کس و هیچ چیز بینتون فاصله بندازه.
_ چشم بابا جون.
_ دومم این که دعا کنین برای من و مامان و همه دور و بریاتون که ان شالله آقا امام حسین بطلبه و ما بعد شما بریم کربلا.
_ باشه چشم. ممنون از این که به جای خرجای الکی عروسی ما رو فرستادین سفر. یک سفری که معنویت داره و برای هر دومون بهتره. واقعا ازتون ممنونم.
_ از پدرت تشکر کن پسرم. خیلی زحمت کشیده برات.
_ بازم چشم.
با محسن آقا روبوسی کرد و با فریده خانم و مادر پدر خودش هم خداحافظی کرد. لیلی خیلی بی تابی می کرد. اما خودش را کنترل کرد و گریه نکرد.
اولین سفر متاهلی و دو نفریشان برایش بسیار جالب و جذاب بود. وقتی از خانواده ها جدا شدند، لیلی گفت: خوشحالم که کنارمی مرتضی.
_ منم خوشحالم که اولین سفرم با تو قراره بشه بهترین سفر عمرم.
به فرودگاه رسیدند و سوار هواپیما شدند. بدون تاخیر و خیلی زود حرکت کردند. در طول مدتی که در راه بودند، مرتضی از خاطرات مجردیش و اولین سفر کربلا برای لیلی تعریف می کرد و لیلی هم با اشتیاق گوش می داد.
بالاخره بعد از۴ساعت به نجف رسیدند. لیلی روی پای خودش بند نبود و دوست داشت هر چه زودتر برای زیارت برود.
_ وای مرتضی خودمون بریم حرم.
_ عزیزم بزار میریم یه استراحتی بکنیم تو هتل بعد.
_ باشه.
_ باز اخمو شدی که.
_ خب دلم خواست یهو.
_ چشم خانمم بریم لباسامون و عوض کنیم بعدش میریم.
بعد از تعویض لباس برای رفتن به حرم آماده شدند. صورت و اندام ظریف لیلی بین چادر مشکی قشنگش، بسیار خواستنی شده بود.
_ بریم خانم؟
_ بریم.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313